📙
#داستان
🔅
#سرزمین_زیبای_من
قسمت چهلم؛
وقتی چشم باز کردم، در آینه یک آدم جدید را دیدم.
کمال همنشین در من اثر کرده بود...
دوستی من و هادی آنقدر قوی شد که در روز عیدغدیر با هم عقد اخوت بستیم.
پیمانی که ناگسستنی بود...
بعد از عقد اخوت بود که خیلی چیزها را درمورد هادی فهمیدم...
حدسم در مورد پولدار بودنش درست بود اما چیزی که خیلی برایم عجیب بود، خانواده هادی بود...
باورم نمیشد!
هادی پسر یکی از بزرگترین سیاستمداران جهان بود...
به راحتی به ۱۰ زبان زنده دنیا صحبت میکرد و به بیشتر کشورهای دنیا سفر کرده بود.
بعد از مسلمان شدن و مدتی تقیه، بالاخره همهچیز لو میرود
پدر هادی خیلی سعی میکند تا او را منصرف کند اما هادی حاضر به تغییر مسیر نمیشود
پدرش هم از ترس آبرویش، با یک پاسپورت جعلی و رایزنی محرمانه با دولت ایران، او را برای تحصیل به ایران میفرستد...
هادی قصد داشت بعد از اتمام تحصیلش به کشور خودش برگردد و مبلغ دین اسلام شود...
بهش گفتم:
"چرا همینجا تو ایران نمیمونی؟!
گفت:
"شاید پدرم بخاطر حفظ موقعیتش من رو به ایران فرستاده! اما من شرمنده خدا هستم...
پدر من جزو افرادیه که محرمانه علیه اسلام برنامه ریزی میکنه.
اون برای حفظ جان پسرش به ایران اعتماد میکنه اما به خاطر منافع سیاسی خودش این حقیقت رو نادیده میگیره...
وظیفه من اینه که برگردم!
حتی اگه با برگشتنم، پدرم مجبور شه با دستهای خودش حکم مرگم رو امضا کنه!!!"
تازه میفهمیدم چرا روز اول من رو با هادی در یک اتاق قرار دادند...
هر دوی ما مسیر نامشخص و دشواری را پیش رو داشتیم.
مسیری که آینده مشخصی نداشت...
هدفی که به قیمت جان ما بود.
من با هدف دیگری به ایران آمده بودم اما حالا هدف بزرگتر و والاتری در من شکل گرفته بود
امروز هدف من، نه تنها نجات بومیها، بلکه نجات استرالیاست...
و من اینبار میخواستم حسینی بشوم،
برای خمینی شدن،
باید حسینی شد..
پایان
🔸🌺🔸--------------
🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی
@salonemotalee