eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
6.5هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
3⃣8⃣4⃣ 🌷 🌷روز اول بود. .... بعـد نماز مغرب📿 مثل هـرروز صـوتِ پخـش شد🔊.... آقا این شهیده گمنامه؟ چند سالشه⁉️ زائرا گوش میکردن و گریه میکردن😭 و میرفتن سمـت خـروجی... 🌷تو حـال و هوای خودم بودم که یه نفر صدام زد!پسررر!! با تعجب😟 دنبال صدا گشتم؛ بود! گفت یکی از باندای🔇 نزدیکای ورودی قطع شده،برو ببین چی شده! سیمش کنده شده بود🔌وصل کردم.... 🌷بعدِ اون تِرَک روضه حاج محمود شروع شد.خونِ دلِ آســمون😔...... هنوزم که هنوزه هروقت میشـنوم🎧 موهای بدنم سیخ میشه.رفتم نشستم رو یه مانندی و شروع به زار زدن کردم😭. 🌷روضه بخونن و ما وایسیم نگاه کنیم⁉️حـین روضه یه نفر نشسته بود کنارم👥 محلی ندادم؛نگاهم نکردم. اون صـوت پنج دقیقه ای⏱ که تموم شد بغل دستیم شروع کرد .... 🌷خـوبانِ روزگار ،مسـلمانِ . یه نمکی خوند و بعدش پرسید اسمـت چیه⁉️گفت آقا امـیرحسین جا نمونی از اتوبوس🚌! چپ چپ نگاش کردم👀 و گفتم ! 🌷خوشحال شد و با هم رفتیم منطقه رو گشتیم تا نمونده باشه. اون شد شروع✓ رفاقتِ ده دوازده روزه ی ما.شوخی ها ،خنده ها😄 ،گریه ها😭 ،روضه ها ،خوردنا و پیچوندنا ،جشن پتو و اذییت ها. 🌷سال بعدش اومدم .هرچقدر گشتم پیدات نکردم😔.دیدم نیستی رفتم .... چند وقت بعدش یه کتاب دیدم📖 توجـهم و جلب کرد! 🌷عکسـش آشـنا بود! رفتم جلوتر و وقتی اون کتابچه📘 رو دیدم کپ کردم😳!خاطرات هـنوز کیفی🎒 رو که بهـم دادی رو دارم.تقـریبا هـر روز رو .بعضـی ها مـیگن یه کیف دیگه رو بردار بابا😕.این چیه!کوله ی !مردم فکـر میکنن از منطـقه اومـدی ....😔😔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
8⃣2⃣6⃣ 🌷 💠پیاده روی اربعین 🔰آقا مهدی همیشه به بنده می گفتند که سفر زیارتی (ع) را هیچ وقت و تحت هیچ شرایطی ترک نکن❌! حتی اگر شده سالی یک مرتبه آن هم در موقع شهادت امام حسین(ع) خود را به کربلا برسان. 🔰حتی اگر شده فرش خانه‌ات را بفروش💴 و مقدمات سفر را مهیا کن و این سفر را ترک نکن🚫 و این شاخص ترین سخنی بود که آقا مهدی درباره سفر به بنده می گفتند. 🔰رفتار قابل توجه که در طول مسیر اربعین از آقا مهدی دیدم این بود که ایشان همواره در طول مسیر قدم به قدم همراه ما می‌آمد 👥و اینگونه نبود که بخواهد دچار لحظه‌ای شود و حتی اندکی جلوتر یا عقب‌تر از ما راه برود تا ما اذیت شویم☺️. 🔰در طول هر گاه برای استراحت در نقطه‌ای می‌نشستیم ایشان همان جا کفش‌های مرا👡 بیرون می‌آورد و می‌گفت را مالش می‌دهم تا درد پاهایت که از پیاده‌روی زیاد ناشی شده است کاهش پیدا کند😌. 🔰خاطره شیرین دیگری که از آخرین سفر مشترک مان 💞به کربلا در پیاده‌روی در یادم مانده است این است که در بخشی از راه باران 🌧شروع به باریدن کرد، فرزندمان👶 هم در همان زمان گریه می‌کرد و غذا می‌خواست. 🔰در آن زمان پتو بالای سرم گرفت که باران روی سرم نریزد ⭕️و گفتند شما اینجا بنشیند و به بچه غذا دهید من همانجا نشستم و به غذا دادم. راوی:همسرشهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
0⃣0⃣1⃣1⃣ 🌷 💠زود برمی گردم 🔰وقتی داشتند می رفتند نگاهشان، بود؛ می خواستند یک حرفی بزنند ⚡️ولی می شدند و نمی گفتند، نمی دانم چه حرفی بود😔 🔰ساعت ۶ بعدازظهر🕧 مهرماه بود نزدیکی های اذان مغرب🌒 سعی می کردند با مرا از نگرانی در بیاورند، گفتند: یکی دو ماه می روم مأموریت و . 🔰در این چند روز تلفنی☎️ باهم صحبت کردیم در همین حد که از سلامتی همدیگر خبر بگیریم و صدای هم را بشنویم. زدم زیر گریه😭 و گفتم: شما را به خدا مواظب خودتان باشید و زود من دوستت دارم💞 آقاهادی هم گفتند: «من هم فاطمه جان! چشم زود بر می گردم خداحافظ👋» 🔰فرماندشون وقتی برای سر زدن به منزل ما آمد🏘 گفتند: « آقا هادی شما خیلی بودند، سعی می کردند توی خط مقدم باشند، می خواستیم سنگر را با برگ درخت زیتون🌳 استتار کنیم تا از تیررس به دور باشیم 🔰داوطلب می خواستیم پیش قدم شدند، مشغول استتار بودند که تیر خورد💥 به دست و ، شاخه درخت زیتون از دستشان افتاد و . بیست و هشتم📆 مهر شهید شدند🌷 پیکرشان یکم آبان ماه روز امام حسین (ع) از مصلای شهر چهاردانگه به سمت امامزاده عباس(ع)🕌 تشییع شد وقتی دیدمشان سالم بود و صورتشان نورانی✨ (وهب زمان) 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
3⃣4⃣1⃣1⃣ 🌷 💠چهار روز باهم زندگی کردیم 🔰ازهمان کودکی در مکتب (ع) شاگردی کرده بود. آقا هادی خیلی با محرم و صفر مأنوس💞 بودند. محـ🏴ـرم که می آمد حال خاصی داشتند دیگر را کمتر می دیدم، چون مشغول هیئت بودند. 🔰می دیدم که چقدر عاشقانه💖 کار می کنند هم شور حسینی داشتند و هم حسینی، آخر هم در محرم شدند🕊 می گفتند: خیلی دوست دارم یک گوساله موقع تاسوعا و برای آقا قربانی کنم و با آن طعام درست کنم برای امام حسین (ع) 🔰می گفتم: با یک نفر شریکی بخرید. می گفتند: نه فاطمه جان✘ می خواهم تنهایی را بدهم. عشقش را که به مکتب امام حسین(ع) می دیدم من هم سر شوق می آمدم😍 که کاری کنم.   🔰موقع خواستگاری ایشان سرباز بودند. بعد از عقد💍 از شغل و علاقه شان به این شغل گفتند و جبهه ؛ یک ماه📆 گذشته بود که به او گفتم: آقا هادی! ممکنه شغلت ان را عوض کنید⁉️ ایشان هم بدون تعارف گفتند: ! من به این شغل علاقه دارم. 🔰هروقت پلاک شان را به گردن می انداختند و می‌گفتند” من شهید🌷 می شوم” من می ترسیدم واضطراب داشتم که نکند ایشان را از دست بدهم😔 ولی ایشان با احساس و با من رو مجاب کردند. 🔰می گفتند: من نیت کرده ام که نگذارم حرم (س)🕌 به دست داعشی ها بیافتد. من هم وقتی فهمیدم به خاطر حضرت زینب(س) می روند راضی شدم اما به زبان نیاوردم❌ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh