🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀
#اینک_شوکران
🌹زندگینامه شهید
#مصطفی_طالبی
قسمت 5⃣
همه چیز داشت عوض میشد حتی لباس پوشیدن ما. مادرم خیلی خوش سلیقه بود لباسهایمان را از تهران می خرید یا از آن جا پارچه می آورد با مجله های مد و ژورنالها و بورداهای رنگارنگ از توی مجله ها، مدل انتخاب میکردیم و خیاط می آمد خانه. اندازه همه مان را می گرفت و لباس میدوخت؛ لباس های راحت خانه، پیراهنهای مدل دار برای عروسی و مهمانی.
دلم میخواست چادر بپوشم. مقنعه هم تازه باب شده بود؛ مقنعه های بلند چانه دار.
اوایل انقلاب کسی مقنعه دوختن بلد نبود. در مسجدها و مدرسه ها همه جور کلاسی بود؛ اصول عقاید و کمکهای اولیه. خیاطی هم بود و دوختن مقتنعه و چادر یاد میدادند. پارچه را از سه گوش تا می کردیم بعد با نخ پایینش را به شکل نیم دایره علامت می زدیم و میبُریدیم.
وقتی چادر مشکی سر کردم دادِ همه درآمده بود. تازه به روسری پوشیدنم در مهمانی ها عادت کرده بودند.
انقلاب پیروز شد. عضو سپاه شدیم. آن روزها همه چیز مجانی بود؛ همهی کلاس ها، همهی کارها. حقوق نمی گرفتیم اما صبح تا شب هر وقت که نیاز بود آن جا بودیم. ظهرها بعد از مدرسه می رفتیم سپاه. روزه می گرفتیم که لازم نباشد ناهار بخوریم.
کم کم اعضای سپاه بیشتر شدند. کلاس ها هم بیشتر شد. سرمان حسابی شلوغ بود. هنوز هم ما چهار نفر با هم بودیم؛ هنوز هم هستیم.
قاسمی، حرف و حدیث خواستگارها و مخالفت هایم را شنیده بود. همه از خانوادههای سطح بالای شهر بودند؛ آقای دکتر، مهندس، تحصیلکردهی خارج، پسر فلان زمین دار بزرگ. همه را ندیده رد میکردم. همه چیزی کم داشتند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم