🍃🌸 🇮🇷 🌸🍃 🇮🇷 🇮🇷 ◀️ قسمت ۱۴۴م قسمت قبل؛ https://eitaa.com/salonemotalee/12327 📒 فصل یازدهم 🔶🔸فرار از هیاهوی نام و عنوان ۴. با این که سابقه کار در گردان حضرت علی‌اصغر را داشتم، اما عباس علافچی تلاش زیادی کرد که جذب گردان حضرت علی‌اکبر بشوم شرط کردم که می‌آیم ولی فقط به عنوان یک تیربارچی ساده بی هیچ گونه مسئولیتی اما از آن‌جا که قبلاً فرمانده لشکر تاکید کرده بود که حداقل معاون یکی از گروهان‌ها بشوم به گروهان بهرام مبارکی معرفی شدم مبارکی فرمانده گروهان بود مجتبی رشیدی معاون اولش و من معاون دوم عباس علافچی هم عملاً کمک کارم شد نیروهای بسیجی گردان هم بیشتر از شهر همدان و شهرستان رزن و بهار تقسیم شده بودند حضور نیروهای ذخیره در جمع بچه‌های همدان چشمگیرتر از بقیه بود بسیاری از آنها را می شناختم با حضور آن‌ها در عقبه لشکر در پادگان شهید مدنی دزفول حال و هوای معنویت اوج می‌گرفت من که فکر می‌کردم با دور شدن از اطلاعات-عملیات از محیط آن‌ها فاصله گرفته‌ام با دیدن حس‌وحال آن‌ها و نیروهای کادر گردان به سرشوق می‌آمدم و برایم محیطی شبیه اطلاعات یا تخریب لشکر ۲۷ تداعی می‌شد سید بهرام عطاییان از تدارکات لشکر به چادر ما می‌آمد و برادرم جعفر از تخریب دم چادر آتش روشن می‌کردیم با اینکه سرد نبود، دور حلقه آتش سربه‌سر هم می‌گذاشتیم تا خسته شویم و می‌رفتیم داخل چادرها از نیمه‌شب فیتیله فانوس‌ها پایین می‌آمد و هرکسی در گوشه‌ای به نماز شب می‌ایستاد نماز صبح و دعای توسل و زیارت عاشورا که تمام می‌شد اردوکشی آغاز می‌شد گاهی پیاده‌روی روزانه و اردوکشی با تجهیزات انفرادی به قدری طولانی می‌شد که نه تنها صبحانه که ناهار هم نمی‌خوردیم نماز ظهر و عصر را هم در بیابان می‌خواندیم و به راهپیمایی ادامه می‌دادیم تا دم غروب می‌شد کم‌کم کف پای پاهایم تاول زد ولی صدای اعتراض نه از من در آمد و از هیچ کس دیگری اردوکشی و پیاده‌روی شبانه از نوع خاصی بود که به رزم و خشم شبانه معروف شد کار راه رفتن در تاریکی با فرار از انواع تله‌های انفجاری، شلیک آرپی‌جی و تیربار همزمان می‌شد این کار برای کسانی که اولین بار به جبهه می‌آمدند بسیار موثر بود ترس‌شان می‌ریخت و برای شب عملیات آماده می‌شدند در این اردوکشی‌های شبانه، آماده‌کردن تله‌های انفجاری با من بود به آمدن هر روزه بهرام عطاییان عادت کرده بودم اما یکی دو روزی بود که خبری از او نبود گفتند با تویوتای ۲۰۰۰ واحد توزیع در حوالی جاده اهواز سوسنگرد به یک پیرمرد عرب زده و به دلیل فوت پیرمرد اورا به پاسگاه برده‌اند به پاسگاه رفتم موهای بهرام را از ته زده بودند قیافه مجرم‌ها را پیدا کرده بود پرسیدم: "چه شده!؟" بهرام گفت: "پای مصنوعی‌ام روی پدال گیر کرد و نتوانستم ماشین را کنترل کنم و ناخواسته به یک عرب محلی که رد می‌شد زدم. اولش زنده بود. سرش روی پای من بود که جان داد. من مقصر بودم و باید تاوانش را بدهم." مسئول پاسگاه گفت و گوی من و بهرام را شنید دست بر قضا اهل همدان بود از صداقت بهرام خوشش آمد و گفت: "تو رزمنده‌ای! جانباز هم که هستی! پایت هم که مصنوعی‌ست! خوب نتوانستی ترمز بگیری. عذرت موجه است. من گزارش را طوری تنظیم می‌کنم که به دلیل وضعیت پایت تبرئه شوی بهرام با این‌که به هم ریخته و ناراحت بود گفت: "این کار ربطی به جانبازی من ندارد. من مقصرم یک کلام." مسئول پاسگاه عصبی شد گفت: "ما می‌خواستیم به حسب وظیفه کاری برایت انجام دهیم. حالا که نمی‌خواهی تشریف ببر به زندان!" 🔗 ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/12401 🔸🌺🔸-------------- 📚"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee