پیرمرد رفت تو. آرام قدم بر میداشت. با هر قدم، یکبار عصای منبتکاری شده اش را روی آسفالت کف میزد. حیاط بزرگی بود. تو ضلع جنوبی، بنای ۳طبقه با نمای آجری دیده میشد. دورتادور، درختان کهنسال و چمن بود. از بوی نمی که توی هوا پخش شده بود، معلوم بود تازه آبیاری شدهاند. روی نیمکت، دوتا جوان با پیراهن و شلوار آبی آسمانی نشسته بودند. اولی دست گذاشته بود کنار گوشش و با صدای بلند میخواند:« نمیشه از تو دست کشید و بدون تو نفس کشیدو .....»
هیکل ترکهای و سبیل پهن و تاب دادهاش توی ذوق میزد. انصافا خوشصدا بود. پیرمرد دست بلند کرد:« احوال آقای بهنام بانی؟ آهنگ جدید چی تو چنته داری؟»
جوان مکثی کرد:« ترانهسرام قراره همین هفته شعر جدیدو بهم برسونه.»
پیرمرد زد روی شانه اش:« موفق باشی.»
رو کرد به جوان دوم:« آقای انیشتین خوبی؟ چه خبر؟»
مرد سربلند کرد از روی کتاب:« اگر بهنام بذاره خوبم.»
چندتا جوان با لباس های یک دست آبی کمرنگ داشتند والیبال بازی میکردند. صدای جیغ و فریادشان بلند بود. توپ افتاد جلوی پایش. پیرمرد عصا را زد زیر بغل. خم شد. توپ را برداشت و با ضربه دست فرستاد طرفشان. پسرکی نوجوان سوت بلبلی زد:« دمت گرم. بیا تو زمین.»
پیرمرد دستها را تکاند:« زنده باشی.»
رفت سمت ساختمان. به پرستاری که رد میشد سلام کرد:« متین تو اتاقشه؟»
پرستار دست کرد تو جیب روپوش سفید:« تازه قرصاشو دادم. گیج بود. این روزا بیشتر خوابه.»
پیرمرد پیچید طرف راهرو. در اولین اتاق را باز کرد. روی تخت فلزی با محلفههای سبز و زرد روشن، متین با لباس آبیرنگش، مچاله خوابیده بود.
#ورز_قلم
#تمرین۳
#خاتمی