🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 با آن‌ها هم مثل او برخورد شده بود. هر سه نگران به دیوار تکیه داده بودند و سکوت کرده بودند. تا شب به همین صورت گذشت. مرد زخمی برنگشت. ناهار و شام کنسرو ساده بود. اشتها نداشت. غذا از گلویش پایین نمی‌رفت. چیزی نخورد. به هر کدام یک پتو و بالش تمیز برای خواب دادند. تا صبح چندبار از خواب پرید. خواب بود و نبود. انگار در بیداری خواب می‌دید. صبح با صدای انفجار بلند شد. دیوارهای فلزی خانه می‌لرزید و صدای بدی می‌داد. دوید سمت هانا. سه‌تایی کنار هم، گوشه اتاق نشستند و دستشان را حائل سرشان کردند. قلبش تند تند و محکم می‌زد. انگار تو قفسه سینه جا نداشته باشد و بخواهد بیاید بیرون. چند دقیقه بعد عبدالله آمد تو. به آنها اشاره کرد:« نترسید. اینجا امنه. ما برای محافظت از شما اینجاییم.» لنا خواست بگوید که از شما بیشتر از انفجار می‌ترسم؛ اما حرفش را خورد. دوباره زمین لرزید. لنا جیغ کشید. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀