پیرمرد عصا به زمین میزد و آرام قدم برمیداشت. هوا سرد بود. دکمه کت ماهوتیاش را بست. از خم کوچه پیچید تو. کوچهای باریک با چندتا در رنگ و رو رفته آهنی. تاریک بود. چندتا تیر چراغ برق، لامپ نداشت. از وسط کوچه مثل بچهی سرماخوردهای که آب دماغش بند نمی آید، جوی آب لجنی میگذشت. بوی بدی در هوا پراکنده بود. مرد خم شد از روی زمین سنگریزهای برداشت. با چند ضربه کوباند به در زهوار در رفته. صدای پسر بچهای بلند شد:«کیه؟ سر آوردی این وقت شب؟»
پیرمرد ریسمان نازک کنار دیوار را کشید. در با تقی باز شد. رفت تو. بچه دوید بغلش:« بابابزرگ!»
لب چسباند به صورت نازک پسرک. چندبار بوسیدش:« باز سلامتو خوردی؟ بابات نیست؟»
گذاشتش روی زمین. پسر با دست صورتش را پاک کرد:« رفته مسافرکشی. مامان مریضه. چند وقته پهلوش درد میکنه. باید برن بیمارستان.»
دست پسر را گرفت و از حیاط نقلی رد شد. چندتا موزاییک زیر پایش لق زدند. رفت تو هال:« عروس! خوبی؟»
زن جوانی روسریاش را شل و ول سر کرد:« سلام پدر جون! خوش آمدید.»
پیرمرد نشست روی پتوی تا شده کنار دیوار. تکیه داد به بالشت:« شوهر لجبازت تا کی میخواد ادامه بده این بازیو؟»
زن رفت آشپزخانه. با یک سینی چای برگشت:« شما بهتر از من میشناسیدش. میگه نمیتونم تحمل کنم زن دیگهای رو به جای مادرم .»
دست به پهلویش گذاشت و نشست روبروی پیرمرد.
#تمرین۳
#ورز_قلم
#خاتمی