🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 عبدالله محکم گفت: « نه نیازی نیست.» لنا بیشتر تو خودش جمع شد. دوباره درد دوید تو بدنش. آخ آرامی‌ گفت. مرد چفیه‌پوش، پنبه الکلی را کشید به بازوی زخمی. آمپول را تزریق کرد. بعد از خارج کردن گلوله، زخم را بخیه زد و رویش را پانسمان کرد. داشت وسائلش را می‌ریخت تو کیف که لنا آرام پرسید:« مسکن ندارید؟» عبدالله دستکش هایش را در آورد:« الان بهش تزریق کردم.» لنا دست کشید روی قوزک پایش:« برای خودم می‌خوام. پام درد می‌کنه. شاید در رفته باشه. شایدم شکسته باشه.» مرد آمد نزدیکش:« می‌تونی کتونیتو در بیاری؟» لنا پشتش را فشار داد به دیوار. جای فراری نبود. ابروهایش به هم نزدیک شد. دماغش چین خورد:« خیلی درد دارم.» مرد با یک دست ساق پای لنا را گرفت:« اسمت چیه؟ کجا پرستاری می‌خوندی؟» همزمان با دست دیگر مچ پایش را پیچاند. درد تو عمق استخوان لنا پیچید. فریاد زد:« آای!» عبدالله کتانی لنا را درآورد. از کیف باند کشی برداشت و پا را باندپیچی کرد:« یک مسکن بهت می‌دم. چند روز از این پا کمتر استفاده کن. در رفته بود.» قوطی فلزی پنبه های الکلی را همراه با پنس داد دست لنا:« دست‌ها و زانوت خراشیده شدند. اونا رو ضدعفونی‌کن.» لنا اشک‌ها و بینی‌اش را با آستین بلوزش پاک کرد. ظرف را گرفت. عبدالله رویش را برگرداند. لنا پنبه را کشید روی زخم‌ دستش. بوی الکل پیچید توی هوا. صورتش از سوزش زخم جمع شد. آرام زخم زانو را هم ضدعفونی کرد. ظرف استیل با پنس را کنار گذاشت. عبدالله یک قرص داد به دستش:« می‌‌رم برات آب بیارم.» وسائل را جمع کرد و با مرد مسلح از اتاق بیرون رفتند. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀