🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 افسر بلند شد. دور میز چرخید آمد بالا سر لنا. دست گذاشت روی شوکر برقی بزرگی که کنار اتاق بود. با صدای آرامتری پرسید:« خب.» لنا به فکر فرو رفت. اتاق سه در چهار با دیوارهای سفید و سقف گنبدی فلزی، بدون پنجره، که موکت کرم‌رنگی کف اتاق را پوشانده بود. بوی نا می‌آمد. چندتا لامپ هالوژن ، اتاق را روشن کرده بود. لنا یک گوشه کز کرد. تکیه داد به دیوار اتاق. سرما پیچید تو پشتش. فکر کرد احتمالا دیوارها هم فلزی باشد. درد امانش را بریده بود. با دست مچ پا را گرفت و اشک می‌ریخت. انگار تازه متوجه شده بود که به چه مصیبتی گرفتار شده. اسیر شده بود. آنهم اسیر دست هیولاهای ترسناکی مثل فلسطینی ها. انسان‌های نیمه حیوانی که قرار بود خادم قوم برگزیده باشند، الان شده بودند زندانبانشان. یک خانم میانسال هیکلی و دختری نوجوان، کنار هم نشسته بودند. رنگ صورتشان به زردی می‌زد. موها و لباسشان خاکی بود. مردی با لباس نظامی که دستش تیر خورده بود به دیوار روبرو تکیه داده بود. مرد هیکل ورزشکاری داشت. با موهایی کوتاه به رنگ قهوه‌ای روشن و صورتی بور. به ژرمن‌ها می‌مانست با آن بینی عقابی و لبهای قیطانی‌. به خودش نگاه کرد. دست‌هایش خراشیده بودند. پارگی سر زانوی شلوار جینش تو ذوق می‌زد و خون توی بافت پارچه نفوذ کرده بود. با دست گرد و خاک لباسش را تکاند. درد از پا و دست شروع شد و مثل خون دوید توی تمام رگ‌هایش. خاک به موهای لختش چسبیده بود. انگار آرد پاشیده باشند روی تخته آشپزی. با پشت دست صورتش را پاک کرد. رد گلی اشک روی دستش ماند. گریه‌اش شدیدتر شد. چه بر سرش می‌آمد؟ 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀