| ♥️ • 🪞| . . . « قسمت صدوچهل‌وهشتم » «رمان بگذارید خودم باشم» نگاهش می‌کنم و می‌گویم: تو خالی می‌شه انسان! ظاهرا راحت می‌شه از پوشش، از ادب، از نماز، از همه‌چیز... اما تو تجربه نکردی دایی، یک‌هو خالی می‌کنه آدم! من این رو دیدم، حس کردم، هم با خدا زندگی کردم، هم بدون خدا! روز و شب گذروندم، مثل چشمه پرآب و چشمه‌ی خشک می‌مونه آدم! خدا باور که هستی چشمه پرآبی، همه رو هم سیراب می‌کنی، خدا که حذف می‌شه، چشمه خشک می‌شی، بقیه هم با بودن کنار تو، ناراحتی و نا‌امیدی میاد سراغشون! سوده دل‌رحم تر از دایی می‌آید سراغم و می‌گوید: - فرشته تو دیروز یه هفت ساعت طلایی داشتی! الان هم برای این‌که برای همیشه تموم کنی و جوشنده باشی، اول خیالت رو از گذشته راحت کن، اگر فردی اشتباه کردی که خدا خودش فریاد زده که می‌بخشه، بالاتر هرکی طلب بخشش کنه، ثواب هم می‌ده به اندازه گناهاش، اگر حق دیگران بوده که یه یاعلی می‌خواد جبران بشه! الان تمام دور خودت رو شلوغ کن تا یاد گذشته نیفتی، رو به جلو هم که عمر هست و تو هستی و خدا هست و امید! می‌خندد دایی، لبخند می‌زنم من، صلوات می‌فرستد سوده و مجبورم می‌کنند که بلند شوم برای برف بازی! سوده این بار در تیم من نیست، کنار شوهرجانش در تیم حریف ایستاده است‌. گلوله‌ی برفی می‌سازد تا دایی به من بزند. اول فقط فرار می‌کنم و جاخالی می‌دهم . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊 •• SAHELEROMAN | ساحل رمان ...