🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 مردی که دستش زخمی شده بود، گاهی ناله می‌کرد. یک پارچه نواری‌شکل را بالای بازویش بسته بودند. پارچه و آستین از خون، قرمز بود. آن طرف، خانم مسن چیزی زیر لب زمزمه می‌کرد. دختر نوجوان هم سر روی زانو گذاشته بود. موهایش دورش ریخته بود. نمی‌دانست چه مدت گذشت. در فلزی با صدای قیژی باز شد. دو مرد با لباس چریکی که سر و صورتشان را با چفیه پوشانده بودند، آمدند تو. یکی‌شان مسلح بود. در را بست و دم در ایستاد. لنا تو خودش جمع شد. رنگش پرید. دومی قد بلندتر و هیکل ورزیده‌ای داشت. جلو آمد. در کیف چرمی را که همراهش بود، باز کرد. با زبان عبری به مرد زخمی‌ گفت:« من پرستارم. اسمم عبداللهه. بذار زخمتو ببینم. اسمت چیه؟» مرد دستش را کمی تکان داد. ابروهایش تو هم فرو رفت. گوشه‌های لبش به پایین کشیده شد. با ناله گفت:« پرستار؟... برو بگو دکتر بیاد.... اصلا باید صلیب سرخ منو ببینه.... کار تو نیست.» مرد فلسطینی سرنگی را از تو کیف در آورد. آمپولی را شکست و آن‌را پر کرد:« متاسفانه الان دسترسی به پزشک نداریم. من تجربه‌ی درمان زخمی‌های زیادیو دارم. » قیچی را برداشت. آستین لباس مرد را قیچی کرد. رو کرد به آن‌ها:« اگر دل دیدن این صحنه‌ها رو ندارید، روتونو برگردونید. مجبورم ایشونو همین‌جا درمان کنم.» پارچه سبزی را باز کرد. قیچی، انبر و چندتا وسیله‌ی پزشکی تویش بود. دستکش جراحی پوشید. لنا به خودش جرات داد. رو کرد به مرد:« من پرستارم. کمک نمی‌خواهید؟» 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀