🌷شهید نظرزاده 🌷
#شهید_حسین_محرابی: انءشالله هر کسی که #شهید نشده بود و زنده بود بعد از آزاد سازی #قدس، دو رکعت #نما
5⃣4⃣8⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠آخرین روز زندگی مشترک💞
🔸کل شب را به #دعا_ونماز شب گذشت
نماز صبح📿 را هم مسجد🕌 به جماعت خواند .وقتی برای #نمازصبح بیدار شدم بهش گفتم دوساعتی⏰ بخواب امروز خیلی کار داری گفت: اگه بخوابم تو اتوبوس🚌 خوابم نمی بره، فهمیدم #تاتهران باید با اتوبوس برن.
🔹یک برگه ای📜 داد دستم گفت #امانت یک جا بگذارش. #چشم_هاش خیلی قرمز شده بود از خونه🏡 رفت بیرون شروع کردم به خوندن دیدم #وصیتنامه است😢
🔸وقتی برگشت خونه کلی وسیله خریده بود🛍 واسه #بچه_ها. شروع کردم به جمع کردن وسیله هاش. ساکش رو بستم 💼 #خدا می دونه چه به من گذشت💔بچه ها بیدار شدند بچه ها رو تو بغلش گرفت💞. تازه فهمیده بودم موقع نوشتن📝 وصیت نامه چقدر گریه کرده بود😭
🔹ناهار رو از بیرون کباب گرفت🍢خیلی کم غذا خورد. فقط #بچه_ها رو نگاه میکرد🙁 غذای #محمدمهیار رو خودش داد. بعد شروع کرد به خواباندنش😴
🔸وقتی فهمید که محمد مهیار خوابیده. لباس هایش رو پوشید👕 باهمه #خداحافظی کرد خیلی مهربون شده بود. #فاطمه_وزینب ولش نمی کردن🚫 تازه فهمیده بودم چرا محمد مهیار رو #موقع_رفتنش خوابوند
🔹گفت خودم با اتوبوس🚌 میرم تعجب کردم. گفتم: اتوبوس! تنهایی⁉️ گفت خواهش می کنم اینطور #راحت_ترم. از زیر #قرآن سه مرتبه رد شد برگشت لایه قرآن رو باز کرد سوره ی #یاسین بود گفت سوره ی یاسین رو زیاد برام بخوان👌 داشتم از بغض می ترکیدم😭
🔸رفت جای محمد مهیار توخواب #بوسش کرد دم گوشش👂 یک حرفی زد نفهمیدم . ساکش رو برداشت. تا دم در🚪 باهاش رفتیم پشت سرش آب ریختم💦 دخترها صداش میزدند #بابا! #بابا!
🔹پشت سرش رو #نگاه نمی کرد❌ فقط دستش رو تکان می داد👋خیلی #غریب رفت. با اتوبوس ،با یک ساک💼 خیلی ساده، #تنهایی😭
#شهید_حسین_محرابی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh