🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 صدای باز شدن در فلزی آمد. لنا نیم خیز شد. مردی با لباس نظامی و سر و صورتی که با چفیه پوشانده بود آمد تو. از عبدالله کوتاه‌تر بود‌. حتما برای بازپرسی آمده بودند. باید راستش را می‌گفت یا دروغ؟ نمی‌دانست. او فقط یک دانشجوی ساده بود که قبلش مدتی سربازی رفته بود. هیچ اطلاعات امنیتی خاصی نداشت. دروغ گفتنش فایده‌ای داشت؟ اگر دروغ می‌گفت، نمی‌فهمیدند؟ آن‌وقت چطور با او رفتار می‌کردند؟ چطور صلیب سرخ و پدرش از شرایط او مطلع می شدند؟ هانا و سارا هم خودشان را جمع و جور کردند. مرد زخمی تکان نخورد. نظامی اشاره کرد به لنا:« دنبالم بیا.» لنا یک لحظه حس کرد دست و پاهایش بی‌حس شد. نتوانست بلند شود. دست به دیوار گرفت. هانا زمزمه کرد:« نترس دختر.» رنگ هانا پریده بود. معلوم بود خودش هم حرفش را باور ندارد. لنا به زحمت بلند شد. پشت سر مرد راه افتاد. هنوز لنگ می‌زد. دست به دیوار گرفت. سعی کرد سنگینی‌اش را روی پای دردناک نیندازد. از دالان فلزی باریکی گذشتند. مرد در اتاقی را باز کرد. اتاق دو در سه با دیوارهای نقره‌ای که یک میز و دو تا صندلی روبروی هم داشت. مرد پشت میز، مثل بقیه فلسطینی‌هایی که امروز دیده بود لباس پوشیده بود. یک لباس نظامی پلنگی با سرو صورت پیچیده در چفیه. به لنا اشاره کرد بنشیند روی صندلی:« گفتی پرستاری می‌خونی؟» صدای عبدالله بود. لنا جاگیر شد روی صندلی فلزی زمخت:« آره.» عبدالله از همه چیز پرسید. سن و سال، محل زندگی، دانشگاه، شغل خودش و پدرش، از یهودیان اشکنازی است یا سفاردی؟ از کودکستان تا دانشگاه. لنا دروغ نگفت. دروغ گفتن فایده‌ای نداشت. نه اهل سیاست بود و نه فردی امنیتی. فقط سعی کرد راجع به پدرش همه‌ی حقیقت را نگوید. سوال و جواب تمام شد. نوبت لنا بود که بپرسد:« چی‌ به سر ما میاد؟ تا کی اینجاییم؟» عبدالله دست از نوشتن برداشت:« خودت چی فکر می‌کنی؟» خودش هیچ نظری نداشت. هیچی. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀