eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
300 دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 2⃣4⃣ تازه یک پیکان کهنه قسطی گرفته بود از قسمت طرح واگذاری خودروهای مستهلک سپاه. شهید که شد هنوز قسط های پیکان تمام نشده بود. سپاه هم ماشین را پس گرفت. باز جای شکرش باقی بود که مقدار پولی را که بابتش پرداخته بودیم، ماه به ماه به ما برگرداندند. ماهی چهل هزار تومان که اگر نبود نمی‌دانستیم در آن هفت ماه بعد از شهادت مصطفی که حقوقش را قطع کرده بودند و حقوق بنیاد هم هنوز مراحل اداری اش را طی نکرده بود با سه تا بچه کوچک باید چه می کردم. از بیمارستان که مرخص شد خانه را عوض کردیم. واحد طبقه بالا را به ما دادند که کمی بزرگتر بود و حمامش آن قدر نور داشت که لباس‌های شسته را آنجا پهن کنم. میلاد و محیا را مهد کودک ثبت نام کردم. وقتی مصطفی درد داشت دلم نمی خواست بچه ها خانه باشند و ببینند. اما میثم را هر چه کردم مدرسه شاهد قبول نکردند. بنیاد شهید هنوز شیمیایی ها را جزو جانبازان نمی دانست. مصطفی دوباره بد حال شده بود. بدن قدرت دفاعی نداشت و زود مریض می‌شد. آمبولانس دائم درِ خانه ما بود؛ یا برای بردن به بیمارستان یا رساندنش به تهران. اما مصطفی تا جایی که می‌شد خودش را نمی انداخت. هنوز فعال بود. وقتی برای شیمی درمانی می آمد، کارهایش را هم انجام می‌داد. یک بار وقت شیمی درمانی‌اش، گزارشی که باید به نیروی زمینی ارائه می داد را هم آماده کرد و همراه برد. ماشین خودمان که خیلی کهنه بود. از سپاه درخواست ماشین کرد اما ظاهراً ماشینی که داده بودند، از ماشین خودمان بدتر بود. چند ساعت بعد با حال خراب برگشت و تلفن کرد سپاه. از حرف‌هایش فهمیدم ماشین وسط راه خراب شده. مصطفی هم با آن حال و روز مانده لب جاده و به مصیبتی خودش را رسانده شهر. داشت ماجرا را برایشان توضیح می‌داد که یک دفعه عصبانی شد. به من چیزی نگفت اما از جواب‌هایش فهمیدم که گفته بودند مگر تو با بقیه چه فرقی داری؟ با اتوبوس برو. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 3⃣4⃣ بعد از تلفن حالش به هم خورد. با آمبولانس رساندیمش تهران برای شیمی درمانی. گزارشش جا ماند. خودم بیشتر اوقات مجبور بودم به خاطر بچه ها خانه بمانم اما برادر کوچک ترش که پاسدار است همه جا همراهش بود؛ شب‌های بیمارستان، روزهای آزمایشگاه و داروخانه. داروها کمیاب بود باید ساعت ها در صف داروخانه هلال احمر یا سیزده آبان می ماند، بلکه بتواند دوسه قلم از داروها را بگیرد. کم کم به خاطر مصطفی با محل کارش مشکل پیدا کرد. ایراد می‌گرفتند و توبیخش می‌کردند که مرخصی هایش تمام شده و غیبت‌هایش بیش از حد غیر موجه است. خودش هم که مریض نیست، پس هیچ دلیلی ندارد که نیاید سر کار. هیچ کس نمی گفت اگر او نباشد، کی صبح تا شب از این داروخانه به آن داروخانه بدود که داروهای مصطفی را بگیرد؟ وقت شیمی درمانی بالای سرش بماند؟ کی از کرمانشاه بیاوردش تهران برساندش دکتر؟ همه زندگی اش را گذاشته بود برای مصطفی، برای ما. کس دیگری نبود چند بار تقاضا نوشتیم که به ما هم یک خانه سازمانی در تهران بدهند که مصطفی نزدیک دکتر باشد و مجبور نشود ده ساعت راه را زمستان و تابستان با آن حال خراب، بکوبد تا تهران موافقت نمی کردند، امکانش نبود. خرداد هفتاد و سه امتحان میثم که تمام شد، آمدیم تهران، منزل مادرم تا مصطفی به بیمارستان نزدیک باشد، شیمی درمانی سخت بود. عوارض داشت. دهانش زخم می‌شد، غذا خوردن برایش خیلی مشکل شده بود. حالت تهوع و بی‌اشتهایی هم بود که روز به روز ضعیف تر می‌شد. مادرم دستور هر غذایی را که می‌شنید برای کسی که شیمی درمانی می‌کند خوب است، می‌پرسید و می پخت. هر کاری که به فکرمان می‌رسید می کردیم که راحت‌تر باشد اما فایده زیادی نداشت. نه سرفه هایش آرام می‌گرفت نه دردهایش. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 4⃣4⃣ دوستان و فامیل گاهی می آمدند کرج دیدنش. سر به سرش می‌گذاشتند می‌گفتند خودش را به مریضی زده که نازش را بکشند. مصطفی می‌خندید، سرفه می کرد و میخندید. با این که اتاق مصطفی جدا بود اما همه مان جمع می شدیم آنجا. اتاقش گرم بود. اوج گرمای مرداد ژاکت و کاپشن می پوشید. می‌گفت: « استخوان هایم یخ کرده است. » لاغر شده بود. چهل کیلو وزن کم کردن شوخی نیست. پیراهن هایش را همیشه من می‌خریدم سایز هجده. آن سال هم رفتم برایش پیراهن بخرم، گفتم: « یک شماره کوچکتر هم دارید؟ » آن قدر عوض کردم تا رسیدم به شماره چهارده. پیش خودم گفتم تنگ نباشد، اندازه است؟ وقتی پوشید دلم می‌خواست زار بزنم؛ باز هم گشاد بود. اواخر تابستان شیمی درمانی تمام شد حال مصطفی بهتر شده بود. وزنش رسیده بود به حدود پنجاه و پنج کیلو. موهایش دوباره داشت در می آمد؛ نازک نازک مثل موهای نوزاد ریش‌هایش هم دوباره داشت پر می‌شد. مادرم هنوز هم دستور غذاهای تازه می گرفت و هر روز یک چیز مقوی درست می کرد و با اصرار و قربان صدقه مصطفی را وامی داشت تا چند قاشق بخورد. دوستانش می‌آمدند احوالپرسی. می گفتند: « اگر می خواهید جنایت کنید مصطفی را از خانه مادرزنش ببرید. » مهر که شد برگشتیم کرمانشاه چاره‌ای نبود، هنوز با درخواست خانه سازمانی موافقت نکرده بودند. محیا را ثبت نام کردیم کلاس اول. میلاد را هم صبح ها می بردم کودکستان. مصطفی هنوز پیگیر کارهای لشکر چهارم بود. پایش همان که ترکش خورده بود خیلی اذیتش می‌کرد. به سختی راه می‌رفت. سیستم دفاعی بدن هم که ضعیف شده بود. چند ماه بعد بیماری دوباره برگشت. از صبح که بچه ها را می بردم تا ظهر خدا خدا می کردم که حال مصطفی بد نشود که وقتی بچه ها می رسند آمبولانس دم در نباشد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 5⃣4⃣ میلاد و محیا تا آمبولانس را می‌دیدند هر جا بود می زدند زیر گریه. از رنگ سفیدش از چراغ های گردان و آژیرش وحشت داشتند. بغض کرده می ایستادند کنار در. خودشان را می چسباندند به دیوار تا آن دو نفر با روپوش سفید پدرشان را که نیمه بیهوش از درد و روی برانکارد خوابیده بود، بگذارند توی آمبولانس و ببرند. مصطفی که شهید شد میلاد دیگر حاضر نبود پایش را بدون من از خانه بیرون بگذارد. کودکستان هم نمی رفت، می ترسید. می گفت: «مامان اگر برگشتم و آمبولانس تو را هم مثل بابا برده بود، من کجابروم؟ » می گفت و گریه می‌کرد و خودش را سفت می چسباند به من. بهار هفتاد و چهار بهار بدی بود. نیمه‌های اردیبهشت، دوباره دست عفونت کرده بود، بدن خون سازی نمی کرد و عفونت وارد خون می شد. باز من ماندم کرمانشاه. محیا کلاس اول بود و میثم سوم راهنمایی. نمی شد تنهایشان گذاشت. نمی‌شد از مدرسه شان زد. مصطفی می‌گفت: « مژگان محیا تازه دارد الفبا یاد می‌گیرد. یکی از حروف را که خوب یاد نگیرد، املایش سال‌های سال ضعیف می‌شود‌‌ میثم هم سال بعد می‌رود دبیرستان امسال خیلی مهم است. » گاهی تلفن می زدم. یک بار همراه مادرم با ماشین یکی از دوستان رفتیم تهران. ناراحت شد گفت نیا. گفت: « راضی نیستم این مسیر را دائم به خاطر من بیایی خودم می آیم. » می آمد. دکتر گفته بود نباید از تهران دور شود. اما فاصله بین تزریق ها و آزمایش‌ها یکی دو روز هم که بود می‌آمد کرمانشاه. بدن سیستم دفاعی نداشت. دکتر گفته بود هیچ کس نزدیکش نباشد، یک سرما خوردگی ساده، یک مریضی ضعیف که برای ما اصلا مهم نبود می توانست او را از پا بیندازد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
عاشقانه ای زیبا، زندگینامه شهید @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 6⃣4⃣ فقط من وقت داروها که می‌شد می رفتم نزدیک تا نیم متری اش. دستم را دراز می‌کردم تا بتواند لیوان آب و قرص هایش را بگیرد. روی کاغذ نوشته بودند: « به خاطر رعایت حال مصطفی لطفاً او را نبوسید. » دوستانش می آمدند، نوشته را که می دیدند، دور اتاق دورتر از مصطفی می نشستند. میثم بزرگ تر بود می‌فهمید. اما برای میلاد و محیا سخت بود. یک روز میلاد را دیدم که دور مصطفی راه می رفت و یواشکی کف پایش را می‌بوسید. چه می توانستم بگویم؟ می فرستادمشان توی محوطه بازی کنند، اما زود برمی‌گشتند. سرفه های مصطفی که شروع می شد، جعبه دستمال کاغذی را باز می‌کردم می‌گذاشتم دم دست. حمله سرفه که تمام می شد جعبه خالی شده بود. اشاره می کرد بچه ها را ببر بیرون. بچه ها را می بردم بیرون توی اتاق خودشان سرشان را گرم می کردم که دستمال های خونی را نبینند. شب بچه‌ها را که می‌خواباندم؛ در اتاقشان را محکم می‌بستم و می آمدم پیش مصطفی که تا صبح سرفه می کرد. گاهی به زور مرفین یکی دو ساعتی می‌خوابید اما باز سرفه ها شروع می‌شد. باز آمبولانس می آمد و مصطفی را می برد. بچه ها می‌دیدند، نمی شد پنهانش کرد. اوایل خرداد یک هفته قبل از شهادتش آمد کرمانشاه. دکتر منع کرده بود، اما مصطفی به من گفته بود هر وقت لازم بود می آیم و حالا لازم بود. با آمبولانس آمد. سرم توی دستش نبود. دست راست، همان دست سالمش به شدت کبود شده بود و ورم کرده بود. برادرش گفت رگ‌های دست خشک شده دیگر سرم قبول نمی کند. مصطفی آمد، ما را دید، بچه ها را بغل نکرد. نمی شد. حرفی نزد، دوست نداشت دربارهٔ مریضی اش حرفی بزند. یکی دو روز ماند حالش به هم خورد، برادرش را خبر کردم باز آمبولانس گرفت و مصطفی را برد تهران. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 7⃣4⃣ یک نفر می گفت: « هر کس صلیب خودش را می برد. » فکر کردم راست می گوید. صلیب من روی دوش خودم بود. مصطفی هم صلیب سنگین خودش را می برد. نمی‌توانستم کاری کنم. نمی توانستم دردش را کم کنم. میثم امتحان آخرش را که داد تلفن کردم تهران به برادر مصطفی گفتم: « می خواهم بیایم. » گفت: « بیا مصطفی دیگر در وضعیتی نیست که بخواهد مخالفت کند. » کارنامه محیا را گرفتم. بچه‌ها را برداشتم و با اتوبوس ساعت ده شب راه افتادیم سمت تهران. هفت صبح بود که رسیدیم ترمینال. برادر مصطفی آمده بود دنبالمان. بچه ها خواب آلود و خسته بودند. رفتیم خانه خواهرم بچه ها را دم در سپردم به آنها و رفتم بیمارستان. نمی‌دانستم مصطفی در چه حالی است. می‌ترسیدم بچه ها را ببرم. قبل از رفتن باید دارو می خریدیم. صف داروخانه طولانی بود. ساعت ده بالاخره داروهایش را گرفتیم و رفتیم بیمارستان. دکتر کیهانی گفت: « امیدی نیست مسمومیت شیمیایی و عفونت دست خیلی شدیدتر از آن بوده که بشود با این داروها کنترل کرد. » گفت: « با این همه من وظیفه دارم تا آخرین لحظه تلاش کنم. منتقلش می‌کنیم آی سی یو. » برادرش گفت: « احتمال بهبود هست؟ » دکتر گفت: « نه. » گفتم: « آنجا ممنوع الملاقات می‌شود؟ » گفت: « بله. قانونش همین است. » گفتم: « ما مصطفی را خیلی کم دیدیم اجازه بدهید این چند روزه کنارش باشیم. » دکتر اجازه داد. مصطفی را نشناختم تمام بدنش زخم بود یا تاول. زخم‌ها را باندپیچی کرده بودند، اما تاول‌ها را نمی شد کاری کرد. زخم‌های داخل گلو و دهان حالا لب‌ها را هم گرفته بود. چشم‌هایش بسته بود. بد نفس می‌کشید. قفسه سینه به شدت بالا و پایین می‌رفت. لوله سرم وصل کرده بودند به رگ گردن، دست دیگر خشک شده بود جواب نمی‌داد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 8⃣4⃣ حال خودم را نمی فهمیدم. جلو که رفتم چشم‌هایش را باز کرد لب هایش تکان خورد. سَرَم را بردم جلو. از بین نفس‌هایی که به سختی می آمد و می رفت گفت: « پس میثم کو؟ » دویدم سمت تلفن. به خواهرم گفتم: « سریع بچه ها را برسان اینجا. » مصطفی دوباره چشم‌هایش را بسته بود. دهانش کمی باز مانده بود. سعی می کرد از بین زخم‌ها نفس بکشد. برادرش روزنامه ای را به من نشان داد. کنارش خط مصطفی بود اما بد و ناخوانا. تعریف کرد که: « دیشب با اشاره می‌خواست چیزی بگوید نمی فهمیدم. کاغذ دادم بنویسد. نوشته بود که لباس می‌خواهم فکر کردم هذیان می‌گوید. اما نوشته بود خواب دیده با هیئت " حسین جان "، هیئتی که مصطفی خیلی دوستش داشت، می خواهد برود زیارت. همه‌ی شهدا جمع بودند، یک خانم هم حضور داشته یک نفر هم مداحی می کرده. » گفت: « می‌خواهم وضو بگیرم. » گفتم: « آب برای تاول‌ها ضرر دارد تیمم کن. » گفت: « این آخرین نماز را می خواهم با وضو بخوانم. » نمازش را که خواند، بیهوش شد. خواهرم بچه ها را با آژانس رساند بیمارستان. میلاد دم در ایستاد، بغض کرده بود. می‌گفت: « این بابای من نیست بابای من خوشگل بود این شکلی نبود. » طول کشید تا قانعش کنم بیاید جلو. کنار تخت که رسید، یک لحظه دیدم دو قطره اشک از گوشه چشم مصطفی ریخت روی بالش. دلم فشرده شد. گریه مصطفی را هیچ وقت ندیده بودم. چند کلمه ای با میلاد حرف زد؛ از بین همان نفس‌های سوخته و خس خس سینه، میثم و محیا را دید و چشم‌هایش را بست. تا ظهر کنارش ماندم. قرآن کوچکش را برداشتم. مصطفی خیلی دوستش داشت. مکه هم همراهش بود. نشستم بالای سرش. دلم می‌خواست برایش قرآن بخوانم. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 9⃣4⃣ گفتند: « شما برو خانه جلوی دست و پا را می گیری خودمان خبرت می‌کنیم. » ساعت‌های آخر بود. دلم می‌خواست کنارش بمانم نشد. برگشتم منزل خواهرم. همه آنجا جمع بودند. نماز ظهر و عصرم را خواندم. حتی نمی توانستم دعا کنم فقط نشسته بودم کنار تلفن. نمی فهمیدم دور و برم چه خبر است. ساعت از چهار گذشته بود که تلفن زنگ زد. گفتم: « چی شد؟ » برادرش پشت خط بود. سکوت کرد. گوشی توی دستم مثل سرب سنگین شده بود. جرأت نمی کردم دوباره بپرسم. چند دقیقه همین طور گذشت. همه ساکت بودند و چشم دوخته بودند به من که جایی را نمی دیدم. بالاخره برادرش گفت: « آقا مصطفی میگوید می آیی برویم خانه؟ » بلند شدم لباس بچه ها را پوشاندم و حاضرشان کردم. ماشین آمد میلاد پشت سر هم می‌پرسید: « عمو بود؟ عمو چی گفت مامان؟ » گفتم: « چیزی نیست. بابا خوب شده برمی‌گردیم خانه. » با خانواده راه افتادیم سمت کرمانشاه. مصطفی باز هم با آمبولانس می آمد. نزدیک صبح رسیدیم کرمانشاه. مصطفی جای وصیتنامه اش را به آقا محسن گفته بود؛ لای یکی از کتاب‌های کتابخانه. برادرش وصیتنامه را پیدا کرد. وصیت نامه اش را ندیده بودم. وقتی در روزنامه چاپ شد خواندم تا بعدها که اصلش به دستمان رسید. من هم رفتم و سوغات مکه مصطفی را آورم. وقتی می‌خواست برود، دو دست حوله احرام برایش گذاشته بودم؛ دو دست پارچه سفید برای وقتی که هوا گرم می شود. وقتی برگشت پارچه ها را به من داد و گفت: « نپوشیدم‌شان اما با آب زمزم شستم و دور کعبه طوافش دادم برای شما. » پارچه ها را آوردم و دادم به برادرش. گفتم: « اینها را تنش کنید. » ساعت هفت تلفن کردند بیایید استقبال؛ مصطفی رسیده بود. همه‌ی فرماندهان سپاه جمع شده بودند؛ دسته موزیک و فیلمبردارها. مصطفی از فیلم برداری و مصاحبه خوشش نمی آمد. گاهی که می آمدند برای تهیه گزارش یا مصاحبه قبول نمی کرد. می‌گفت: « کاری که برای خدا باشد گفتن ندارد کاری هم که برای خدا نباشد ارزش گفتن ندارد. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 0⃣5⃣ فقط یک بار، فرماندهان سپاه آمده بودند احوالپرسی، گروه فیلمبرداری هم همراهشان بود. مصطفی دارو خورده بود و تازه خوابیده بود؛ متوجه نشد. چشمش را که باز کرد همه را دور اتاق دید، دوربین ها را هم. چیزی نگفت. خجالت کشید اعتراض کند. اما آن روز کلی دوربین بود، همه با خیال راحت فیلم می‌گرفتند؛ مصطفی هم حرفی نمی‌زد. تشییع کرمانشاه که تمام شد بلافاصله راه افتادیم سمت ملایر. دکتر گفته بود اصلا نباید بدن را نگه دارید. زیر پوست، تمام رگ‌های بدن پاره شده بود داخل بدن به خاطر لِم مواد شیمیایی در حال از هم پاشیدن بود. سه ساعت بعد ملایر بودیم. خانه خودمان را آماده کرده بودند برای پذیرایی از مردم و مجلس ختم. مراسم تشییع خیلی شلوغ بود. همه آمده بودند. من هم بین مردم می‌رفتم. مصطفی روی دست بود، من پشت سرش پای پیاده می دویدم. بهشت هاجر که رسیدیم بردند برای شست و شو دوستانش آمده بودند، دورش را گرفتند و زیارت عاشورا خواندند. تا غسلش تمام شد من را صدا کردند که برای بار آخر ببینمش. همان پارچه ها تنش بود مثل احرام مکه. بچه ها را صدا کردم که پدرشان را ببینند. محیا برایش گل آورده بود؛ شاخه های بلند ارکیده. هنوز هم به ارکیده می‌گوید: « گل غسالخانه » میلاد چادرم را می کشید و می گفت: « تو گفتی بابا خوب شده بگو از جعبه بیاید بیرون برگردیم خانه. من خسته شدم. » نشستم بغلش کردم و گفتم: « بابا دیگر نمی آید خانه نمی تواند بلند شود و با ما برگردد. باید همین جا خداحافظی کنیم. » بچه ها قدشان به سکو نمی‌رسید. محیا گل را تکیه داد، پایین پای پدرش. برای آخرین بار مصطفی را نگاه کردم، نگاه کردم و چیزی نگفتم. حرفی برای گفتن نبود. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 1⃣5⃣ مصطفی همیشه به شوخی و جدی قبر خالی کنار شهید تا جوک را نشان می داد و می‌گفت: « اینجا را برای خودم نگه داشته ام. » اما شب قبل، برادرش، شهید حیدری را خواب دیده بود که می‌گوید: « فردا شب برای من میهمان می آید، منتظر هستم. » قرار شد مصطفی را کنار شهید حیدری دفن کنند. جمعیت ایستاده بود. مصطفی روی دست بود. بدن هر لحظه بیشتر ورم می‌کرد اما مسئولان بهشت هاجر اجازه دفن نمی دادند. می گفتند: « این که شهید نیست برای ما مسئولیت دارد کسی را که از سرطان مرده، کنار شهدا دفن کنیم. » دلم آتش گرفته بود. شنیدم میثم با کسی دعوا کرده. یک نفر گفته بود حالا همه می‌روند سر خانه و زندگی خودشان و شما را فراموش می کنند، میثم عصبانی شده بود و کار کشیده بود به دعوا. برادر خانم شهید تاجوک حاج آقا منتظر المهدی، آمد. از دوستان زمان جنگ مصطفی بود. رئیس بنیاد شهید هم آمد که مصطفی را از همان وقت‌ها می‌شناخت. با اصرار آنها بالاخره مسئول بهشت هاجر اجازه داد مصطفی را کنار دوستانش دفن کنند. دور ایستاده بودم، مردها دور قبر را گرفته بودند. دیگر مصطفی را ندیدم. تشییع که تمام شد آمدیم خانه‌ی خودمان. مردم می آمدند و می‌رفتند. چهلم که گذشت، خانه خلوت شد. کم کم همه سرشان به زندگی خودشان گرم شد. ما ماندیم. مصطفی بالاخره صلیب خودش را زمین گذاشت، صلیب من هم هنوز روی شانه هایم مانده است. ⬅️ پایان ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم