____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_بیست_و_چهارم
.
.
🏝
.
.
برای هردوتایشان عجیب بود. شب محسن تماس گرفت. عصبی که میشد دلش سیگار میخواست. مدتی بود که بهخاطر محمدحسین روشن نمیکرد.
- چطوری مصطفی؟
- کنکور که نباشه، عالم خوبه!
محسن حرفش را مزهمزه کرد، مصطفی هم منتظر بود.
- این شیرینتون یه دوماهیه زوم کرده، یعنی تلاش میکنه که حرف بزنه.
مصطفی نمیدانست چه بگوید! اصلاً چرا محسن باید اینها را به او بگوید؟ شیرین چرا باید با محسن ارتباط بگیرد؟ شماره محسن را از کجا آورده است؟
شیرین یکبار که دیده بود مصطفی حسابی دارد پشت گوشی بگو بخند میکند تیز شده بود روی مصطفی. بعد از اینکه تماس را قطع کرد، اسم محسن را دید. بارها اسم محسن را از زبان محمدحسین و مصطفی و خاله شنیده بود. پیدا کردن شمارهاش کار سختی نبود. مصطفی موبایلش را روی میز گذاشت تا سینی چای را بگیرد و بچرخاند.
تا برود آشپزخانه سینی را بگذارد، شیرین شماره را برداشته بود.
شیرین خسته از بیتوجهی مصطفی، دنبال راهحل جدید میگشت. یک راهحلی که مصطفی را به خروش بیاورد.
ته دلش حسادتی را زنده کند. کمی غرور برای شیرین خوب بود. اینکه نشان بدهد از مصطفی دل کنده است و دیگر برایش مهم نیست. با محسن ارتباط گرفت.
هرچند محسن همراهی نکرد و همهچیز را به طنز تمام کرد.
عشق تمام شدنی نیست... هرچه بگذرد شورش بیشتر میشود. وقتی به وصال هم نرسد آتش میشود. خاکستر وقتی میشود که به نفرت برسد. بد میسوزاند خاکستری که سرد نشده است.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
____🌱❣🌱___________
#رمان_رنج_مقدس۲
#نرجس_شکوریانفرد
#قسمت_بیست_و_پنجم
.
.
🏝
.
.
با سنگینی چیزی روی شانهاش نگاه ماتش از بیرون کنده شد و از دنیای افکارش لحظهای بیرون آمد. جوان کنارش خوابش برده و سر گذاشته بود روی شانۀ او.
برای لحظهای حسرت بیخیالی جوان را خورد و غصۀ در به دری خودش را. نمیدانست چند ساعت است که قید شهر و خانه و دانشگاه را زده و حالا روی صندلی اتوبوس نشسته کنار جوانی که از سکوت و حال او کلافه به خواب رفته بود. نخواسته بود با جوان ارتباط برقرار کند، دلش سکوت هم نمیخواست اما رفتن و دور شدن چرا!
دقیقا نمیدانست دارد از چه چیزی فرار میکند و چرا دردی که در مغزش پیچ و تاب میخورد از درد دستی که یقینا یکیدو جایش شکسته بیشتر آزارش میداد. نمیدانست چرا همراهش را خاموش کرده در حالیکه دلش نمیخواست مادر را ذرهای برنجاند.
نگاهش تا روی موبایل رفت، صفحۀ سیاه و تاریکش برایش خوشایندتر از هر تصویر رنگی بود. ترجیح داد به جای استفاده کردن، چنان در این بیابان وسیع پرتابش کند که مثل ریگها خرد شود و دیده نشود. این حس را از همان وقتی که در فضای اینستا عکسهای شیرین را دید پیدا کرد.
آنروزها پروفایل شیرین شده بود عکسی از جمع پسرها و دخترها که دور یک منقل نشسته بودند. باورش نمیشد این انتحار شیرین را!
خودش داشت آماده میشد برای ارشد و شیرین متحیرش کرده بود.تماس گرفت تا شاید محمدحسین با شیرین صحبت کند، اما نتوانست حرفش را بزند. خودش راه افتاد سمت خانۀ خاله. میخواست ببیند چرا؟ سر کوچه که رسید شیرین هم، همزمان از ماشین دیگری پیاده شد.
صدای خندۀ او و پسر راننده زیادی بلند بود.
مصطفی دیگر از ماشین پیاده نشد.
نشست و نگاه کرد. خیلی نگاه کرد. متأسف بود؟ نبود. شیرین میدانست دارد چه کار میکند؟ حتماً میدانست. امکان ندارد انسان نداند با خودش، زندگیش، فکر و دلش دارد چهکار میکند. باید چه میگفت به شیرین؟ اصلاً باید حرف میزد؟ نه نمیزد. خانۀ خاله نرفت. آن شب پروفایل شیرین عکس خودش بود و همان پسر راننده.
تا به حال به وضوح عکسش را با یک نفر نگذاشته بود. این امیدوار کرده بود مصطفی را که شاید به پایان خوشی برسد قصهشان. همان هم شد که قید صحبت جدی با شیرین را زد. آخرینباری که با شیرین صحبت جدی داشت سر انتخاب رشته بود. شیرین کنکورش را خوب داد. موقع انتخاب رشته کمک خواست. مصطفی بردش سمت رشتههای علوم پایه، اما خودش مصرانه رشته مصطفی را انتخاب کرد. سال چهارم مصطفی، سال دوم شیرین بود همان دانشگاه.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع ❌
🍃https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c🍃
#پویش_من_نه_ما
پنجمین شرکتکننده در پویش #مننهما 🙃
حضرت آدم دل تنگ شد .یعنی زیر سایه ی خدا و همه ی نعمت های موجود که لذت بخش بود دنبال یک کس دیگر بود ، کسی که مثل خدا این قدر بلند و رفیع نباشد و مثل فرشته ها در خدمت نباشد . کسی که هم قدر و هم عرض خودش باشد ، ازیک گل وخاک ، از یک فکر ویک ریشه ....
خدای مهربان این امر را هم در نظر گرفته بود. آدم در بهشت تنها بود و خوش بود اما حوا را کم داشت😉
.
.
.
بخشی از رمان من ، نه ، ما
رمانی دونفره💑
#من_نه_ما
#نرجس_شکوریانفرد
# رمان_جذاب
# پیشنهاد_ویژه
#ما_شدن_را_با_کتاب_احساس_کنید
☘@saheleroman☘
6.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ششمین شرکتکننده در #پویش_من_نه_ما
مانا باشید عزیز😍
#من_نه_ما
#نرجس_شکوریانفرد
#کتاب
🍃@saheleroman🍃
نهمین شرکتکننده در #پویش_من_نه_ما
پایدار و موفق باشید😇✨
#من_نه_ما
#نرجس_شکوریانفرد
#کتاب
💖@saheleroman💖
ساحل رمان
•🧡• قدم هایم را بلندتر می کنم و به پدر می رسم؛ من را که کنارش میبیند، لبخندی می زند و دستم را می
😉| در باب نظرات شما همراهانِ کتابخوار در طاقچه!
♥️| قصهی زندگی لیلا، همینقدر جذاب و دلنشینه...
📒| جلد دومش رو هم از دستش ندید!
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریانفرد
◆ @SAHELEROMAN ◇
••• [ ✨ ] •••
رمان فوقالعادهی عشق و دیگر هیچ♥️
بذار خط به خط کتاب نسیم آرامش رو تو وجودت به جریان بندازن... :)
.
.
.
خبر خوب بعدی!😍
این کتاب دوستداشتنی رو هم میتونید از نمایشگاه کتاب، غرفه #عهد_مانا تهیه کنید!🤝
خرید با تخفیف+ پست رایگان❗️❗️
راهرو۱۹، غرفه ۹
یا به صورت آنلاین 👇🏻
https://book.icfi.ir
#نمایشگاه_کتاب
#عشق_و_دیگر_هیچ
#نرجس_شکوریانفرد
◆ @SAHELEROMAN ◇
ساحل رمان
👀| اونایی که #راز_تنهایی رو خوندن فقط میفهمن این مخاطبین چی میگن! 📨| شما نظرتون چیه؟ • • • 🤩|خیلی
| • 📕 • 📗 • 📘 • 📙 • 📒 • |
راستی میدونستید میتونید این رمان فوقالعاده رو از نمایشگاه کتاب غرفه #عهد_مانا هم تهیه کنید؟!📚
بجنبید تا دیر نشده;)👟👟
تهران/ نمایشگاه کتاب / راهرو۱۹/ غرفه ۹🗺
#راز_تنهایی
#نمایشگاه_کتاب
#نرجس_شکوریانفرد
◆ @SAHELEROMAN ◇
لذت تمامی ندارد🤤✨
خستگی و دلزدگی ندارد😪
با روح آدم جوره😙💫
هوسه که وقتی تموم میشه..
تنهایی و در به دری میاره😞🌪
.
.
.
① شرکتکننده اول
.
.
.
[ ساحل رمان،
جایی برای خواندن کتابهای جذاب و
شرکت در مسابقات هیجانانگیز🤩
از دستش ندید! ]
•
.
#چالش
#از_کدام_سو
#نرجس_شکوریانفرد
#کتاب_دوستداشتنی
● https://eitaa.com/joinchat/1299841067Cf9aa36c49c ○
44.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•|🌻|•
و چه کسی به اندازهیِ
[ علی، که جانِ عالم به فدایِ او ]
در راهِ حق ایستاد؟...
📲| #استوری
📚| #پدر
✍🏼| #نرجس_شکوریانفرد
჻ᭂ࿐ @SAHELEROMAN ჻ᭂ࿐
••
این شما،
و این هم #آرزوی_شیرین...📖🌗
.
.
داستان شیدایی ابوالحسن ضراب اصفهانی،
و صلوات خاصهای که امام زمان "عجل الله تعالی فرجه الشریف" فرمودند.✨
.
.
برای خرید این جیبیِ شگفت انگیز
با قیمت ۴۰,۰۰۰ تومان،
کافیه که اینجا بهمون پیام بدی.📨
#کتاب_جدید
#نرجس_شکوریانفرد
SAHELEROMAN | ساحل رمان
ساحل رمان
●• 🌊
مجنون نشسته بود کنار دریا، روی شنهای ساحل و با انگشتانش شنها را خط میانداخت و مینوشت:
- لیلی!
آب میآمد روی شنها را میپوشاند؛ وقتی که برمیگشت سمت دریا، اسم لیلی پاک شده بود.
مجنون دوباره انگشت میکشید روی شنها و مینوشت:
- لیلی...
آب هجوم میآورد سمت ساحل و نام لیلی را پاک میکرد..کسی او را دید. پیش رفت و گفت:
- چرا این کار بیهوده را میکنی؟
مجنون نگاهش کرد. عمیق در چشمانش زل زد. چیزی ندید.. آن مرد هیچ نداشت...
مجنون اما گفت:
- گر میسر نیست ما را کام او
عشقبازی میکنیم با نام او
حیات مجنون به همین بود؛ یاد لیلی.
•
•
•• میخواهیاش، یادش میکنی.
به او نیاز داری، ناکام ماندهای و ندیدیاش، یادش میکنی.
نیاز، آدم را وا میدارد که ذکرش را بگوید...
نیاز من به تو آقای من! شده است ذکر روزهایی که تلخ میآید، تلخ میگذرد و تلخیاش زندگی را حرام میکند.
و یاد تو آقای من! تنها ذکریست که شیرینی آن میآید روی دل و
لحظهای تلخی را میشوید و میبرد.☁️🌿
لايق فيض حضورت نیام اما بگذار
زندگی چند صباحی به خیالت بکنم
#کتاب | #امام_من | #نرجس_شکوریانفرد
●○ @SAHELEROMAN