°•○●°•🍃•°●○•°
#بهشت_جیپیاس_ندارد
#قسمت_هجدهم_اخر
#فصل_دوم
#تورا_میخواهم
تعطیل است. همهی جمعیتی که توی سالن انتظار نشسته بودند، با تعجب و پچپچکنان از آزمایشگاه بیرون آمدند و پراکنده شدند. اعظم و عباس هم همراه فاطمه خانم سوار تاکسی شدند و برگشتند خانه. همین که از در رفتند داخل، وسط راهپلههای ورودی، سعید سراسیمه به استقبالشان آمد: مامان! مامان! امام از دنیا رفت!
اعظم بهتزده زل زد به لبهای سعید که این کلمات را مثل آوار بر سرش ریخته بود. عباس مثل آدمی که ناگهان کمرش شکسته باشد، همان وسط پلهها نشست و تکیه داد به دیوار و فاطمه خانم چنان جیغ کشید و گریه سر داد که انگار همین حالا درست وسط روضهی قتلگاه، به مراسم روضه رسیده باشد.
***
روزهای بعدی چنان سیاه و تلخ بودند که نه تنها اعظم، بلکه تمام مردمی که آن روزها سیاهپوش و عزادار و سراسیمه و سرگردان توی خیابانها راه افتاده بودند، هرگز فراموش نخواهند کرد. میلیونها بیت شعر، میلیونها سطر متن، میلیونها دقیقه فیلم، میلیونها قطعه عکس در همان روزها ثبت شد. ولی تمام اینها نمیتوانند حقیقت واقعهی آن روزهای ایران را نشان بدهند. غم و درد مثل اکسیژن در هوا معلق بود. انگار نفس نمیکشیدیم. در هر دم و بازدم، درد میکشیدیم.
اعظم نگرانی عباس را هم داشت. لحظهای که این خبر دهشتناک را شنید، همانجا دم در خداحافظی کرد و گفت: باید برگردم اهواز. حتماً حالت آمادهباش اعلام میکنن. باید اونجا باشم.
حالا دو هفته گذشته بود و هیچ خبری از عباس نبود.
پایان فصل دوم
°•○●°•🍃•°●○•°
#سردار_شهید_عباس_عاصمی
#گزیده_کتاب
📌
@shahid_abbasasemi