🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 🍀 لنا مکث کرد. افسر پرسید:« بعدش؟» قطره اشکی از گوشه چشم لنا سر خورد سمت چانه اش. لنا دستمال کاغذی از روی میز برداشت. صورتش را پاک کرد. صدایش می‌لرزید:« جهنم بود. از همه طرف صدای شلیک می‌آمد. من از اتاق دویدم بیرون‌. دیویدو دیدم که سوار ماشین شد و اونو روشن کرد. هنوز گیج بودم. نمی‌تونستم تند بدوم. با این حال سعی کردم خودمو به ماشین برسونم. دیویدو صدا زدم اما نشنید. پشت سر ماشین تو اون گرد و خاک می‌دویدم. اگه دیوید تو آینه نگاه می‌کرد منو می‌دید، اما... منو جا گذاشت و فرار کرد.» لنا دستمال کاغذی را گرفت جلوی صورتش. با صدای بلند زد زیر گریه. هق‌هق کنان گفت:« ما می‌خواستیم ازدواج کنیم اما اون ... مثل بزدلا فرار کرد.» 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀