🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 با دستمال بینی‌ سرخش را پاک کرد. دستمال را انداخت توی سطل زباله‌ی کنار میز. دستمال دیگری برداشت. تا کرد. با گوشه‌ی آن اشک زیر پلک را خشک کرد. کمی مکث کرد. نفس عمیقی کشید:« پام گیر کرد و خوردم زمین. فکر کنم از جا در رفت. درد شدیدی داشتم. منگی مستی از سرم پریده بود. کشون کشون خودمو رسوندم کنار یه درخت. از همه طرف گلوله می‌اومد. منم تندتند دعا می‌خوندم. نمی‌دونستم کدوم طرف دوستند و کدوم طرف دشمن. یه مرد که لباس نظامی ارتش ما رو پوشیده بودو صورتشو پوشونده بود، اومد سمتم. منم خوشحال، دست تکون دادمو ازش کمک خواستم. اون زیر بغلمو گرفت و کمک کرد سوار یه جیپ بشم. چند نفر دیگه رو هم سوار کرد و راه افتاد.» افسر پرسید:« چند نفر ؟» لنا دوباره بینی‌اش را پاک کرد:« به جز من دوتا خانم و یه مرد که دستش تیر خورده بود.» 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀