🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 :« بعد؟» لنا روی صندلی فلزی جابجا شد. صندلی اصلا راحت نبود:« چند کیلومتر جلوتر دوتا مرد نظامی دیگه که صورتشون پوشیده بود و مسلح بودند رو هم سوار کرد. بعد هم ما رو بردند غزه.» :« کجای غزه؟» نوک انگشت‌های لنا یخ کرده بود. کاش ژاکتی روی بلوز می‌پوشید. خودش را بغل کرد:« نمی‌دونم. وقتی ماشین ایستاد، یکی از مردها، چشم‌هامونو با چشم بند بست. بعد هم ما رو بردند به محل استقرارمون.» افسر با صدای نسبتا بلند گفت:« آدرسی، نشانه‌ای، چیزی یادت میاد که بتونه کمک کنه اونجا رو پیدا کنیم؟» لنا سر به دو طرف تکان داد:« هیچی.» افسر خودکار را کوباند روی کاغذ. از پشت میز بلند شد. روبروی لنا روی صندلی نشست. رنگ صورتش به سرخی می‌زد. رگ‌های گردنش ورم کرده بود. خم شد طرفش:« مگه می‌شه؟ شما آموزش نظامی دیده بودید. می‌شه هیچی ندونید؟ چی تو اون آموزشای کوفتی یادتون دادند؟» لنا خودش را چسباند به پشتی صندلی. نگاه گرداند دور اتاق. پنجره‌ای نداشت. روبرو آرم آبی‌رنگ شاباک بود. شعار شاباک را زیرش دید:« سپر نامرئی.» سر به زیر انداخت:« من درد زیادی داشتم. گیج و منگ بودم. اونا صورتشون رو پوشیده بودند. اول ما رو تفتیش کردند. گوشیمو نمی‌دونم کجا انداخته بودم؛ اما تلفن بقیه رو گرفتند. به ما چشم بند زدند. یکی زیر بغلمو گرفت تا ببرنم پناهگاه. بعد هم ما چهار نفر رو تو یه اتاق زندانی کردند.» 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀