eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
314 دنبال‌کننده
26.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
29 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 7⃣2⃣ میثم با تعجب به دست مصطفی نگاه می کرد، نمی توانست بغلش کند. می‌نشست کنارش و آرام آرام بازویش را ناز می کرد. مصطفی کلافه می شد، نمی‌دانست باید چه کار کند. هر هفته می رفت تهران، دوباره معاینه می‌شد، دارو می‌گرفت، اما دست بهتر نمی شد. یک بار وقتی برگشت، دیدم میله ها نیست و از سوراخ‌های روی دستش چرک و خون بیرون می‌زد. گفتم: « پس میله ها کو؟ دکتر کشید شکر خدا؟ » رنگ پریده و بی حال بود. پسر عمویش که با هم رفته بودند تهران تعریف کرد که نشسته همان جا و گفته پلاتین هایش را بکشند. گفتند: « اتاق عمل حاضر نیست دکتر باید بیاید باید دستور بدهد. » اما نشسته همان جا و گفته نه بیهوشی لازم دارم نه اتاق عمل و دکتر فقط این‌ها را از دستم در بیاورید. آنها هم همان جا روی صندلی با انبردست میله ها را از استخوان کشیده اند بیرون. دست که استخوان نداشت عضله هایش هم رفته بود. روز به روز کوتاه تر و جمع و جورتر می‌شد. تنها که بود تکیه می‌داد به دیوار دستش را می گرفت و آرام آرام ناله می‌کرد. از گوشه درگاه اتاق می‌دیدمش. پتو را کنار می زدم و وارد که می‌شدم صاف می نشست. دستش را رها می کرد. فکر می کرد نمی فهمم. مصطفی چپ دست بود، کار کردن با دست راست که سالم بود برایش خیلی سخت می شد، اما خجالت می‌کشید در پوشیدن لباس یا عوض کردن شلوار و بستن دکمه هایش کمکش کنم. برای هر کاری بالاخره راهی پیدا می کرد. یک ماه از مرخص شدنش گذشت، شورای پزشکی تشخیص داد در ایران قابل درمان نیست. بناشد اعزامش کنند به آلمان. بنیاد جانبازان کمکی نکرد. به دوست و آشناها رو انداختیم، به بنیاد شهید، به خانم کروبی. وگرنه ما که پول معالجه خارج از کشور را نداشتیم. بالاخره مقدمات آماده شد. دم سفر به مصطفی گفتند ممنوع الخروج شده است. بعد از کلی دوندگی معلوم شد تشابه اسمی بوده اما سفرش به تأخیر افتاد. هر یک روزی که می‌گذشت بدتر می‌شد. بالاخره نیمه‌های مرداد سال شصت و شش رفت آلمان. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 8⃣2⃣ قبل از سفر طبقه‌ی بالای خانه را اجاره داد به یکی از دوستانش که او هم از بچه های جبهه بود؛ با اجاره ای کمتر از معمول. به هر حال هم کمکی بود برای پرداخت قسط‌های وام خانه و هم من کمتر تنها می ماندم. بعد از رفتن مصطفی جاری ام همان که دوست مدرسه ای من بود خبر بارداری من را به مادرم داد. مادرم آمد ملایر. میزد توی صورت خودش و می گفت: « هفت ماه گذشته من حالا باید خبردار بشوم؟ » مادرم که آمد، همه چیز آسان شد. گاهی مصطفی از آلمان تلفن می زد. گاهی من زنگ می‌زدم خانه ایرانی ها که مجروح ها را می بردند آنجا. نصفه شب ساعت دوازده، یک می‌رفتیم خانه عمویش که آن طرف خیابان بود و تلفن می‌زدیم. چیزی نمی گفت؛ احوالپرسی، طبق معمول. وقتی می پرسیدم: « چه خبر؟ » می‌گفت: « سلامتی همه چیز خوب است تو چه خبر؟ » من هم می‌گفتم: « خبر سلامتی همه خوبند، سلام می‌رسانند. » ده ، دوازده روز بعد، اولین نامه مصطفی به دستم رسید. وصیتنامه نبود نامه بود. ماتم برده بود. سه چهار باری از سر تا ته خواندم تا بالاخره باورم شد مصطفی اینها را نوشته. از احساسش نوشته بود؛ از علاقه اش نوشته بود: + « اگر سکوت می‌کردم نه این که بی تفاوت بودم تکلیف سنگینی داشتم. نمی‌توانستم به خاطر احساس خودم، به خاطر علاقه خودم آن را زیر پا بگذارم. » جواب نامه اش را با وسواس نوشتم؛ هیچ کلمه ای به نظرم خوب نمی‌رسید. صدبار خط زدم و پاکنویس کردم. در نامه های بعد تمبر خواسته بود و لباس. نوشته بود همه چیز خیلی گران است. امکان تهیه اش را نداریم. تمبر خریدم یک عالمه و لباس پست کردم. تلفن زد و خیلی تشکر کرد. در همه نامه هایش گلایه می کرد که چرا نامه نمی نویسی. نامه می‌نوشتم. اما هر چه می نوشتم کم بود برایش. نوشته بودم: « چرا از وضعیت درمانی‌ات خبر نمی دهی؟ شاید لایق نمی بینی؟ » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 9⃣2⃣ جواب داده بود: « چه بنویسم؟ سیر درمان خوب نیست. استخوان پیوندی شکست پیوند عصب هم جواب نمی دهد. با آن همه ،مشکلات با بچه ها تنهایی و شهر غریب، آن قدر مسأله داری که نخواهم نگران من هم باشی. » در نامه هایش می‌خواست از وضعیت شهر اوضاع جنگ و حال خانواده دوستان شهیدش بنویسم. با بچه های گردانش هم مکاتبه داشت. در یکی از نامه ها نوشته بود: « اگر بچه مان پسر شد اسمش را بگذار علی اگر دختر شد، محیا. » کلمه محیا را در زیارت عاشورا دیده بودیم. هر دو از این اسم خوش‌مان می آمد. قبل از رفتن هیچ وقت فرصت نشده بود درباره اسم بچه حرف بزنیم. مصطفی که نبود، برادرها و خواهرها گاهی می آمدند ملایر چند روزی پیش ما. آن سال میثم، کلاس اولی بود. اواخر شهریور خواهرم با همسرش آمدند پیش ما. با هم میثم را بردیم بیرون، کفش خریدیم و کیف مدرسه و مداد رنگی و دفتر و تراش. میثم خیلی ذوق می کرد اما دائم حرف مصطفی را میزد. خیلی دلتنگی می کرد. روز اول آقای تاجوک، میثم را برد مدرسه. اسمش را مدرسه شاهد نوشته بودم که شاگردهایش بیشتر فرزند شهید بودند. نمی‌خواستم میثم احساس کمبود کند. به هر حال مصطفی هیچ وقت نبود. محیا نوزدهم مهر به دنیا آمد؛ ساعت سه شب. مادرم ماند پیش میثم، همسایه طبقه بالا من را رساند بیمارستان. تمام راه بغض داشتم؛ برای مصطفی در مملکت غریب و برای خودم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 0⃣3⃣ مادرم ده پانزده روز دیگر هم ماند. اما بالاخره، راضی‌اش کردم برگردد. پدر و برادرم چند ماه تنها مانده بودند. محیا بچه خیلی نا آرامی بود. دائم جیغ می‌کشید و گریه می‌کرد. قلنج روده داشت، دکتر تشخیص نرمی استخوان خفیفی هم داده بود. گفته بود باید زیر آفتاب باشد. تخت چوبی دو نفره را گذاشته بودیم توی اتاق جلو که آفتاب‌گیر بود. به خاطر مصطفی که خوابیدن روی زمین برایش سخت بود نمی توانست به راحتی بلند شود زانویش درد می‌کرد دستش را هم که نمی‌توانست حائل بدن کند و باید روی تخت می‌خوابید. اما مجبور شدم تخت را بیرون ببرم. ملایر سرد بود، بارندگی از روزها پیش شروع شده بود و تنها وسیله گرمایی ما یک چراغ والر بود و یک کرسی. تخت سنگین چوب گردو را دست تنها از اتاق بردم بیرون سانت به سانت کشیدمش روی زمین و گذاشتمش اتاق عقبی. اتاق که خالی شد، فرش انداختم و کرسی را گذاشتم. محیا را بردم آنجا که آفتابگیر بود. خانواده‌ی مصطفی مرتب سر می‌زدند. خواهرش، جاری ام، دوستان هم بودند؛ همسر شهید عابدینی، دوست صمیمی مصطفی، آقای تاجوک و خانمش. خانه مان نزدیک هم بود. آن سال‌ها نفت و گاز کمیاب بود. کپسول گاز را یا آقای تاجوک می گرفت یا برادر مصطفی. همه به نوعی کمک می‌کردند اما بالاخره هر کسی زندگی خودش را داشت. مصطفی نوشته بود: « برایم عکس بفرستید دلم تنگ شده، می خواهم عکس همه تان را داشته باشم. » عکس میثم را با نامه‌های اول فرستاده بودم. محیا هم هنوز عکس نداشت. یک روز عصر آقای تاجوک با خانمش آمد و دوربین آوردند. یک حلقه کامل از محیا عکس گرفتند اما دم آخر، دوربین افتاد و فیلم از بین رفت. فقط یکی از عکس‌ها چاپ شد. خودم عکس نگرفتم. همان عکس محیا را فرستادم آلمان. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 1⃣3⃣ از پاییز شصت و شش بمباران‌ها شروع شد‌. همسایه‌ی طبقه بالا رفت منزل مادرش. باز تنها شدم. روزها گاهی دوستان یا قوم و خویش‌ها سر می زدند اما شبها فقط خودمان بودیم. وضعیت قرمز که می‌شد برق می رفت. محیا را محکم می‌پیچیدم لای پتو، دست میثم را می گرفتم و می دویدیم سمت زیرزمین که سرد بود تاریک بود و نمی شد گرمش کرد. محیا گریه می‌کرد، میثم می‌ترسید. وقتی خیلی بی طاقت می شدم، آن وقت یاد خانم عابدینی می افتادم که بچه‌ی آخرش تازه به دنیا آمده بود؛ چند ماه بعد از شهادت پدر. او هم وضعیت من را داشت. خیلی های دیگر هم. اما مصطفی بالاخره برمی‌گشت. همه چیز بهتر می‌شد. حتما بهتر می‌شد. سال شصت و هفت میثم و محیا را برداشتم و سال تحویل رفتیم گلزار شهدا. آن سال‌ها موقع تحویل سال یا مسجد بودیم یا بهشت هاجر. مردم سبزه و شمع و عودشان را آورده بودند سر مزار بچه هایشان با بشقابهای پر از شیرینی های خانگی تازه. مصطفی نامه نوشته بود که به زودی برمی‌گردد. دو سه روز مانده بود به برگشتن مصطفی، محیا خیلی نا آرام شد. بدتر از همیشه جیغ می‌کشید و بی قراری می‌کرد. شب قبل از پرواز تب کرد. ترسیده بودم نکند قبل از رسیدن مصطفی طوری شود. هوا آنقدر سرد بود که می‌ترسیدم بچه را از خانه بیرون ببرم. نذر کردم محیا آرام بگیرد، ده بار سوره انعام را بالای سرش بخوانم. وضو گرفتم و تا صبح قرآن خواندم. محیا آرام گرفت و خوابید. فردا صبح راه افتادیم سمت تهران. آنجا اوضاع بدتر بود. به خاطر موشک باران، پروازها تغییر می کرد. مصطفی هم یک روز تأخیر داشت. محیا را بردم پیش دکتر گفتند سرخچه گرفته. تمام تنش پر از دانه‌های سرخ ملتهب بود. فردایش مصطفی رسید. من و میثم و محیا و عمویش رفتیم فرودگاه. بالاخره هواپیما نشست. مصطفی همان اورکت نظامی همیشگی اش را پوشیده بود. میثم دوید طرفش مصطفی خم شد که او را ببوسد، میثم پرید و محکم بغلش کرد. تمام وزنش افتاده بود روی پایی که درد می کرد و دستی که به عصا گرفته بود. بالاخره میثم را کشیدم کنار. مصطفی سرش را بلند کرد و به من گفت: « پس بچه کو؟ » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 2⃣3⃣ محیا را نشانش دادم گفت: « این که خیلی بزرگ شده است. » مصطفی دست آزادش را جلو آورد، محیا را دادم بغلش. نتوانست. محیا افتاد. بچه را از روی زمین برداشتم. از ترس کبود شده بود و جیغ می‌کشید. هر چه می کردم آرام نمی‌شد. مصطفی را دلداری می دادم مهم نیست اتفاق بود. حالا که طوری نشده. مصطفی گفت: « خواهش می‌کنم دیگر هیچ وقت نگذار بچه را بغل کنم. » آمدیم خانه‌ی پدرم. مادرم می‌خواست به قدر همه روزهایی که بچه توی شهر غریب بوده غذای ایرانی برای مصطفی بپزد. نماندیم. فردایش با یک استیشن قدیمی راه افتادیم سمت ملایر. حال محیا خوب نبود. در تمام طول راه چند جمله ای حرف زدیم. گاهی از دوستانش می‌پرسید. گاهی من از اوضاع خانه‌ی ایرانی‌ها و دکترها می پرسیدم. بقیه‌ی راه به سکوت گذشت. نیمه‌های مسیر، نزدیک شهر، دوستانش آمدند استقبال مصطفی. پیاده شد، دست انداخته بودند گردن هم می گفتند و می خندیدند. شوخی و جدی من و محیا را سوار ماشین دیگری کردند و خودشان با مصطفی رفتند؛ با همان استیشن قدیمی. نفهمیدم چطور آن همه آدم توی ماشین جا گرفتند. خانه که رسیدم، سنگ تمام گذاشته بودند. سماور بزرگ آورده بودند باسینی‌هایی پر از استکان‌های تمیز و قندان های پر و پیمان. جا به جا دیس‌های میوه و شیرینی. همۀ خانه را با پرچم ایران تزیین کرده بودند. قبل از رفتن کلید را داده بودم به آقای تاجوک و خانمش تا خانه را آماده کنند‌. مصطفی دیر آمد. اول رفته بود گلزار شهدا به دوستانش سر زده بود. بعد هم قدم به قدم ایستاده بودند برای سلام و علیک با آشناهایی که توی خیابان می‌دیدند. یکی دو ساعتی طول کشید تا رسیدند. غروب همه رفتند. فقط قوم و خویش‌ها مانده بودند با دوستان نزدیک. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 3⃣3⃣ محیا تب داشت. خوابانده بودمش اتاق عقبی که ساکت تر بود. روزهای بعد دائم مهمان داشتیم. همه می‌آمدند مصطفی را ببینند. زحمتی نبود. در همه‌ی کارها کمک می‌کردند. خوب بود، بعد از مدت‌ها خانه شلوغ شده بود اما محیا نا آرام بود. مریضی سختی داشت، مواظبت دائم میخواست. بعد از این همه درمان، دست چپ مصطفی هنوز خوب نشده بود. به خاطر خُرد شدن استخوان و درآوردن پین‌ها، دست کوتاه شده بود، عضله را هم از پشت کتف گرفته بودند و پیوند زده بودند، خیلی بزرگ تر از اندازه معمولی دست بود خیلی هم حساس. همیشه مواظب بودیم چیزی به دستش نخورد. می گفت: « چندشم می‌شود. » عضله حس نداشت. یک روز سوختگی بزرگی روی ساعدش دیدم. هوا سرد بود، مصطفی چسبید بود به بخاری، دستش به شدت سوخته بود. گفتم: « دستت کی این طوری شده؟ » گفت: « اصلا نفهمیدم کی سوخت. حالا خیلی مهم نیست. » أما استخوان هنوز هم دردهای شدیدی داشت. زخم ها هنوز هم عفونت می کرد. کم پیش می آمد که زخم هایش را تمیز کنم و ببندم. بیشتر روزها دوستانش می آمدند، زخم‌ها را می‌شستند و می‌بستند. می‌گفتند: « شما گرفتاری به بچه ها برس. » زخم هایش را که تمیز می‌کردند استخوانش که درد می گرفت. هیچ کاری از دستم برنمی آمد می نشستم گوشه ای دور از چشم مصطفی و دوست هایش. دست‌هایم درد می‌کرد. با همه این احوال نماند. یک ماه نشده برگشت منطقه. عصا را هم کنار گذاشت. روزهای آخر جنگ بود. یک ماه مانده بود به پذیرش قطعنامه که مصطفی برگشت با جنازه‌ی شهید تاجوک. سه چهار روز قبل، خبرش را آورده بودند. من تمام مدت پیش همسرش بودم که در این سال ها نزدیک‌ترین دوستم شده بود. مصطفی را توی مراسم تشییع دیدم با همان لباس خاکی. وقتی بالای سر دوستش سخنرانی کرد نه بغض کرده بود نه صدایش می‌لرزید فقط انگار عصبانی بود. اما من می‌فهمیدم چه حالی دارد می‌شناختمش. شب، دیر وقت برگشت. حرفی نمی‌زد من هم چیزی نپرسیدم. شهید تا جوک را در بهشت هاجر دفن کردند. سومین گلزار شهدای ملایر . ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 4⃣3⃣ از آن به بعد مصطفی بیشتر مرخصی هایش را همان جا می‌گذراند. دو سه روز بعد ساکش را بستم، دوباره رفت. مصطفی جبهه بود که اخبار اعلام کرد ایران قطعنامه ۵۹۸ را پذیرفته. نمی دانستم چه حالی دارد؟ اما خیلی طول نکشید که منافقین دوباره از عراق حمله کردند. مصطفی آمد شهر. آمده بود نیرو جمع کند. وسط کارهایش به خانه هم سر زد و دو ساعتی ماند و رفت. چند تا از بچه‌های کوچه هم با مصطفی رفتند. عملیات مرصاد شروع شد. رادیو مدام مارش حمله پخش می‌کرد مادر پسرهایی که با مصطفی رفته بودند، هر روز می آمدند خانه ما احوال بچه‌هایشان را از من می‌پرسیدند. گاهی التماس می‌کردند: « خبر داری؟ زنده است؟ » و من خبری نداشتم. عملیات که تمام شد سر تا ته کوچه‌مان حجله گذاشته بودند. جنگ بالاخره تمام شد. اما مصطفی نیامد. احتمال خطر بود؛ احتمال حمله‌ی دوباره عراقی ها یا منافقین. باز هم در مرخصی های کوتاهش او را می‌دیدم تا مهر شصت و هشت که بنا شد در دانشگاه امام حسین درس بخواند؛ دافوس (دوره فرماندهی و ستاد). راضی نبودم. حالا که جنگ تمام شده بود، حالا که مرزها آرام بود دلم می‌خواست مصطفی هم باشد. شب‌ها از سر کار بیاید خانه پیش بچه ها. اما تصمیمش را گرفته بود. عهد کرده بودم مانعش نشوم. مصطفی رفت. هفته ای، دو هفته ای یک بار می‌آمد ملایر سر می زد و بر می گشت. باز هم منتظرش بودم دلم می‌خواست بیایم تهران. حتی با مصطفی چند جا خانه هم دیدیم اما نه پول خریدش را داشتیم و نه حقوق‌مان کفاف اجاره خانه های تهران را می داد. خبر فوت امام را که دادند، دنیا زیر و رو شد. من ملایر بودم، مصطفی تهران. تا چند روز نیامد. می‌دانستم از خاک امام دل نمی کند. وقتی برگشت لاغر و پیر شده بود. می‌خواستم حرف بزند. می‌پرسیدم: « چه خبر بود؟ » می گفت: « هر چه بود تلویزیون نشان داده نپرس. » اما هر دو می‌دانستیم دیگر هیچ چیز مثل اولش نمی‌شود. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 5⃣3⃣ تابستان سال شصت و نه آمدیم کرج. پدرم بیمار بود. گفته بودند سرطان روده است. چند ماه بیشتر فرصت ندارد. مادرم نگذاشت برگردم. گفت: « مصطفی هم که اینجاست این روزهای آخر پیش پدرت بمان. » ماندیم. لوازم شخصی مان را آوردیم و ماندیم کرج‌ میثم را هم همان جا ثبت نام کردم. این طور مصطفی را بیشتر می دیدم. بالاخره فرصت کردم بروم دکتر. مدت‌ها بود گلویم درد می‌کرد. دکتر گفت: « از کجا می‌آیید خانم؟ » گفتم: « از خیابان سعدی شمالی. » فکر کردم آدرسم را می پرسد. گفت: « فکر کردم از پشت کوه می آیید شما گواتر پیشرفته دارید. چطور تا حالا نفهمیده اید؟ » برای مصطفی که تعریف کردم گفت: « خب راست گفته، چطور تا حالا نرفتی دکتر؟ » گفتم: « مگر ترکش‌های تو مهلت می‌دادند؟ » یک کیسه پر از دارو داشتم؛ صبح ظهر شب. حال پدرم روز به روز بدتر می شد. پای مصطفی، همان زانویی که ترکش استخوانش را برده بود درد می کرد، دکتر گفته بود باید با ویلچر حرکت کنی، نباید روی پاهایت زیاد بایستی. اما مصطفی عصا را هم کنار گذاشته بود. با این اوضاع وقتی فهمیدم بچه دیگری در راه است شوکه شدم. آنقدر بی تابی می‌کردم که مصطفی به مادرم گفته بود: « تو را به خدا مژگان را آرام کنید. دارد خودش را می‌کشد. خواست خدا بوده باید قبول کرد. » داروهایم را به خاطر بچه قطع کردم. حالم بد بود، درد داشتم. چهارم خرداد پدرم فوت کرد. درس مصطفی هم تمام شد. بعد از مراسم شب هفت پدرم برگشتم ملایر. مصطفی عجله داشت. کارهای گردان عقب افتاده بود. صبح نمازش را که می خواند می‌رفت شب برمی‌گشت. آن قدر خسته بود که تا سفره را پهن کنم سرش را تکیه داده بود به دیوار و خوابش برده بود. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 6⃣3⃣ تولد میلاد تأخیر داشت. یک بار رفتیم دکتر گفت: « صدای قلب بچه شنیده نمی شود چند روز بعد دوباره مراجعه کنید. » حسابی ترسیده بودم. اما هر چه به مصطفی می‌گفتم دوباره وقت بگیر برویم دکتر، فرصت نداشت. هفت هشت روز گذشت. صبح حالم خیلی بد بود. گفتم: « بمان خانه که اگر لازم بود تا بیمارستان برسانی ام. » گفت: « چند تا کار مهم دارم، حتماً باید بروم. » شنیدن این حرف خیلی برایم سنگین بود. به خودم می‌گفتم: « خب سر میثم و محیا جنگ بود قبول. اما حالا چه؟ یعنی اصلا نگران من نیست؟ » شاید هم بود. وگرنه نمی گفت اگر حالت خیلی بد شد زنگ بزن. حالم خیلی بد شد اما توان زنگ زدن به گردان را نداشتم با تلفن هایی که چند تا داخلی داشت و دائم اشغال بود. زنگ زدم مدرسه‌ی خواهرش که دفتردار بود. گفت: « چرا صدات این طوری شده مژگان؟ » گفتم: « به دادم برس، دارم می‌میریم. » گفت: « مصطفی کجاست؟ » گفتم: « گردان کار داشت. » خواهرش تاکسی گرفت و من را رساند بیمارستان. میلاد کبود شده بود. به دنیا که آمد، حالت خفگی داشت. بلافاصله گذاشتندش زیر اکسیژن. بعد از تولد میلاد مصطفی آمد. فردای آن روز پیش از ظهر از بیمارستان مرخص شدم. میلاد بغل من بود. ساک و وسایل را هم مصطفی و خواهرش می آوردند. آمدیم تا در بیمارستان درد و ضعف شدیدی داشتم. آن روز راهپیمایی بود ماشین پیدا نمی‌شد. با این حال مجبور شدم چند خیابان را پیاده برویم تا برسیم به جایی که می‌شد تاکسی گرفت. به مصطفی گفتم: « کاش ماشین را می آوردی. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 7⃣3⃣ پیکان سپاه دستش بود. گفت: « مال دولت است. دست من سپرده‌اند که کارهای گردان را انجام بدهم نه خانواده ام را سوارش کنم. » ادامه ندادم می دانستم بی فایده است. خیلی روی بیت المال حساس بود. یادم آمد زمان جنگ به اندازه یک کامیون بزرگ کمک های مردمی را آوردند ریختند توی زیرزمین ما. انبارهایش پر شده بود و ماشین هم نداشتند، یکی دو روز بود تا کامیون آمد جلوی در و جنس ها را بار زدند. مادرم خانه‌ی ما بود. میثم گریه می‌کرد، مادرم یک آب نبات کوچک از زیرزمین برداشت و داد دست میثم که آرام شود. مصطفی که فهمید، خیلی ناراحت شد. بلافاصله رفت بیرون روز جمعه بود و مغازه ها همه بسته بودند. کل ملایر را گشته بود تا عین آن آب نبات را پیدا کرده بود و دو سه بسته خریده بود و گذاشته بود روی بارها. بعد هم رفته بود نماز جمعه. وقتی برگشت گفت: « شما کاری کردید که من نتوانستم بیایم خانه. » میلاد که به دنیا آمد، مصطفی دو سه روزی ماند پیش ما، خواهرش هم بود. کارهای خانه را مصطفی می‌کرد و خواهرش هم غذا می پخت و مواظب میلاد بود. بعد از سالها احساس آرامش می‌کردم. دو سالی ماندیم ملایر. همه چیز نسبتاً آرام شده بود. میلاد و محیا حسابی با پدرشان جور شده بودند محیا عادت داشت بغل مصطفی بخوابد. میلاد هم همین طور. مصطفی گاهی هر دو تایشان را با همان دست سالمش بغل می‌کرد. وقت خواب می‌گفت: « نوبتی یک بار تو یک بار محیا. » با همه این احوال احساس می‌کردم بخشی از وجودش با ما نیست. وقتی تنها بود، آرام آرام با خودش می‌خواند: « رفیقان میروند نوبت به نوبت خدایا نوبتم کی خواهد آمد... » همه اش را یادم نیست اما خیلی سوز داشت. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 8⃣3⃣ گاهی که سرفه می کرد از گلویش خون می آمد، می‌ترسیدم‌. آرامم می‌کرد. + « چیزی نیست، سرما خورده ام گلویم ملتهب شده. » یک روز دیدم خیلی ناراحت است. آن قدر اصرار کردم که بالاخره گفت: « اجبار کرده اند همۀ پاسدارها لباس رسمی سپاه بپوشند. » گفتم: « وقتی دستور آمده خب مجبوری بپوشی دیگر. » گفت: « پوشیدن لباس سپاه لیاقت می‌خواهد. اگر کاری کنم که حرمتش شکسته شود چه؟ » وقتی اعلام کردند که به پاسدارها و بسیجی ها درجه می‌دهند، گیج و ناراحت بود. می‌گفت: « این بچه ها درس و مدرسه شان را ول کردند آمدند جبهه، سال‌های سال در بدترین شرایط جنگیدند، حالا برای تعیین درجه ازشان مدرک تحصیلی می‌خواهند. » حس می‌کرد درجه دادن حس معنوی بچه ها را از بین می برد؛ حسی که فرمانده لشکر را سر همان سفره ای می نشاند که یک بسیجی ساده را. همه مثل هم لباس می پوشیدند، همه با هم می جنگیدند، کارهای سنگر را با هم قسمت می‌کردند. می‌گفت: « این کجا که فرمانده نصفه شب ظرف ها را بشوید و پوتین نیروهایش را واکس بزند تا این که برایش پابکوبند و سلام نظامی بدهند. » شرایط سختی بود همه به نوعی سرگردان شده بودیم ما به شکلی از زندگی اعتقاد داشتیم که داشت فراموش می‌شد. سادگی، کار سخت، تحمل مشکلات، حالا همه چیز داشت جور دیگری می‌شد. ما هنوز همان موکت های قدیمی را داشتیم همان وسائل را. همه می‌گفتند حداقل دو تا فرش ماشینی بخرید و پهن کنید روی این موکت ها. مصطفی دوست نداشت. می‌گفت: « تجمل هر قدر هم کم باشد، آدم را همان قدر از خدا دور می کند. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 9⃣3⃣ سال هفتاد و یک مصطفی منتقل شد کرمانشاه. فرمانده عملیات لشکر چهار بعثت که غرب کشور را پوشش می‌داد. اول خودش تنها رفت. چند ماه بعد ما هم وسایل را جمع کردیم و رفتیم کرمانشاه. خانه های سازمانی پر بود. یک خانه کوچک اجاره کردیم. آن جا بود که مصطفی را از طرف سپاه فرستادند حج. گفت: « با هم برویم. » اما محیا کوچک بود و نمی شد پیش کسی بگذارمش. ماندم. مصطفی مکه بود که دوستش رسول حیدری، در بوسنی شهید شد. حیدری از دیپلمات‌های سفارت ایران در بوسنی بود. به خاطر کمک‌های مؤثری که به مسلمان‌های آنجا کرده بود، کُرواتها ترورش کردند. مصطفی چند روزی دیرتر آمد ملایر؛ ماند تهران برای مراسم شهید حیدری. تشییع و خاکسپاری ملایر بود اما تهران هم مجلس ختم گرفته بودند. وقتی برگشت ملایر، ولیمه دادیم؛ زنانه و مردانه جدا. همه از من می‌پرسیدند: « پس این حاجی شما کجاست؟ » نبود. یا رفته بود بهشت هاجر یا مجلس ختم شهید حیدری. آخر شب خلوت تر که شد ساکش را باز کرد. سوغاتی آورده بود. اول مال بچه ها را داد. برای محیا یک چرخ خیاطی کوچک صورتی آورده بود و چند تا خرده ریز دیگر. برای اقوام نزدیک گفت: « از مدینه خرید کردم از محله‌های شیعه نشین. » بقیه را فردا از بازار شهر خریده بود. می‌گفت: « نمی‌خواستم پول ایران را توی کشور غریب خرج کنم. » سوغاتی من را که داد گفت: « هدیه اصلی شما چیز دیگری است. در مسجد الحرام به نیت شما یک ختم قرآن خواندم. » قلبم فشرده شد. چقدر وقت گذاشته بود. چقدر با آن زانوهای مریض نشسته بود تا یک ختم قرآن بخواند. چند روز بعد برگشتیم کرمانشاه؛ خانه‌های سازمانی شهرک شهید مفتح یک آپارتمان کوچک دو خوابه که نه تراس داشت نه نورگیر. لباس‌ها را توی اتاق دم پنجره پهن می کردم تا خشک می‌شد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 0⃣4⃣ سرفه های مصطفی شدیدتر شده بود. گاهی از گلویش خون می آمد. دستش درد می کرد و گاهی تمام بدنش خیلی بی حوصله بود. داروها اثر نداشت. نمی دانستم چه کار کنم. فقط بچه ها را ساکت می کردم. سرشان را با چیزی گرم می کردم یا می‌فرستادمشان توی محوطه بازی کنند. مزاحمش نشوند. بهتر که می‌شد سراغشان را می گرفت. میلاد و محیا را دوتایی بغل می‌کرد. می‌گفتم: « نکن. » می‌گفت: « تو چه می‌دانی مژگان؟ » می‌دانستم. هم سرفه هایش را می‌دیدم و هم لکه های کم رنگ خون را توی دستشویی. به رو نمی آوردم. باور نمی کردم. می‌گفتم: « وقتی پیر بشوی ،مصطفی، آن وقت... » می‌خندید. خودش می دانست. بعدها شنیدم زمان جنگ همان وقت که برای مراسم ختم شوهر خواهرش آمده بود یک بار حالش به هم می‌خورد. سرفه و خونریزی شدید ریه. می‌گوید: « شیمیایی شده ام و همه را قسم می‌دهد که تا زنده است به کسی حرفی نزنند. » خودش هم هیچ وقت حرفی نزد. حتی نمی‌گفت درد دارد. وقتی می‌گفت میثم جان پاهای بابا را می‌مالی؟ می فهمیدم دردش زیاد شده. انصاف نبود. حالا دیگر جنگ تمام شده بود. حالا که همه مردم برگشته بودند سر زندگی شان. اگر چه کرمانشاه هم که بودیم می‌رفت مأموریت. گاهی یک ماه طول می‌کشید گاهی بیشتر. چیزی به ما نمی گفت. یک روز خانم یکی از دوستانش بغض کرده، زنگ زد خانه‌ی ما. سراغ شوهرش را می گرفت. می‌گفت: « هیچ کس نمی داند کجاست. » من هم نمی دانستم. وقتی می رفتند آن طرف مرز دیگر ارتباطی نداشتند؛ خودشان بودند و خودشان. هیچ کمکی نبود نه به خودشان نه به خانواه هایشان. همسر آن خانم هم شهید شده بود. نمی‌دانم جنازه اش را برگرداندند یا نه. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 1⃣4⃣ فروردین سال هفتاد و سه حال مصطفی خیلی بد شد. پوست دست چپش پر شده بود از جوش‌های بزرگ و عفونی و دردهای استخوانی و تب و لرز که با هیچ مسکنی آرام نمی‌شد. مصطفی همراه برادرش رفت همدان پیش دکتر انصاری. بلافاصله آزمایش مغز استخوان نوشته بود. جواب آزمایش معلوم بود؛ سرطان خون. دست هم عفونی شده بود و عفونت وارد خون می‌شد. اجازه قطع دست هم نمی دادند چون کوچکترین کاری که باعث خونریزی بود می توانست مصطفی را بکشد. دندان‌هایش درد می‌کرد. نمی توانست خوب غذا را بجود، اما حتی کارهای دندانپزشکی برایش ممنوع بود. دکتر انصاری گفته بود در این شرایط فقط آقای دکتر کیهانی می‌تواند کمکش کند. دکتر کیهانی بیمارستان آراد بود. مصطفی را همان جا بستری کردیم. از همان وقت بنیاد جانبازان طردش کرد. می‌گفتند خودسری کردیم، آراد جزو بیمارستان‌های تحت پوشش بنیاد نبود. خصوصی بود. به همین دلیل بنیاد تا روز آخر دیگر هیچ کمکی نکرد. داروها فوق العاده گران بود گاهی یک قلمش می‌شد سی چهل هزار تومان. حقوق ما که کفاف این خرج‌ها را نمی داد. اگر کمک دوستان زمان جنگش نبود نمی‌دانستیم باید چه کنیم. آنها هر طور بود با استفاده از امکانات لشکر، هزینه دارو و بیمارستان را جور می کردند. دوره اول شیمی درمانی جواب داد. مصطفی بهتر شد، اگر چه هنوز دارو مصرف می‌کرد و درد داشت. برگشتیم کرمانشاه. باز نگران کارش بود. وقتی درد نداشت با بچه ها بیشتر گرم می گرفت. با هم می‌رفتیم بیرون، پارک، خرید. اما خیلی زود خسته می شد. دیگر توان سابق را نداشت. برای خرید با ما می آمد اما می نشست توی ماشین. می گفت منتظرتان می مانم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 2⃣4⃣ تازه یک پیکان کهنه قسطی گرفته بود از قسمت طرح واگذاری خودروهای مستهلک سپاه. شهید که شد هنوز قسط های پیکان تمام نشده بود. سپاه هم ماشین را پس گرفت. باز جای شکرش باقی بود که مقدار پولی را که بابتش پرداخته بودیم، ماه به ماه به ما برگرداندند. ماهی چهل هزار تومان که اگر نبود نمی‌دانستیم در آن هفت ماه بعد از شهادت مصطفی که حقوقش را قطع کرده بودند و حقوق بنیاد هم هنوز مراحل اداری اش را طی نکرده بود با سه تا بچه کوچک باید چه می کردم. از بیمارستان که مرخص شد خانه را عوض کردیم. واحد طبقه بالا را به ما دادند که کمی بزرگتر بود و حمامش آن قدر نور داشت که لباس‌های شسته را آنجا پهن کنم. میلاد و محیا را مهد کودک ثبت نام کردم. وقتی مصطفی درد داشت دلم نمی خواست بچه ها خانه باشند و ببینند. اما میثم را هر چه کردم مدرسه شاهد قبول نکردند. بنیاد شهید هنوز شیمیایی ها را جزو جانبازان نمی دانست. مصطفی دوباره بد حال شده بود. بدن قدرت دفاعی نداشت و زود مریض می‌شد. آمبولانس دائم درِ خانه ما بود؛ یا برای بردن به بیمارستان یا رساندنش به تهران. اما مصطفی تا جایی که می‌شد خودش را نمی انداخت. هنوز فعال بود. وقتی برای شیمی درمانی می آمد، کارهایش را هم انجام می‌داد. یک بار وقت شیمی درمانی‌اش، گزارشی که باید به نیروی زمینی ارائه می داد را هم آماده کرد و همراه برد. ماشین خودمان که خیلی کهنه بود. از سپاه درخواست ماشین کرد اما ظاهراً ماشینی که داده بودند، از ماشین خودمان بدتر بود. چند ساعت بعد با حال خراب برگشت و تلفن کرد سپاه. از حرف‌هایش فهمیدم ماشین وسط راه خراب شده. مصطفی هم با آن حال و روز مانده لب جاده و به مصیبتی خودش را رسانده شهر. داشت ماجرا را برایشان توضیح می‌داد که یک دفعه عصبانی شد. به من چیزی نگفت اما از جواب‌هایش فهمیدم که گفته بودند مگر تو با بقیه چه فرقی داری؟ با اتوبوس برو. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 3⃣4⃣ بعد از تلفن حالش به هم خورد. با آمبولانس رساندیمش تهران برای شیمی درمانی. گزارشش جا ماند. خودم بیشتر اوقات مجبور بودم به خاطر بچه ها خانه بمانم اما برادر کوچک ترش که پاسدار است همه جا همراهش بود؛ شب‌های بیمارستان، روزهای آزمایشگاه و داروخانه. داروها کمیاب بود باید ساعت ها در صف داروخانه هلال احمر یا سیزده آبان می ماند، بلکه بتواند دوسه قلم از داروها را بگیرد. کم کم به خاطر مصطفی با محل کارش مشکل پیدا کرد. ایراد می‌گرفتند و توبیخش می‌کردند که مرخصی هایش تمام شده و غیبت‌هایش بیش از حد غیر موجه است. خودش هم که مریض نیست، پس هیچ دلیلی ندارد که نیاید سر کار. هیچ کس نمی گفت اگر او نباشد، کی صبح تا شب از این داروخانه به آن داروخانه بدود که داروهای مصطفی را بگیرد؟ وقت شیمی درمانی بالای سرش بماند؟ کی از کرمانشاه بیاوردش تهران برساندش دکتر؟ همه زندگی اش را گذاشته بود برای مصطفی، برای ما. کس دیگری نبود چند بار تقاضا نوشتیم که به ما هم یک خانه سازمانی در تهران بدهند که مصطفی نزدیک دکتر باشد و مجبور نشود ده ساعت راه را زمستان و تابستان با آن حال خراب، بکوبد تا تهران موافقت نمی کردند، امکانش نبود. خرداد هفتاد و سه امتحان میثم که تمام شد، آمدیم تهران، منزل مادرم تا مصطفی به بیمارستان نزدیک باشد، شیمی درمانی سخت بود. عوارض داشت. دهانش زخم می‌شد، غذا خوردن برایش خیلی مشکل شده بود. حالت تهوع و بی‌اشتهایی هم بود که روز به روز ضعیف تر می‌شد. مادرم دستور هر غذایی را که می‌شنید برای کسی که شیمی درمانی می‌کند خوب است، می‌پرسید و می پخت. هر کاری که به فکرمان می‌رسید می کردیم که راحت‌تر باشد اما فایده زیادی نداشت. نه سرفه هایش آرام می‌گرفت نه دردهایش. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 4⃣4⃣ دوستان و فامیل گاهی می آمدند کرج دیدنش. سر به سرش می‌گذاشتند می‌گفتند خودش را به مریضی زده که نازش را بکشند. مصطفی می‌خندید، سرفه می کرد و میخندید. با این که اتاق مصطفی جدا بود اما همه مان جمع می شدیم آنجا. اتاقش گرم بود. اوج گرمای مرداد ژاکت و کاپشن می پوشید. می‌گفت: « استخوان هایم یخ کرده است. » لاغر شده بود. چهل کیلو وزن کم کردن شوخی نیست. پیراهن هایش را همیشه من می‌خریدم سایز هجده. آن سال هم رفتم برایش پیراهن بخرم، گفتم: « یک شماره کوچکتر هم دارید؟ » آن قدر عوض کردم تا رسیدم به شماره چهارده. پیش خودم گفتم تنگ نباشد، اندازه است؟ وقتی پوشید دلم می‌خواست زار بزنم؛ باز هم گشاد بود. اواخر تابستان شیمی درمانی تمام شد حال مصطفی بهتر شده بود. وزنش رسیده بود به حدود پنجاه و پنج کیلو. موهایش دوباره داشت در می آمد؛ نازک نازک مثل موهای نوزاد ریش‌هایش هم دوباره داشت پر می‌شد. مادرم هنوز هم دستور غذاهای تازه می گرفت و هر روز یک چیز مقوی درست می کرد و با اصرار و قربان صدقه مصطفی را وامی داشت تا چند قاشق بخورد. دوستانش می‌آمدند احوالپرسی. می گفتند: « اگر می خواهید جنایت کنید مصطفی را از خانه مادرزنش ببرید. » مهر که شد برگشتیم کرمانشاه چاره‌ای نبود، هنوز با درخواست خانه سازمانی موافقت نکرده بودند. محیا را ثبت نام کردیم کلاس اول. میلاد را هم صبح ها می بردم کودکستان. مصطفی هنوز پیگیر کارهای لشکر چهارم بود. پایش همان که ترکش خورده بود خیلی اذیتش می‌کرد. به سختی راه می‌رفت. سیستم دفاعی بدن هم که ضعیف شده بود. چند ماه بعد بیماری دوباره برگشت. از صبح که بچه ها را می بردم تا ظهر خدا خدا می کردم که حال مصطفی بد نشود که وقتی بچه ها می رسند آمبولانس دم در نباشد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 5⃣4⃣ میلاد و محیا تا آمبولانس را می‌دیدند هر جا بود می زدند زیر گریه. از رنگ سفیدش از چراغ های گردان و آژیرش وحشت داشتند. بغض کرده می ایستادند کنار در. خودشان را می چسباندند به دیوار تا آن دو نفر با روپوش سفید پدرشان را که نیمه بیهوش از درد و روی برانکارد خوابیده بود، بگذارند توی آمبولانس و ببرند. مصطفی که شهید شد میلاد دیگر حاضر نبود پایش را بدون من از خانه بیرون بگذارد. کودکستان هم نمی رفت، می ترسید. می گفت: «مامان اگر برگشتم و آمبولانس تو را هم مثل بابا برده بود، من کجابروم؟ » می گفت و گریه می‌کرد و خودش را سفت می چسباند به من. بهار هفتاد و چهار بهار بدی بود. نیمه‌های اردیبهشت، دوباره دست عفونت کرده بود، بدن خون سازی نمی کرد و عفونت وارد خون می شد. باز من ماندم کرمانشاه. محیا کلاس اول بود و میثم سوم راهنمایی. نمی شد تنهایشان گذاشت. نمی‌شد از مدرسه شان زد. مصطفی می‌گفت: « مژگان محیا تازه دارد الفبا یاد می‌گیرد. یکی از حروف را که خوب یاد نگیرد، املایش سال‌های سال ضعیف می‌شود‌‌ میثم هم سال بعد می‌رود دبیرستان امسال خیلی مهم است. » گاهی تلفن می زدم. یک بار همراه مادرم با ماشین یکی از دوستان رفتیم تهران. ناراحت شد گفت نیا. گفت: « راضی نیستم این مسیر را دائم به خاطر من بیایی خودم می آیم. » می آمد. دکتر گفته بود نباید از تهران دور شود. اما فاصله بین تزریق ها و آزمایش‌ها یکی دو روز هم که بود می‌آمد کرمانشاه. بدن سیستم دفاعی نداشت. دکتر گفته بود هیچ کس نزدیکش نباشد، یک سرما خوردگی ساده، یک مریضی ضعیف که برای ما اصلا مهم نبود می توانست او را از پا بیندازد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 6⃣4⃣ فقط من وقت داروها که می‌شد می رفتم نزدیک تا نیم متری اش. دستم را دراز می‌کردم تا بتواند لیوان آب و قرص هایش را بگیرد. روی کاغذ نوشته بودند: « به خاطر رعایت حال مصطفی لطفاً او را نبوسید. » دوستانش می آمدند، نوشته را که می دیدند، دور اتاق دورتر از مصطفی می نشستند. میثم بزرگ تر بود می‌فهمید. اما برای میلاد و محیا سخت بود. یک روز میلاد را دیدم که دور مصطفی راه می رفت و یواشکی کف پایش را می‌بوسید. چه می توانستم بگویم؟ می فرستادمشان توی محوطه بازی کنند، اما زود برمی‌گشتند. سرفه های مصطفی که شروع می شد، جعبه دستمال کاغذی را باز می‌کردم می‌گذاشتم دم دست. حمله سرفه که تمام می شد جعبه خالی شده بود. اشاره می کرد بچه ها را ببر بیرون. بچه ها را می بردم بیرون توی اتاق خودشان سرشان را گرم می کردم که دستمال های خونی را نبینند. شب بچه‌ها را که می‌خواباندم؛ در اتاقشان را محکم می‌بستم و می آمدم پیش مصطفی که تا صبح سرفه می کرد. گاهی به زور مرفین یکی دو ساعتی می‌خوابید اما باز سرفه ها شروع می‌شد. باز آمبولانس می آمد و مصطفی را می برد. بچه ها می‌دیدند، نمی شد پنهانش کرد. اوایل خرداد یک هفته قبل از شهادتش آمد کرمانشاه. دکتر منع کرده بود، اما مصطفی به من گفته بود هر وقت لازم بود می آیم و حالا لازم بود. با آمبولانس آمد. سرم توی دستش نبود. دست راست، همان دست سالمش به شدت کبود شده بود و ورم کرده بود. برادرش گفت رگ‌های دست خشک شده دیگر سرم قبول نمی کند. مصطفی آمد، ما را دید، بچه ها را بغل نکرد. نمی شد. حرفی نزد، دوست نداشت دربارهٔ مریضی اش حرفی بزند. یکی دو روز ماند حالش به هم خورد، برادرش را خبر کردم باز آمبولانس گرفت و مصطفی را برد تهران. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 7⃣4⃣ یک نفر می گفت: « هر کس صلیب خودش را می برد. » فکر کردم راست می گوید. صلیب من روی دوش خودم بود. مصطفی هم صلیب سنگین خودش را می برد. نمی‌توانستم کاری کنم. نمی توانستم دردش را کم کنم. میثم امتحان آخرش را که داد تلفن کردم تهران به برادر مصطفی گفتم: « می خواهم بیایم. » گفت: « بیا مصطفی دیگر در وضعیتی نیست که بخواهد مخالفت کند. » کارنامه محیا را گرفتم. بچه‌ها را برداشتم و با اتوبوس ساعت ده شب راه افتادیم سمت تهران. هفت صبح بود که رسیدیم ترمینال. برادر مصطفی آمده بود دنبالمان. بچه ها خواب آلود و خسته بودند. رفتیم خانه خواهرم بچه ها را دم در سپردم به آنها و رفتم بیمارستان. نمی‌دانستم مصطفی در چه حالی است. می‌ترسیدم بچه ها را ببرم. قبل از رفتن باید دارو می خریدیم. صف داروخانه طولانی بود. ساعت ده بالاخره داروهایش را گرفتیم و رفتیم بیمارستان. دکتر کیهانی گفت: « امیدی نیست مسمومیت شیمیایی و عفونت دست خیلی شدیدتر از آن بوده که بشود با این داروها کنترل کرد. » گفت: « با این همه من وظیفه دارم تا آخرین لحظه تلاش کنم. منتقلش می‌کنیم آی سی یو. » برادرش گفت: « احتمال بهبود هست؟ » دکتر گفت: « نه. » گفتم: « آنجا ممنوع الملاقات می‌شود؟ » گفت: « بله. قانونش همین است. » گفتم: « ما مصطفی را خیلی کم دیدیم اجازه بدهید این چند روزه کنارش باشیم. » دکتر اجازه داد. مصطفی را نشناختم تمام بدنش زخم بود یا تاول. زخم‌ها را باندپیچی کرده بودند، اما تاول‌ها را نمی شد کاری کرد. زخم‌های داخل گلو و دهان حالا لب‌ها را هم گرفته بود. چشم‌هایش بسته بود. بد نفس می‌کشید. قفسه سینه به شدت بالا و پایین می‌رفت. لوله سرم وصل کرده بودند به رگ گردن، دست دیگر خشک شده بود جواب نمی‌داد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 8⃣4⃣ حال خودم را نمی فهمیدم. جلو که رفتم چشم‌هایش را باز کرد لب هایش تکان خورد. سَرَم را بردم جلو. از بین نفس‌هایی که به سختی می آمد و می رفت گفت: « پس میثم کو؟ » دویدم سمت تلفن. به خواهرم گفتم: « سریع بچه ها را برسان اینجا. » مصطفی دوباره چشم‌هایش را بسته بود. دهانش کمی باز مانده بود. سعی می کرد از بین زخم‌ها نفس بکشد. برادرش روزنامه ای را به من نشان داد. کنارش خط مصطفی بود اما بد و ناخوانا. تعریف کرد که: « دیشب با اشاره می‌خواست چیزی بگوید نمی فهمیدم. کاغذ دادم بنویسد. نوشته بود که لباس می‌خواهم فکر کردم هذیان می‌گوید. اما نوشته بود خواب دیده با هیئت " حسین جان "، هیئتی که مصطفی خیلی دوستش داشت، می خواهد برود زیارت. همه‌ی شهدا جمع بودند، یک خانم هم حضور داشته یک نفر هم مداحی می کرده. » گفت: « می‌خواهم وضو بگیرم. » گفتم: « آب برای تاول‌ها ضرر دارد تیمم کن. » گفت: « این آخرین نماز را می خواهم با وضو بخوانم. » نمازش را که خواند، بیهوش شد. خواهرم بچه ها را با آژانس رساند بیمارستان. میلاد دم در ایستاد، بغض کرده بود. می‌گفت: « این بابای من نیست بابای من خوشگل بود این شکلی نبود. » طول کشید تا قانعش کنم بیاید جلو. کنار تخت که رسید، یک لحظه دیدم دو قطره اشک از گوشه چشم مصطفی ریخت روی بالش. دلم فشرده شد. گریه مصطفی را هیچ وقت ندیده بودم. چند کلمه ای با میلاد حرف زد؛ از بین همان نفس‌های سوخته و خس خس سینه، میثم و محیا را دید و چشم‌هایش را بست. تا ظهر کنارش ماندم. قرآن کوچکش را برداشتم. مصطفی خیلی دوستش داشت. مکه هم همراهش بود. نشستم بالای سرش. دلم می‌خواست برایش قرآن بخوانم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 9⃣4⃣ گفتند: « شما برو خانه جلوی دست و پا را می گیری خودمان خبرت می‌کنیم. » ساعت‌های آخر بود. دلم می‌خواست کنارش بمانم نشد. برگشتم منزل خواهرم. همه آنجا جمع بودند. نماز ظهر و عصرم را خواندم. حتی نمی توانستم دعا کنم فقط نشسته بودم کنار تلفن. نمی فهمیدم دور و برم چه خبر است. ساعت از چهار گذشته بود که تلفن زنگ زد. گفتم: « چی شد؟ » برادرش پشت خط بود. سکوت کرد. گوشی توی دستم مثل سرب سنگین شده بود. جرأت نمی کردم دوباره بپرسم. چند دقیقه همین طور گذشت. همه ساکت بودند و چشم دوخته بودند به من که جایی را نمی دیدم. بالاخره برادرش گفت: « آقا مصطفی میگوید می آیی برویم خانه؟ » بلند شدم لباس بچه ها را پوشاندم و حاضرشان کردم. ماشین آمد میلاد پشت سر هم می‌پرسید: « عمو بود؟ عمو چی گفت مامان؟ » گفتم: « چیزی نیست. بابا خوب شده برمی‌گردیم خانه. » با خانواده راه افتادیم سمت کرمانشاه. مصطفی باز هم با آمبولانس می آمد. نزدیک صبح رسیدیم کرمانشاه. مصطفی جای وصیتنامه اش را به آقا محسن گفته بود؛ لای یکی از کتاب‌های کتابخانه. برادرش وصیتنامه را پیدا کرد. وصیت نامه اش را ندیده بودم. وقتی در روزنامه چاپ شد خواندم تا بعدها که اصلش به دستمان رسید. من هم رفتم و سوغات مکه مصطفی را آورم. وقتی می‌خواست برود، دو دست حوله احرام برایش گذاشته بودم؛ دو دست پارچه سفید برای وقتی که هوا گرم می شود. وقتی برگشت پارچه ها را به من داد و گفت: « نپوشیدم‌شان اما با آب زمزم شستم و دور کعبه طوافش دادم برای شما. » پارچه ها را آوردم و دادم به برادرش. گفتم: « اینها را تنش کنید. » ساعت هفت تلفن کردند بیایید استقبال؛ مصطفی رسیده بود. همه‌ی فرماندهان سپاه جمع شده بودند؛ دسته موزیک و فیلمبردارها. مصطفی از فیلم برداری و مصاحبه خوشش نمی آمد. گاهی که می آمدند برای تهیه گزارش یا مصاحبه قبول نمی کرد. می‌گفت: « کاری که برای خدا باشد گفتن ندارد کاری هم که برای خدا نباشد ارزش گفتن ندارد. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 0⃣5⃣ فقط یک بار، فرماندهان سپاه آمده بودند احوالپرسی، گروه فیلمبرداری هم همراهشان بود. مصطفی دارو خورده بود و تازه خوابیده بود؛ متوجه نشد. چشمش را که باز کرد همه را دور اتاق دید، دوربین ها را هم. چیزی نگفت. خجالت کشید اعتراض کند. اما آن روز کلی دوربین بود، همه با خیال راحت فیلم می‌گرفتند؛ مصطفی هم حرفی نمی‌زد. تشییع کرمانشاه که تمام شد بلافاصله راه افتادیم سمت ملایر. دکتر گفته بود اصلا نباید بدن را نگه دارید. زیر پوست، تمام رگ‌های بدن پاره شده بود داخل بدن به خاطر لِم مواد شیمیایی در حال از هم پاشیدن بود. سه ساعت بعد ملایر بودیم. خانه خودمان را آماده کرده بودند برای پذیرایی از مردم و مجلس ختم. مراسم تشییع خیلی شلوغ بود. همه آمده بودند. من هم بین مردم می‌رفتم. مصطفی روی دست بود، من پشت سرش پای پیاده می دویدم. بهشت هاجر که رسیدیم بردند برای شست و شو دوستانش آمده بودند، دورش را گرفتند و زیارت عاشورا خواندند. تا غسلش تمام شد من را صدا کردند که برای بار آخر ببینمش. همان پارچه ها تنش بود مثل احرام مکه. بچه ها را صدا کردم که پدرشان را ببینند. محیا برایش گل آورده بود؛ شاخه های بلند ارکیده. هنوز هم به ارکیده می‌گوید: « گل غسالخانه » میلاد چادرم را می کشید و می گفت: « تو گفتی بابا خوب شده بگو از جعبه بیاید بیرون برگردیم خانه. من خسته شدم. » نشستم بغلش کردم و گفتم: « بابا دیگر نمی آید خانه نمی تواند بلند شود و با ما برگردد. باید همین جا خداحافظی کنیم. » بچه ها قدشان به سکو نمی‌رسید. محیا گل را تکیه داد، پایین پای پدرش. برای آخرین بار مصطفی را نگاه کردم، نگاه کردم و چیزی نگفتم. حرفی برای گفتن نبود. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 1⃣5⃣ مصطفی همیشه به شوخی و جدی قبر خالی کنار شهید تا جوک را نشان می داد و می‌گفت: « اینجا را برای خودم نگه داشته ام. » اما شب قبل، برادرش، شهید حیدری را خواب دیده بود که می‌گوید: « فردا شب برای من میهمان می آید، منتظر هستم. » قرار شد مصطفی را کنار شهید حیدری دفن کنند. جمعیت ایستاده بود. مصطفی روی دست بود. بدن هر لحظه بیشتر ورم می‌کرد اما مسئولان بهشت هاجر اجازه دفن نمی دادند. می گفتند: « این که شهید نیست برای ما مسئولیت دارد کسی را که از سرطان مرده، کنار شهدا دفن کنیم. » دلم آتش گرفته بود. شنیدم میثم با کسی دعوا کرده. یک نفر گفته بود حالا همه می‌روند سر خانه و زندگی خودشان و شما را فراموش می کنند، میثم عصبانی شده بود و کار کشیده بود به دعوا. برادر خانم شهید تاجوک حاج آقا منتظر المهدی، آمد. از دوستان زمان جنگ مصطفی بود. رئیس بنیاد شهید هم آمد که مصطفی را از همان وقت‌ها می‌شناخت. با اصرار آنها بالاخره مسئول بهشت هاجر اجازه داد مصطفی را کنار دوستانش دفن کنند. دور ایستاده بودم، مردها دور قبر را گرفته بودند. دیگر مصطفی را ندیدم. تشییع که تمام شد آمدیم خانه‌ی خودمان. مردم می آمدند و می‌رفتند. چهلم که گذشت، خانه خلوت شد. کم کم همه سرشان به زندگی خودشان گرم شد. ما ماندیم. مصطفی بالاخره صلیب خودش را زمین گذاشت، صلیب من هم هنوز روی شانه هایم مانده است. ⬅️ پایان ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم