🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 از خانواده‌اش خبر نداشت. لابد پدر از نگرانی دق می‌کرد. او تنها دختر یک تاجر ثروتمند بود که علاقه‌ای به کار اجدادی نداشت. پدر و پدر بزرگش تو کار صادرات و واردات بودند. دانشگاه می‌رفت و هر وقت فرصتی پیش می‌آمد، دنبال تفریح و گشت و گذار و سفر بود. با دیوید تو یکی از سفرها آشنا شد. او تور لیدر بود. با هم رفته بودند هند. تو معبد آکشاردام، سوار قایق شدند. از نمادهای جهان کهن دیدن کردند. وقتی رسیدند به تالار اصلی، دور تا دور، بت‌های بزرگ و کوچک دیده می‌شد. برق طلای بیست و چهار عیار آنها چشم را می‌زد. سنگ‌های قیمتی بکار رفته در لباس های زرد و سرخ بت‌ها حس خوبی به او می‌داد. داشت به خدای گانشا نگاه می‌کرد. تندیس طلایی با سر فیل که شش دست داشت. یک خال قرمز هم روی پیشانی‌اش دیده می‌شد. دیوید ازش پرسید:« همه ما یه بت بزرگ داریم که برامون مقدسه. بت بزرگ تو کدومه؟» لنا برگشت سمتش. دیوید جلوی خدایگان شیوا ایستاده بود. لنا دست زیر چانه زد. کمی فکر کرد:« نمی‌دونم. شاید بابا. اوومم! شاید پول. نمی‌دونم. بت بزرگ تو کدومه؟» دیوید لبخند زد. به او اشاره کرد:« هنوز نفهمیدی تو برام خیلی مهمی؟ من برا عشقم همه‌کار می‌کنم.» دیوید... دیوید... دیوید بی معرفت اگر یک لحظه مکث کرده بود او الان تو این دوزخ نبود. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀