| ♥️ • 🪞|
.
.
.
« قسمت نودوهفتم »
«رمان بگذارید خودم باشم»
تا صبح که میخوابم و از چشمان سرخ دایی متوجه میشوم تا صبح درست نخوابیده.
البته من هم درست نمیخوابم. تمام فکرها دارد از ته ته ضمیر ناخودآگاهم بیرون میزند و این بیچارهام کرده است.
انقدر مقایسه میکنم بین خودم و سوده، دایی و کیان که فکرها میشود کینه ته دلم و خرابتر از خرابم میکند.
سوده صبح میخواهد با قیافه سرحال سرپا شود، دایی محکم نمیگذارد، تا ظهر درازکش به زور میخورد و بین خوابهای بیارادهاش چندکلامی هم صحبت میکند.
به دایی میگویم:
- زندگی دوسال اخیر من مثل الان سوده بود.
متوجه نمیشود و منتظر میماند تا بیشتر توضیح بدهم:
- مثل الان سوده که همهاش در خواب بیاراده است و گاهی چندلحظهای هوشیار است و دلش میخواهد خودش را سرحال نشان دهد!
من همهاش همینطور بودم، گاهی لحظاتی سعی میکردم خودم را بیدار نشان بدهم اما واقعا...!
دایی نگاه عمیقش را از روی من برمیدارد و خیرۀ زمین میشود و میگوید:
- خودت متوجه این حالت بودی؟
چشمانم مات گلهای گلیم دستباف مانده است و لب میزنم:
- نمیدونم!
دایی سکوتش را ادامه میدهد و من ادامه فکرم را:
- دروغ رو دوست ندارم اما همیشه گفتم.
این نمیدونم دروغ نیست اما خب باور دارم آدم خودش حال خوش رو میفهمه.
درست میگم؟ آدم خودش میفهمه اما نمیفهمه!
ذهنم خندهاش گرفته؛ بالاخره میفهمی یا نمیفهمی؟
مقابل خودم صادقانه برخورد میکنم!
«میفهمم، همهچیز رو میفهمم»
نمیدانم چه میشود که با صدای بلند میگویم:
- نمیفهمم وقتایی که اشتباه میکنم، به خاطر همین کسی نباید متهمم کنه!
سرش را چندبار چپ و راست تکان میدهد، میداند میخواهد چه بگوید، فقط انگار نمیخواهد با من ادامه بدهد، باید وادارش کنم حرف بزند، اصلا مجبور است، چرا نمیخواهد با من صحبت کند؟
چرا حرف من را نمیفهمد؟
چرا خودش را راحت کرده است و من را در برزخ ناراحت رها کرده است!
.
.
.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!!
#بگذارید_خودم_باشم
#نرجس_شکوریان_فرد
🌊 ••
SAHELEROMAN | ساحل رمان