🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 🍀 حالا من وسط یک فیلم ترسناک بودم و دیوید نبود. افسر پرونده، پشت میز فلزی سیاه رنگ نشسته بود. روی دیوار خاکستری پشت سرش، نقشه‌ی اسراییل بزرگ، به شکل یک چکمه، دیده می‌شد. نور کم‌جانی، روی نقشه می‌تابید. پاشنه چکمه تو مصر بود و بقیه‌اش تو فلسطین، اردن، سوریه، عربستان و عراق. نوک چکمه هم تو خلیج فارس بود. رو کرد به لنا:« خانم لنا لوسادا! دقیقا و ریز به ریز توضیح بدید روز هفتم اکتبر چه اتفاقی افتاد؟» لنا روی صندلی جابجا شد. به مرد درشت هیکل رو به رویش نگاه کرد. چشم‌هایش هنوز به نور کم اتاق عادت نکرده بود. چشم ریز کرد. مرد لباس نظامی تنش بود و کلاه کیپای سفیدی، روی سر کم مویش گذاشته بود. چهره‌اش به اروپایی‌ها شبیه بود:« من و دیوید از چند روز پیش اونجا بودیم.» افسر روی برگه جلویش یادداشت می‌کرد. ستاره‌های سر شانه‌ی لباسش دیده می‌شد. میان حرف او پرید:« دیوید؟» لنا سر را بالا و پایین برد. موهای لخت روشنش ریخت جلوی چشم. با دست داد پشت گوش :« دوست پسرم. ما قرار بود ازدواج کنیم.» :« خب!» لنا خودش را جمع و جور کرد:« می‌دونید که آخرهفته اونجا جشنواره موسیقی برگزار می‌شد. ما هم با چندتا از بچه ها رفته بودیم تعطیلات. من و دیوید بیشتر از دوساله که دوستیم و دیوید مثلاً می‌خواست پیش بچه‌ها منو سورپرایز کنه و ازم خواستگاری کنه.» افسر دست از نوشتن کشید. سر بلند کرد. به لنا خیره شد. چشم‌های آبی‌رنگش مثل صیادی بود که به طعمه نگاه می‌کرد:« مثلا؟» لنا دستها را به هم قلاب کرد. ابروهایش پایین افتاد. چشم به زمین دوخت:« من فکر می‌کردم اون عاشق دلباخته‌ی منه. زبون چرب و نرمی داشت. منم دوستش داشتم. اوووم...شب تا دیروقت بیدار بودیم و رقص و پایکوبی می‌کردیم. اون شب زیادی مشروب خوردم. مست و پاتیل شده بودم. طوری که صبح، وقتی با سر و صدای تیر و تفنگ بیدار شدم، هنوز گیج و منگ بودم و سردرد امونم نمی‌داد.» 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀