بعضی از آدم‌ها، بعضی از خاطره‌ها یا بعضی از کتاب‌ها دست ما را می‌گیرند و به دنیای دیگری می‌برند؛ دنیای منفردی که تنها مختص خود ماست. و حالا آن آدم، آن مکان، آن زمان، آن خاطره یا کتاب می‌شود یادآور بخشی از گذشته‌ی ما. روح آدم با دیدن دوباره‌ی آن‌ها کنجکاو می‌شود و تأمل در گذشته کنجکاوی روح را ارضاء می‌کند. گاهی صدای نقاره‌خانه را می‌شنوی اما با آن صدا پرت می‌شوی به سالهای دور؛ یا خادمی را می‌بینی و با دیدنش غمی مانده از گذشته در دلت زنده می‌شود؛ گاهی حتی بوی عطر حرم تو را مست کودکی‌ات می‌کند. دیگران اما تو را نمی‌فهمند و تو از ترس فهمیده نشدن به انکار چنگ‌میزنی. دیگران هجوم می‌برند تا جهان تو را بفهمند، اما فهم ناقص‌شان تو را به سکوت وا می‌دارد و به کتمان. حالا تلاش می‌کنی تا دیگر چیزی روایت نکنی و تنها به روایت دیگران گوش کنی. من اما فاش بودن را دوست دارم؛ فاش بودن را با تمام ضررهایش می‌پذیرم و اهل کتمان نیستم. من آن خوفی که در دلم است را با شرمی که از چشمانم جاری می‌شود تفسیر می‌کنم؛ من آن رجائی که درقلبم نهفته را، با لبخندی که مهمان لبانم شده است به اثبات می‌رسانم؛ من عشق به امام رضا را با گریه و لبخند فریاد می‌زنم و چه قانونی منطقی‌تر از این تناقض... 🖋زهرا ابراهیمی https://eitaa.com/roznevesht