| ♥️ • 🪞| . . . « قسمت دویست‌ویکم » «رمان بگذارید خودم باشم» صدای خندۀ هر دو از تحیر من بلند می‌شود و اعتراضی می‌نالم: - دایی تروخدا! - اوه اوه خطرناک شد. پای خدا رو کشید وسط! خب نه برای این‌که خیالم راحت بشه اول رفتم با این آقای امیرحسین آرشامی صحبت کردم! یک‌هو یک چیزی ته دلم می‌ریزد. دایی مطمئن شده که آمده سراغ من و این خیلی خطرناک است. بی‌اختیار رو می‌کنم سمتش! - زوره دایی؟ - چی ازدواج؟ - اوهوم! - نه فرشته جان! اصلا ازدواج مستحبه! یعنی بستگی به شعور فرد داره، مستحبه یعنی این‌که تو باید《دوست داشته باشی که دوستی رو محبت》 رو بخوای! خواسته و گفتهٔ من هم مهم نیست دایی. خودت باید محبت رو بخوایی - یعنی چی؟ سوده دستش را مقابل دایی دراز می‌کند و می‌گوید: - اجازه می‌دی راحت‌ترش رو بگم. دیدی می‌گن یه کاری واجبه انجام بدی، یه کاری مستحبه! مستحب از حب میاد. مثلا تو تشنه‌ای باید آب بخوری. من می‌رم برات آب بیارم اما چون دوست دارم لیوان آب رو می‌ذارم توی یه بشقاب کنارش یه غنچه هم می‌ذارم! دایی می‌گوید: - یه پله بالاتره. واجبات چه شاید از ترس جهنم و بهشت باشه، از ترس رفوزه شدن باشه اما مستحب ترس نیست عشقه، شعور، یه شناختی پشت قصه هست یه لطفه! . . . [ برای خوندن تمام قسمت‌های رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊 •• SAHELEROMAN | ساحل رمان ...