🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 هانا بلند شد و رفت سمت در. ضربه زد به آن. در باز شد. مرد با یک بطری و چندتا لیوان کاغذی پشت در بود. آن‌ها را به هانا داد. پرسید:« چیز دیگه‌ای هم نیاز دارید؟» صدای عبدالله بود. هانا سرش را به چپ و راست تکان داد. تو لیوان آب ریخت و داد دست لنا. رو کرد به دخترش:« تو هم آب می‌خوای؟» دختر نوجوان لاغر و قد بلندی شانه‌های افتاده‌ای داشت، آمد جلو. چشمان درشت مشکی و صورت سبزه‌ای داشت. رد اشک روی صورت خاکی‌اش دیده می‌شد. بطری را گرفت. یک لیوان آب ریخت و نرم‌نرم نوشید. صدایش گرفته بود:« من خیلی می‌ترسم. قراره با ما چکار کنند؟» به مرد زخمی نگاه کرد:« بیچاره! به نظرتون خوابه؟» هانا برای خودش آب ریخت:« بعید می‌دونم به این زودی بتونه بخوابه. شاید چشماش رو بسته.» سارا لیوان را گذاشت کنار دیوار:« فکر می‌کنین چی به سرمون میاد؟» لنا آرام گفت:« احتمالا این جا شنود دارند. از کجا فهمیدند که ما آب می‌خواهیم؟» 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀