🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 انگار عبدالله بین این موجودات ترسناک، مرد بدی نبود. می‌توانست با درد پایش او را شکنجه کند. می‌توانست همانجا ولش کند تا با درد خود بمیرد. او یک دختر بود. خیلی کارهای دیگر برای عذاب دادنش وجود داشت اما عبدالله او را درمان کرد. شاید روزها مهربان بود و شب‌ها تبدیل به هیولا می‌شد. شاید هم الان نقاب مهربانی زده بود. اما چرا ؟ لنا چشم گرداند دور اتاق. مرد زخمی دست سالمش را گذاشته بود زیر سر و دراز کشیده بود. رنگش پریده بود. دختر جوان تکیه داده بود به زن میان‌سال که هیکل تپل و صورت گردی و موهای فر کوتاه داشت. موهای تیره و بلند دختر، جلوی صورتش را گرفته بود. زن او را کنار زد. آمد طرف لنا:« بهتری؟» وقت صحبت غبغبش تکان می‌خورد. لنا سر تکان داد:« اوهوم!» زن دست نرمش را کشید روی بازوی لنا:« من هانا ام. عسقلان زندگی می‌کنم‌. یه مادر مجردم. دوتا دختر دارم.» با دست اشاره کرد به دختر نوجوان:« این دخترم ساراست. اون یکیشون هم تقریبا همسن توئه.» لنا نگران بود صحبت هایشان شنود شود. از این قوم عمالیق هر کاری بر می‌آمد. گویا هانا چیزی از محافظت های امنیتی نمی‌دانست. دوست داشت کمی‌ بخوابد. استرس زیاد، انرژی‌اش را تمام کرده بود. ولی از خوابیدن می‌ترسید. می‌ترسید زمانی که هشیار نیست، اتفاق بدتری بیفتد. با زن پرحرف روبرویش چه باید می‌کرد؟ یواش گفت:« من خسته ام. خوابم میاد. شما بیدار می‌مونی؟» هانا با دست نرم و کک و مکی‌اش، بازوی لنا را نوازش کرد:« بخواب. تو هم مثل دخترمی. من بیدار می‌مونم. نه صبر کن یک لیوان آب برات بگیرم قرصتو بخوری.» 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀