🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 دوباره برگشتند به همان اتاق. مرد زخمی، نبود‌. هانا و سارا با دیدنش نیم خیز شدند. تکیه داد به دیوار. بی رمق نشست روی موکت. هانا آمد کنارش:« چی شد؟» حال حرف زدن نداشت:« هیچی. یک سوال و جواب ساده بود. اون آقا کجاست؟» هانا یک حلقه موی فرفری را که افتاده بود روی صورت داد کنار:« بعد از تو بردنش. چرا اینقدر رنگت پریده؟» از صبح به جز یک لیوان آب، چیزی نخورده بود. استرس هم کلافه‌اش کرده بود. ضعف داشت. پایش هنوز زوق زوق می‌کرد:« نگرانم.» هانا ژاکتش را در آورد. تا کرد. گذاشت روی زمین:« یک کم بخواب. انرژیت برگرده.» لنا سر گذاشت روی ژاکت. چشم‌ها را بست. سرش پر از هیاهو بود. سوت گلوله‌ها، موج انفجار، داد و فریاد زخمی‌ها، بالگردی که اهالی جشن را به گلوله بست، گرد و خاک و ماشین‌های در حال فرار، و باز هم دیوید... لحظه دویدنش به دنبال ماشین، مدام تکرار می‌شد. دو دست را فشار داد کنار شقیقه‌ها. دوست داشت سرش را بشکافد و تمام افکار آزار دهنده را پرت کند بیرون. دیوید... دیوید.... با دیوید رفته بودند سینما برای دیدن فیلم ارباب.‌ وقتی قهرمان فیلم، گرفتار هیولاهای زامبی-نازی شده بود، وسط صحنه های دلهره‌آور، با آن موسیقی خیره‌کننده‌‌ی جِد کوزول، میان نور کم صحنه‌ها، دیوید دستش را فشرده بود و گفته بود:« نترس. من اینجام.» حالا او درست وسط یک فیلم ترسناک بود و دیوید نبود. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀