3⃣4⃣1⃣1⃣ 🌷 💠چهار روز باهم زندگی کردیم 🔰ازهمان کودکی در مکتب (ع) شاگردی کرده بود. آقا هادی خیلی با محرم و صفر مأنوس💞 بودند. محـ🏴ـرم که می آمد حال خاصی داشتند دیگر را کمتر می دیدم، چون مشغول هیئت بودند. 🔰می دیدم که چقدر عاشقانه💖 کار می کنند هم شور حسینی داشتند و هم حسینی، آخر هم در محرم شدند🕊 می گفتند: خیلی دوست دارم یک گوساله موقع تاسوعا و برای آقا قربانی کنم و با آن طعام درست کنم برای امام حسین (ع) 🔰می گفتم: با یک نفر شریکی بخرید. می گفتند: نه فاطمه جان✘ می خواهم تنهایی را بدهم. عشقش را که به مکتب امام حسین(ع) می دیدم من هم سر شوق می آمدم😍 که کاری کنم.   🔰موقع خواستگاری ایشان سرباز بودند. بعد از عقد💍 از شغل و علاقه شان به این شغل گفتند و جبهه ؛ یک ماه📆 گذشته بود که به او گفتم: آقا هادی! ممکنه شغلت ان را عوض کنید⁉️ ایشان هم بدون تعارف گفتند: ! من به این شغل علاقه دارم. 🔰هروقت پلاک شان را به گردن می انداختند و می‌گفتند” من شهید🌷 می شوم” من می ترسیدم واضطراب داشتم که نکند ایشان را از دست بدهم😔 ولی ایشان با احساس و با من رو مجاب کردند. 🔰می گفتند: من نیت کرده ام که نگذارم حرم (س)🕌 به دست داعشی ها بیافتد. من هم وقتی فهمیدم به خاطر حضرت زینب(س) می روند راضی شدم اما به زبان نیاوردم❌ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh