| ♥️ • 🪞| . . . « قسمت صدوهشتادونهم » «رمان بگذارید خودم باشم» وای خدای من این شکاف بین نسل‌ها نیست، این عدم روان‌شناس بودن یک مادر است! تمام گلبول‌های قرمز بر سر زنان جمع می‌شوند روی صورتم و گُر می‌گیرم. گلبول‌ها همان‌جا ساکن می‌شوند و توان حرکتشان از بین می‌رود. صورتم داغ می‌شود، دست و پایم یخ! - خب باید ازدواج که بکنی، یعنی الان بگم بیان یا نه؟ گلبول‌ها به گریه می‌افتند و من سرم را پایین نگه می‌دارم و اجازه می‌دهم مادر حرف‌هایی بزند و برود و مبهوت گل‌های قالیچهٔ اتاقم بمانم! حالا که خودم هستم و خودم این سوال بیشتر توی ذوقم می‌زند: - من اصلا می‌خواهم ازدواج کنم؟ ازدواج کنم که چه بشود؟ که چه کنم؟ که... خدایا از که بپرسم؟ چرا دایی باید واسطهٔ ازدواج باشد که راه من بسته بماند. از حالت سکون در می‌آورم خودم را و نگاهی به کتاب‌خانه‌ام می‌اندازم. کتاب‌های کودکی، رمان‌های مزخرف تخیلی و ترسناک، رمان‌های فانتزی هپروتی و منی که در این زمان هیچ‌کدامشان به کارم نمی‌آید! گوشی را برمی‌دارم و از علامه گوگل می‌پرسم! آن‌قدر گزینه می‌آید که خنده‌ام می‌گیرد: - سلامت جسم و روح، نیاز به عشق و محبت! همین‌ها را همه نوشته‌اند با ده جمله و کلمه پس و پیش. . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊 •• SAHELEROMAN | ساحل رمان ...