____🌱❣🌱___________ ۲ . . 🏝 . . تنها مخالفش شاهرخ برادرش بود. آن هم نه همیشه؛ مواقعی که بیرون ماندنش تا شب طول می‌کشید و شاهرخ متوجه می‌شد، سروصدایشان بلند می‌شد، هرچند که بحث‌هایشان فایده نداشت. شاهرخ خودش را آن‌قدر محق می‌دانست که همیشه و همه‌جا نظر بدهد. اصلاً او هم آدم به حسابش نمی‌آورد. خودش دیده بود که شاهرخ چه روابطی دارد و حالا برایش رگ گردن کلفت می‌کرد که« تو... نه». حرف مفت می‌زد. نمی‌شود زیر حرف زور کسی رفت که خودش شبکه‌ای حال می‌کند و می‌چرد. آخرش هم کار خودش را می‌کرد. شاید گاهی با کمی تاخیر... روز که تمام می‌شد، سیاهی شب که حاکم می‌شد، از دوستانش که جدا می‌شد، صفحۀ مجازی موبایلش که باز می‌شد؛ آیدی مصطفی اولین گزینۀ صفحه بود. صفحۀ موبایلش پر بود از عکس‌ها و فیلم‌های مصطفی. کاش می‌شد که حرفش را با مصطفی بزند. همۀ بچه‌ها تا حالا دو دور دوست پسرشان را عوض کرده بودند و او حتی نتوانسته بود یک‌بار چشم در چشم با مصطفی هم‌کلام شود. هر چند مصطفی مثل محمدحسین نبود و خیلی اخم و تخم داشت، اما نمی‌دانست که چرا دلش پیش اوست. شاید چون از بچگی محمدحسین برایش برادری کرده بود و فاصله‌شان هم زیاد بود. اما مصطفی هم‌بازی کودکی‌اش بود. تمام ریز و درشت اخلاق و تکیه کلام‌هایش را می‌دانست. این یک‌ساله که کمی خواسته بود به مصطفی خودش را نزدیک‌تر کند، چنان روی دنده لج افتاده بود که نتوانسته بود کاری کند. هربار هم بدتر. اوایل درصفحات مجازی حرف‌هایش را می‌خواند و جواب سؤال‌های درسی‌اش را هم می‌داد، اما از وقتی دوتا کلمه عزیزم و جانم اضافه کرد مصطفی سکوت کرد. گاهی دو سه روز می‌شد که صفحه‌اش را باز هم نمی‌کرد. دیوانه‌اش می‌کرد تا دو کلمه جواب بدهد. فرناز طعنه زده بود: - برو بابا! خودتو اسیر یکی کردی که محل سگ هم بهت نمی‌ذاره، ببین همین حمید چقدر داره منتتو می‌کشه. خیلی خری. حالتو ببر. دیگه بهش محل نذار، خودش کم کم میاد طرفت. ستاره هم گفته بود: - دروغ می‌گه شیرین جون! این مصطفات خیلی هم دلبره. مثل من خر نشی. هربار خرس و ولنتاین بگیری و بری! خرس فروشی باز کردم توی صفحه‌ام! ... ❌ 🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃