۲   قسمت بیست و هشتم؛ بسمه خبر نداشت خیالم زیر و رو شده با سنگینی صدایش روی سرم خراب شد: «کل رافضی‌های داریا همین چند تا خونواده‌ایه که امشب اینجا جمع شدن! فقط کافیه همین چند نفر رو بفرستیم جهنم!» باورم نمی‌شد برای آدم‌کشی به حرم آمده و در دلش از قتل عام این شیعیان قند آب می‌شد نیشخندی نشانم داد و ذوق کرد: «همه این برادرها اسلحه دارن، فقط کافیه ما حرم رو به‌هم بریزیم، دیگه بقیه‌اش با ایناس!» نگاهم در حدقه چشمانم از وحشت می‌لرزید و می‌دیدم وحشیانه به سمت حرم قُشون‌کشی کرده‌اند قلبم از تپش افتاد. ابوجعده کمی عقب‌تر آماده ایستاده و با نگاهش همه را می‌پایید بسمه دوباره دستم را به سمت حرم کشید و زیر لب رجز می‌خواند: «امشب انتقام فرحان رو می‌گیرم!» دلم در سینه دست و پا می‌زد او می‌خواست شیرم کند که برایم اراجیف می‌بافت: «سه سال پیش شوهرم تو کربلا تیکه‌تیکه شد تا چندتا رافضی رو به جهنم بفرسته، امشب با خون این مرتدها انتقامش رو می‌گیرم! تو هم امشب می‌تونی انتقام رفتن شوهرت رو بگیری!» از حرف‌هایش می‌فهمیدم شوهرش در عملیات انتحاری کشته شده می‌ترسیدم برای انتحاری دیگری مرا طعمه کرده باشد مقابل حرم قدم‌هایم به زمین قفل شد به سرعت به سمتم چرخید: «چته؟ دوباره ترسیدی؟» دلی که سال‌ها کافر شده بود حالا برای حرم می‌تپید، تنم از ترس تصمیم بسمه می‌لرزید ولی او کمر به قتل شیعیان حاضر در حرم بسته بود با نگاهش به چشمانم فرو رفت و فرمان داد: «فقط کافیه چارتا مفاتیح پاره بشه تا تحریک‌شون کنیم به سمت مون حمله کنن، اونوقت مردها از بیرون وارد می‌شن و همه‌شون رو می‌فرستن به درک!» چشمانش شبیه دو چاه از آتش شعله می‌کشید نافرمانی نگاهم را می‌دید کمی به سمت ابوجعده چرخید و بی‌رحمانه تهدیدم کرد: «می‌خوای برگرد خونه! همین امشب دستور ذبح شوهرت تو راه ترکیه رو می‌ده و عقدت می‌کنه!» نغمه مناجات از حرم به گوشم می‌رسید چشمان ابوجعده دست از سرِ صورتم بر نمی‌داشت مظلومانه زمزمه کردم: «باشه…» فقط به اندازه همین یک کلمه نفسم یاری کرد بسمه همین طعمه برایش کافی بود دوباره دستم را سمت حرم کشید. باورم نمی‌شد به پیشواز کشتن اینهمه انسان، یاد خدا باشد که مرتب لبانش می‌جنبید و قرآن می‌خواند. پس از سال‌ها جدایی از عشق و عقیده کودکی و نوجوانی‌ام اینبار نه به نیت زیارت که به قصد جنایت می‌خواستم وارد حرم دختر حضرت علی (علیه‌السلام) شوم قدم‌هایم می‌لرزید. عده‌ای زن و کودک در حرم نشسته بودند، صدای نوحه از سمت مردان به گوشم می‌رسید عطر خنک و خوش رایحه حرم مستم کرده بود که نعره بسمه پرده پریشانی‌ام را پاره کرد. ادامه دارد ... قسمت بعد؛ https://eitaa.com/salonemotalee/8437 🔸🌺🔸-------------- 🖋"سالن مطالعه" با کلی رمان، داستان، مقاله و ... مفید و خواندنی @salonemotalee