📙
#داستان
🔅
#سرزمین_زیبای_من
قسمت ششم؛
با قدرت سارا را هل داد.
از ضرب دستش سارا تعادلش را از دست داد و محکم به میز فلزی غذاخوری خورد و روی ساعد دستش زخم عمیقی ایجاد شد.
چشمم که به خون دست سارا افتاد دیگر نفهمیدم چه شد...
به خودم که آمدم ناظم و معلمها داشتند من و آن پسرها را از هم جدا میکردند.
بچهها سارا را به اتاق پرستاری بردند و ناظم ما را به دفتر برد.
از در دفتر که وارد شدیم مدیر محکم توی گوشم زد و گفت:
"میدونستم بلاخره یه شری درست میکنی".
تا آمدم چیزی بگویم و از خودم دفاع کنم سرم داد زد:
"دهن کثیفت رو ببند!"
آن پسرها شروع به دروغ گفتن کردند و هرچه دلشان خواست به جای حقیقت به مدیر گفتند.
کسی به من اجازه دفاع کردن از خودم را نمیداد.
حرفهای آنها که تمام شد مدیر با عصبانیت به ناظم گفت:
"زود باش زنگ بزن پلیس بیاد تا تکیف این رو مشخص کنم."
با گفتن این جمله، چهرهی آنها غرق شادی شد و نفس من بند آمد.
پلیس همیشه با بومیها رفتار خشنی داشت.
مغزم دیگر کار نمیکرد.
گریهام گرفته بود.
با اشک گفتم:
"اشتباه کردم آقای مدیر! خواهش میکنم من رو ببخشید. قسم میخورم دیگه با کسی درگیر نشم. هر اتفاقی هم که بیوفته دیگه با هیچ کس درگیر نمیشم. فقط خواهش میکنم ببخشید."
التماس های من و پا درمیانی ناظم فایده نداشت.
عدهای از بچهها جلوی دفتر جمع شده بودند که با آمدن پلیس تعدادشان بیشتر شد.
سارا هم تا آن موقع خودش را رساند
اما توضیحات او و دفاعش از من هیچ فایدهای نداشت.
علیرغم اصرارهای او بر بیگناهی من، پلیس به جرم خشونت دبیرستانی و صدمه زدن به بقیه دانشآموزان من رو بازداشت کرد و به دستهام دستبند زد.
با تمام وجود گریه میکردم
قدرتی برای کنترل اشکهایم نداشتم.
چندین سال با وجود فشارهای زیاد و دریایی از مشکلات به درسم ادامه داده بودم
اما حالا به همین سادگی...
چهره پدرم و زجرهایی که کشیده بود جلو چشمهایم بود.
درد و غم و تحقیر را تا مغز استخوانم حس میکردم.
دوتا از پلیسها دستهایم را گرفتند و با خشونت از دفتر بیرون کشیدند.
من هم با صورتی خیس از اشک فقط التماس میکردم...
دیگر نمیگفتم که بیگناهم،
فقط التماس میکردم که همین یکبار مرا ببخشند و به من رحم کنند...
همه بچه ها در راهرو مدرسه جمع شده بودند.
با دیدن من که پلیس دستبند به دستم زده بود، جو دبیرستان بهم ریخت.
عدهای از بچهها به سمت در خروجی رفتند و جلوی در ایستادند.
دستهایشان را در هم گره کردند و راه را سد کردند.
عده دیگری هم در حالی که با ریتم خاصی دست میزدند همزمان پاهایشان را با همان ریتم به کف سالن میکوبیدند.
همه تعجب کرده بودند.
خود من هم چنان جا خورده بودم که اشکم در چشمهایم خشک شد.
اول تعدادشان خیلی زیاد نبود.
اما با اصرار پلیس برای خارج کردنم از دبیرستان عده دیگری هم جلو آمدند.
حالا دیگر حدود ۵۰ نفر میشدند.
صدای محکم ضرب دستها و پاهایشان کل فضا را پر کرده بود.
هرچند پلیس بلاخره مرا با خود برد
اما احساس عجیبی در من شکل گرفته بود.
احساسی که تا آن لحظه برایم ناشناخته بود.
ادامه دارد ...
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee