| ♥️ • 🪞| . . . « قسمت صدوپنجاه‌ویکم » «رمان بگذارید خودم باشم» افتادند توی دردسر، با تمام وجودم گوش می‌دادم که پرسیدم: - افتادند یا خودشون رو انداختند! مادربزرگ خندید و گفت: - من همینو می‌خواستم، می‌خواستم ببینم تو هنوز همون نوه‌ی باهوش منی یا نه؟ و بعد سرش را بالا گرفت و گفت: - خدایا این هوش و این فهم رو خودت داری، خودت هم یاریش کن که خرج راه خودت بشه! من این حرف مادربزرگ را قبول داشتم، البته قسمت اولش را، ده‌بار شنیده بودم از ده‌نفر که هوش بالایی دارد، تیز است و ... اما اولین بار بود که مادربزرگ هشدارگونه دعایم کرد. آن شب متوجه نشدم و سوالم را دوباره تکرار کردم منتهی جواب‌گونه: - به نظرم همون اول که خدا خیلی ساده گفته بود یه گاو بکشید، یعنی هر گاوی رو می‌شه به کار زد، اینا خودشون کار رو سخت کردند با سوالات بی‌جاشون. خب چرا؟ مادربزرگ سرم را نوازش کرد و گفت: - کار دنیا سخت نیست، ما سختش می‌کنیم. - مثل دوختن این لحاف چهل تکه؟ کمی جا خورد از حرفم و ادامه دادم: - خب یک ملافه بخرید و بدوزید، این‌همه تکه تکه پارچه دوختید تا بشه یک ملافه. مادربزرگ سری تکان داد به رک‌گویی من و گفت: - نه مادرجون، قصه‌ی این ملافه‌های چهل‌تکه، قصه‌ی سختی‌ها و درد و بلاها و رنج‌های زندگیه، که هم می‌شه انداخت دور و هم می‌شه به هم وصل کرد و قابل استفاده‌اش کرد! . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊 •• SAHELEROMAN | ساحل رمان ...