🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 🇮🇷 🇮🇷 ◀️ قسمت ۱۴۲م قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/12242 📒 فصل یازدهم 🔶🔸فرار از هیاهوی نام و عنوان ۲. انگار دیروز بود که بعد از ملاقات با حضرت امام سر شهید سیدحسین سماوات از تهران تا همدان روی پایم بود این بار به جای سید؛ دست توی موهای علی‌آقا می‌کشیدم. اما او مثل سید نخوابید بیدار بود و عقب آمدنش بهانه‌ای بود برای درد دل با من هوا تاریک شد و ستاره‌ها چشمک زدند چشم او به آسمان بود دستم را گرفت و گفت: "عمو علی! خیلی تنها شده‌ام. توی فاو کمرم شکست. بهترین بچه‌های واحد شهید شدند." اسم شهدای واحد را یکی‌یکی گفت تابه مصیب رسید و دیگر حرف نزد بغضش ترکید من هم سفره دلم را باز کردم: "علی‌آقا! من هم بریده‌ام؛ خسته‌ام؛ درمانده‌ام. از این‌که با هرکس انس می‌گیرم؛ می‌رود و تنها می‌شوم. راستش؛ می‌خواهم از واحد بروم. اگر تو اجازه بدهی!؟" سرش را از روی پایم بلند کرد نشست و با اخم گفت: "یک بار گفتی بروم گردان ۱۵۵؛ گفتم برو! دوباره گفتی می‌خواهم از لشکر بروم؛ گفتم برو! رفتی لشکر تخریب ۲۸. هنوز دو ماه نیست که این دو تا بنده خدا را از لشکر ۲۸ آورده‌ای! کجا می‌خواهی بروی؟!" گفتم: "خودم هم نمی‌دانم کجا!؟ همدان که بودم رفتم کار فرهنگی بکنم؛ این کاره نبودم. رفتم شرکت گاز که جذب نیرو داشت؛ کارم تا استخدام پیش رفت اما نماندم. پیام دوباره امام به این‌جا کشاندم. نمی‌دانم شاید هم به‌خاطر همین دو مهمان تهرانی آمده‌ام. اما نمی‌دانم چرا فکر می‌کنم باید مدتی به جای دیگری بروم. بعد از شهادت محمد مومنی لیاقت کار در واحد اطلاعات-عملیات را در خودم نمی‌بینم." گفت: "من قبول می‌کنم اما جواب علیرضا ابراهیمی و عزیززاده را چطور می‌دهی!؟" گفتم: "تا به‌حال که به قولم عمل کردم. هر بار که گفتی برو؛ اما زود برگرد، رفتم و زود برگشتم. اگر عمری باقی بود دوباره برمی‌گردم و می‌آیم پیش شما" علی آقا اخم شیرینی کرد که مخصوص خودش بود: "قبول دارم که خوش قول هستی، عموعلی! برو زود برگرد. تا قبل از زمستان!" نیمه‌شب به جزیره مجنون رسیدیم بچه‌ها بعد از دو سال دوباره به جزیره و ضلع غربی برگشتند جبهه‌ای که نمی‌دانستم مقتل بسیاری از بچه‌ها خواهد شد. نامه تسویه‌ام را از واحد گرفتم. علیرضا ابراهیمی و عزیززاده متوجه شدند ابراهیمی رک و بی‌تعارف گفت: "خوش‌لفظ! خیلی نامردی!" یک لنگه پوتین برایم پرتاب کرد پوتین به شانه‌ام خورد. شوخی کرده بود بود، اما من جدی جواب دادم: "تو هر چه می‌گویی درست است. من هم خودم می‌دانم تا چه اندازه نامردم!؟ آنقدر نامرد و بی‌وفا که جایم ماندن و جنگیدن در کنار امثال شما نیست." ابراهیمی آنقدر باهوش بود که تَهِ حرفم را بخواند جلو آمد بوسه‌ای به پیشانی‌ام زد و یک نوار کاست مداحی به من هدیه داد و گفت: "ما در تهران مداحی به اسم حاج منصور ارضی داریم. این صدای اوست؛ هر وقت گوش کردی یاد ما کن" 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/12327 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee