🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀
#نقاب_هیولا
#قسمت_هفدهم
خوابش نمیبرد. بلند شد و نشست. سارا آنور دست زیر سر گذاشته بود و خوابیده بود. هانا به دیوار تکیه داده بود. نفهمید چقدر گذشت که در باز شد و آندو را به بیرون خواستند.
حالا تنهایی بیشتر پنجههای وحشتناکش را نشان میداد. او دختر معتقدی نبود. اغلب از حضور در مراسم دعا فرار میکرد؛ ولی امروز بارها یهوه را در دل صدا زده بود.
دیوید الان چکار میکرد؟ نگرانش میشد؟ دوباره صحنه دویدن دنبال ماشین، جلوی چشمش تداعی شد. توی آن گرد و خاک و سر و صدای گلوله، دیوید چطور دلش آمد او را جا بگذارد؟ یاد دیشب و رقص همراه با دیوید افتاد. چقدر رمانتیک بود مردک خودخواه. هیچ دلیلی برای تنها گذاشتنش پیدا نمیکرد. شاید هم در آینه او را دید و نماند. تمام باورهایش در مورد دیوید به هم ریخت. باید از اول راجع به دوستی شان فکر میکرد.
توی این دوسال، دیوید، خوب نقش بازی کرده بود. یک مرد عاشق پیشهی رمانتیک. شاید هم ترسیده بود. آدمها موقع ترس، نسنجیده تصمیم میگیرند. نه، قبلا جایی خوانده بود که آدمها موقع عصبانیت و ترس، خود واقعیشان را نشان میدهند. زمان تحصیل هیچ وقت نظریه نسبیت اینشتین را نفهمیده بود. اما الان با تمام وجود باور کرد که زمان یک مقدار ثابت نیست و گاهی کش میآید. هر ثانیه اش، چند ساعت میگذرد. وقتی مادر و دختر آمدند از ذوق بلند شد. به درد پایش توجه نکرد. دست هانا را گرفت:« خوبید؟»
🖋خاتمی
https://eitaa.com/rooznevest
🍀
پرش به پارت اول
https://eitaa.com/rooznevest/65
🍀🍀
🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀