🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 ..لنا تازه دوازده سیزده سالش بود که مادر ترکشان کرد. دوران بدی بود. می‌نشست یک گوشه و به محلی نامعلوم خیره می‌شد. کم حرف شده بود‌. نمراتش به شدت افت کرد. چندبار از طرف مدرسه، پدر را خواستند. لنا سرکش شده بود. پدر او را پیش چندتا مشاور برد؛ اما روحیه اش بهتر نشد. یکی از مشاوران توصیه کرد بروند سفر. دوتایی. بدون زنانی که اغلب همراه پدر بودند. برزیل پیشنهاد پدر بود. کارناوال ریو. او هم استقبال کرد. خوبیش این بود که ماه فوریه تو نیم کره جنوبی، گرم و مطبوع بود. شب تو ریودوژانیرو، ایستاده بودند کنار خیابان. وسط موسیقی و نور و رنگ، رقص سامبا را تماشا می‌کردند. مردان با لباس سفید و قرمز خوشرنگ، طبل‌ به دست جلو می‌رفتند. همه با هم، ریتمیک می‌کوبیدند به طبل. پشت سرشان زنان با نیم‌تنه و دامن پرچین و کفش آبی‌نفتی و زرد، دور می‌زدند‌ و روی توک پا می‌چرخیدند. مثل پروانه‌ای که بال می‌زند، رنگ عوض می‌کردند. بومی‌های سرخ‌پوست تاجی از پرهای سفید و سبز و زرد روی سر گذاشته بودند. بدنشان را با پرهای رنگی بوقلمون پوشانده بودند و دسته جمعی پایکوبی می‌کردند. با پدر قرار گذاشت، با آنها برقصد. رقص که نه، ادای رقص در می‌آورد. خیس عرق شده بود. کلی خندیدند. خیلی خوش گذاشت. فردای جشن، پدر چندتا قرار کاری داشت. لنا بیشتر روز را تو هتل خواب بود. شب تو ساحل کوپه‌کابانا، روی شن‌های سفید نشستند. باد برگ درختان بلند نارگیل را نوازش می کرد. موج آرام می آمد تو ساحل. می دوید روی شن ها. تو برگشت گوش ماهی و صدف, جا می گذاشت تو ساحل. پاهایش را برهنه کرد. رفت کنار آب. آب می کوبید تو ساق پایش. انگار ماساژ می داد. صدای موج دریا آرامش را به او هدیه می داد. با هم بستنی خوردند. پدر,از بین تک وتوک ابرهای سیاه، صورتهای فلکی را نشانش داد. روز بعد با هم رفتند جنگل‌های آمازون. قرارشان یک سفر پدر و دختری بود وسط طبیعت بکر. پدر تی‌شرت نازک به تن و کوله بزرگی روی دوش داشت. زمین خیس و گلی بود. راه که می‌رفتند گیاهان خودرو به پایشان می‌پیچید. تنه درختان با خزه فرش شده بود. بوی چوب و برگ و گل‌های جنگل را دوست داشت. دست پدر را گرفت. کلاه لبه دارش را انداخت پشتش. به بالا نگاه کرد. آسمان از لای شاخه‌های درهم تنیده، به سختی دیده می‌شد. هوا شرجی بود. گاهی نسیمی می‌وزید و هرم هوا را می‌شکست. قطره‌های عرق، مثل شبنم روی صورتشان نشسته بود. خسته و تشنه شده بودند. به درخت نارگیلی که تنه‌اش خم بود، تکیه دادند. چندتا توکا با آن نوک مسخره و پرهای قرمز و سبز، جیوجیو کنان از روی درخت پریدند و رفتند روی شاخه روبرو. انگار درخت، غنچه‌ی گنده توکا داشت. پدر دست دراز کرد. از شاخه های بالای سر، دو تا نارگیل سبز چید. با چاقوی جیبی آن را سوراخ کرد. گذاشت روی تخته سنگ. از جیب، خودکار در آورد. مغزی آن‌را گذاشت کنار و نی را تو نارگیل فرو کرد. داد دست لنا. یکی هم برای خودش آماده کرد. لنا آب نارگیل را مکید. طعم شیرین ملایمی داشت. حس خوبی دوید تو وجودش. دوباره راه افتادند. نزدیک ظهر رسیدند کنار رود. جریان آب ملایم و سبز رنگ زلالی داشت. آنجا هوا لطیف‌تر بود. لباس‌ هایشان گلی شده بود. با لباس تا نیم تنه رفتند تو آب. جریان خنک آب لرز انداخت تو تنشان. به سر و صورت هم آب پاشیدند. صدای جیغ و خنده شان بلند شد. آمدند بیرون. آفتاب، داغ می‌تابید. با همان لباس های خیس، لنا چوب جمع کرد تا آتش درست کند. پدر طعمه زد سر قلاب. یک ساعت بعد دوتا ماهی بزرگ با چندتا ماهی ریز توی سطل آب کنارشان وول می‌خورد. پدر از کوله‌اش دوتا صندلی سفری درآورد. گذاشت زیر سایه‌ی درخت کهنسال، تو ساحل رودخانه. از کتری، چای آتشی ریخت تو لیوان. عطر خوش چای بلند شد. با وجود گرمای هوا، چایی چسبید. پدر چاقوی شکاری‌اش را درآورد. چندتا شاخه باریک برید. آن‌ها را شکل پیکان تراش داد. ماهی‌های بزرگ را گذاشت روی تخته سنگی صاف. پولک‌هایشان با کارد تمیز می‌کرد. بوی ماهی تازه بلند شد. از لنا پرسید:« به نظرت بقیه‌ی ماهی‌ها رو چطور کباب کنیم؟» لنا نگاهی به سطل کرد. چندتا ماهی که از کف دست کوچکتر بودند آنجا شنا می‌کردند. یکی پولکهای صدفی رنگی داشت داشت. با حرکت در آب ، برق رنگ پولک‌ها، تغییر می‌کرد. دم آن یکی بزرگتر از بدنش بود. چشمهای سیاه ناز داشت با بدن زرد. یکی هم قرمز راه‌راه بود. لنا مظلومانه به پدر خیره شد. صدایش را مثل بچه‌ها نازک کرد:« بابا می‌شه اونارو نکشیم؟» پدر همانطور که ماهی‌ها را به سیخ می‌کشید، گفت:« هرطور تو بخوای. امروز روز توئه.» لنا جیغ کوتاهی کشید. برخاست. پرید تو بغل بابا. صورتش را بوسید:« عاشقتم.» 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀