5⃣4⃣8⃣
#خاطرات_شهدا 🌷
💠آخرین روز زندگی مشترک💞
🔸کل شب را به
#دعا_ونماز شب گذشت
نماز صبح📿 را هم مسجد🕌 به جماعت خواند .وقتی برای
#نمازصبح بیدار شدم بهش گفتم دوساعتی⏰ بخواب امروز خیلی کار داری گفت: اگه بخوابم تو اتوبوس🚌 خوابم نمی بره، فهمیدم
#تاتهران باید با اتوبوس برن.
🔹یک برگه ای📜 داد دستم گفت
#امانت یک جا بگذارش.
#چشم_هاش خیلی قرمز شده بود از خونه🏡 رفت بیرون شروع کردم به خوندن دیدم
#وصیتنامه است😢
🔸وقتی برگشت خونه کلی وسیله خریده بود🛍 واسه
#بچه_ها. شروع کردم به جمع کردن وسیله هاش. ساکش رو بستم 💼
#خدا می دونه چه به من گذشت💔بچه ها بیدار شدند بچه ها رو تو بغلش گرفت💞. تازه فهمیده بودم موقع نوشتن📝 وصیت نامه چقدر گریه کرده بود😭
🔹ناهار رو از بیرون کباب گرفت🍢خیلی کم غذا خورد. فقط
#بچه_ها رو نگاه میکرد🙁 غذای
#محمدمهیار رو خودش داد. بعد شروع کرد به خواباندنش😴
🔸وقتی فهمید که محمد مهیار خوابیده. لباس هایش رو پوشید👕 باهمه
#خداحافظی کرد خیلی مهربون شده بود.
#فاطمه_وزینب ولش نمی کردن🚫 تازه فهمیده بودم چرا محمد مهیار رو
#موقع_رفتنش خوابوند
🔹گفت خودم با اتوبوس🚌 میرم تعجب کردم. گفتم: اتوبوس! تنهایی⁉️ گفت خواهش می کنم اینطور
#راحت_ترم. از زیر
#قرآن سه مرتبه رد شد برگشت لایه قرآن رو باز کرد سوره ی
#یاسین بود گفت سوره ی یاسین رو زیاد برام بخوان👌 داشتم از بغض می ترکیدم😭
🔸رفت جای محمد مهیار توخواب
#بوسش کرد دم گوشش👂 یک حرفی زد نفهمیدم . ساکش رو برداشت. تا دم در🚪 باهاش رفتیم پشت سرش آب ریختم💦 دخترها صداش میزدند
#بابا!
#بابا!
🔹پشت سرش رو
#نگاه نمی کرد❌ فقط دستش رو تکان می داد👋خیلی
#غریب رفت. با اتوبوس ،با یک ساک💼 خیلی ساده،
#تنهایی😭
#شهید_حسین_محرابی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh