eitaa logo
سردار شهید حاج عباس عاصمی
326 دنبال‌کننده
419 عکس
125 ویدیو
3 فایل
"هر شهید کربلایی دارد و زمان انتظار آن می‌کشد تا پای آن شهید، بدان کربلا برسد." _سردار شهید عباس عاصمی ولادت قم: ۱۳۴۷/۷/۳ شهادت سردشت: ۱۳۹۰/۴/۳۰ نحوه شهادت: ترور توسط گروهک پژاک کانال شهید عاصمی را به دوستان خود معرفی کنید. با مدیریت خانواده شهید🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
°•○●°•🍃•°●○•° عباس با یکی دو صندلی فاصله کنار اعظم نشست و شروع کرد به صحبت. اعظم با لذت گوش می‌داد و به شیرینی زندگی با این پسر فکر می‌کرد. چقدر پخته و فهمیده بود! به همه‌چیز فکر کرده بود. تصویر روشنی داشت از خودش و زندگی‌ای که در پیش رویشان بود. اعظم پیش خودش گفت: «من اصلاً به این دقت به زندگی فکر نکرده بودم» و ابروهایش بی‌اختیار از سر تحسین بالا رفت. در سکوت گوش می‌کرد و سر تکان می‌داد. عباس گفت: اعظم خانوم! شما حجابتون خوبه؛ ولی من خیلی برام مهمه که حجابتون کامل کامل باشه و کم‌ترین نقصی بهش وارد نباشه. راستش رو بگم، از روزی‌که شناسنامه‌تون رسیده دستم که برم دنبال کارهای محضر، کلی حرص خوردم و ناراحتی کشیدم. اعظم حساس شد و با دقت بیشتری گوش داد. _ عکس شناسنامه‌تون من رو خیلی ناراحت کرد. با روسری عکس انداختید. گره روسری‌تون هم شُله. زیر گردن پیداست و حجابتون کامل نیست. من اصلاً نمی‌تونم با چنین چیزایی کنار بیام. شناسنامه را باز کرد و عکس را از همان فاصله به اعظم نشان داد که با خودکار سیاه، زیر گردنش رنگی شده بود و طوری با حرص و عصبانیت این کار انجام شده بود که کم مانده بود عکس پاره شود! °•○●°•🍃•°●○•° 📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•° ادامه داد: مثلاً حتی دوست ندارم دستتون رو که از زیر چادر بیرون می‌یارید، آستین گل‌گلی از زیر چادر دیده بشه یا قسمتی از دستتون پیدا باشه. دلم می‌خواد حتی زیر چادر حجابتون کامل باشه. اگه بشه همیشه مانتو و مقنعه بپوشین که اگه یه موقع وسط خیابون، بادی اومد یا چادرتون گیر کرد و یا هر جور اتفاق دیگه‌ی این جوری افتاد، حجابتون کامل باشه و مشکلی پیش نیاد. این‌جوری خیال خودتون هم راحت‌تره؛ مگه نه؟ عباس ساکت شد و منتظر تأیید اعظم، چشم به زمین دوخت. اعظم همچنان با ابروهای بالا انداخته، در حالت تحسین و لذت خودش غرق بود. بی‌اختیار گفت: احسنت! عباس هم نفسی از سر آسودگی کشید و لبخندزنان ادامه داد: اعظم خانوم! یه چیزی می‌خوام بگم، شاید خوشتون نیاد. ولی حق شماست که این رو بدونید. به‌هرحال صحبت یه عمر زندگیه. خودتون می‌دونین که من از چهارده‌سالگی یه‌سره توی جبهه و فضای نظامی بودم. شغلم هم همینه و سال‌هاست که از فضای شهر و آداب شهری و خانوادگی دور بودم. همه‌ی این‌ها به‌هرحال روی روحیه و اخلاق من اثر گذاشته. من آدم بداخلاقی هستم. یکم تند و تیزم. شما باید بزرگواری کنید و این عیب من رو تحمل کنید. البته می‌دونم سخته، ولی حالا که شما لطف کردید و بالاخره بعد از نُه ماه جواب مثبت رو دادید، ان‌شاءالله تصمیم گرفتید پای سختی‌های زندگی با یه آدم نظامی هم وایستید دیگه؛ درسته؟ °•○●°•🍃•°●○•° 📌@shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•° و فقط توانست بگوید: چشم. _ حرف آخر هم اینه که حقوق من خیلی زیاد نیست. توی این سال‌ها هرچقدر تونستم پس‌انداز کردم. الان صد هزار تومن کل دارایی منه. حالا می‌خوام شما تصمیم بگیری. می‌تونیم با این پول یه خرید عقد مفصل براتون انجام بدیم و طلا و لباس و کیف و کفش بخریم، یا می‌تونیم از خریدمون کم کنیم و این پس‌انداز رو برای سرمایه‌ی زندگی‌مون نگه داریم و خونه زندگی بسازیم باهاش. نظر شما چیه؟ اعظم بدون اینکه نیازی ببیند که تردید کند یا فکر کند، بلافاصله گفت: قبول دارم. حالا طلا و لباس مهم نیست؛ حیفه حاصل زحمت چندین‌ساله‌ت رو یه روزه خرج کنیم تموم بشه. به ‌نظر منم نگه داریم برای خونه خریدن. عباس چشم‌هایش را با آسودگی و خوشحالی بست و لبخند زد. بعد انگار ناگهان چیز مهمی یادش افتاده باشد، چشم‌هایش را باز کرد و روی صندلی جابه‌جا شد: راستی اعظم خانم! شما هم اگه حرفی دارید، سؤالی دارید، چیزی می‌خواید بگید، بگید. اعظم یک لحظه جا خورد. باید چیزی می‌گفت؟ چه باید بگوید؟ اصلاً به جزئیات مسائل زندگی فکر نکرده بود. فقط می‌دانست عباس را دوست دارد و ظاهرش را می‌پسندد. شاید تنها چیزی که از ذهنش گذشت این بود که بگوید: ممنون که مرا انتخاب کردی. ممنون که این‌همه صبوری کردی تا من با کلنجارهایم کنار بیایم. ممنون که این قدر خوب و بزرگ هستی. ولی صدای بلندگوی آزمایشگاه اجازه نداد اعظم چیزی بگوید. منشی اعلام کرد که امروز هیچ آزمایشی انجام نمی‌شود و آزمایشگاه °•○●°•🍃•°●○•° 📌 @shahid_abbasasemi
°•○●°•🍃•°●○•° تعطیل است. همه‌ی جمعیتی که توی سالن انتظار نشسته بودند، با تعجب و پچ‌پچ‌کنان از آزمایشگاه بیرون آمدند و پراکنده شدند. اعظم و عباس هم همراه فاطمه خانم سوار تاکسی شدند و برگشتند خانه. همین ‌که از در رفتند داخل، وسط راه‌پله‌های ورودی، سعید سراسیمه به استقبالشان آمد: مامان! مامان! امام از دنیا رفت! اعظم بهت‌زده زل زد به لب‌های سعید که این کلمات را مثل آوار بر سرش ریخته بود. عباس مثل آدمی که ناگهان کمرش شکسته باشد، همان وسط پله‌ها نشست و تکیه داد به دیوار و فاطمه خانم چنان جیغ کشید و گریه سر داد که انگار همین حالا درست وسط روضه‌ی قتلگاه، به مراسم روضه رسیده باشد. *** روزهای بعدی چنان سیاه و تلخ بودند که نه ‌تنها اعظم، بلکه تمام مردمی که آن روزها سیاه‌پوش و عزادار و سراسیمه و سرگردان توی خیابان‌ها راه افتاده بودند، هرگز فراموش نخواهند کرد. میلیون‌ها بیت شعر، میلیون‌ها سطر متن، میلیون‌ها دقیقه فیلم، میلیون‌ها قطعه عکس در همان روزها ثبت شد. ولی تمام این‌ها نمی‌توانند حقیقت واقعه‌ی آن روزهای ایران را نشان بدهند. غم و درد مثل اکسیژن در هوا معلق بود. انگار نفس نمی‌کشیدیم. در هر دم و بازدم، درد می‌کشیدیم. اعظم نگرانی عباس را هم داشت. لحظه‌ای که این خبر دهشتناک را شنید، همان‌جا دم در خداحافظی کرد و گفت: باید برگردم اهواز. حتماً حالت آماده‌باش اعلام می‌کنن. باید اونجا باشم. حالا دو هفته گذشته بود و هیچ خبری از عباس نبود. پایان فصل دوم °•○●°•🍃•°●○•° 📌@shahid_abbasasemi