شهید شو 🌷
💔 🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📕رمان امنیتی #خط_قرمز ⛔️ ✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا #قسمت76 انگشتم ر
💔


🔰  🔰
📕رمان امنیتی  ⛔️

✍️ به قلم: 




پروازشان را اعلام کردند. چند قدم جلو رفتم.
مسافران پروازشان داشتند یکی‌یکی از گیت رد می‌شدند؛ اما خبری از سمیر و ناعمه نبود.

صدای آژیر هشدار در مغزم بلند شد. همان لحظه، صدای زنانه‌ای از بی‌سیم شنیدم:
من توی سالنم عباس آقا. حکم رو هم آوردم. چکار کنم؟

صدای خانم صابری بود. اگر خانم نبود حتماً یک چیزی می‌گفتم که چرا دیر کرده؛ هرچند دست خودش نبود بنده خدا.

گفتم:
کجایید؟

- سمت راستتون نزدیک ورودی ایستادم.

بدون این که برگردم، کره چشمانم را به سمتی که گفت حرکت دادم.

از گوشه چشم دیدمش. گفتم:
دیدمتون. سریع برید دستشویی خانم‌ها که توی همین سالنه. منم کاورتون می‌کنم.

دیدم که راه افتاد به سمت سرویس بهداشتی.

دوباره صدایش را شنیدم:
احتمال درگیری هست؟

واقعاً نمی‌دانستم صابری الان باید منتظر چه چیزی باشد.

احتمال حذف سمیر و ناعمه خیلی پررنگ بود، مخصوصاً سمیر. پرسیدم:
مسلحید؟

- بله.

برگشتم و با فاصله، پشت سرش قدم برداشتم. 

چندقدمی سرویس بهداشتی زنانه ایستادم و نفس عمیق کشیدم. ناخودآگاه ذکر صلوات به لب‌هایم آمد. 

رفتم روی خط مرصاد:
اون پفک رو ول کن، بیا منو پوشش بده!

مرصاد را دیدم که خیره به پنجره‌های فرودگاه پوزخند زد و پوسته پفک را انداخت توی سطل زباله کنار دستش.

از خیر انگشتانش هم نگذشت، شروع کرد به لیس زدنشان و هم‌زمان با صدای ملچ ملوچش گفت:
برو داداش هواتو دارم.

از خانم صابری پرسیدم:
چی شد؟ چیزی پیدا کردین؟


- کسی این‌جا نیست قربان. فقط یه موبایل افتاده روی زمین و یه کیف دستی نسبتاً بزرگ زنونه.

با شنیدن این جمله، دلم می‌خواست بنشینم روی زمین و دو دستی خاک بریزم روی سرم.

این یعنی ناعمه در رفته بود.😨
رفتن ناعمه، آن هم وقتی موبایلش را – که ما روی آن شنود و ردیاب نصب کرده بودیم – دور انداخته بود، فقط یک معنی می‌توانست داشته باشد:
بو برده است که تحت تعقیب است.😵

ما تمام پیام‌ها و تماس‌هایش را تحت‌نظر داشتیم و می‌دانستیم برنامه‌ای برای پیچاندن پروازش ندارد.

در نتیجه، معلوم بود تازه خبردار شده در تور ماست.

سرم تیر کشید. سعی کردم خودم را آرام کنم و به خودم بگویم:
شایدم فقط خواسته  بزنه که مطمئن بشه.

معطل نکردم. دویدم داخل سرویس بهداشتی مردانه. بجز یک پسربچه که داشت دستانش را می‌شست، کس دیگری نبود.

تمام دستشویی‌ها خالی بودند و آن‌جا هم... یک موبایل که افتاده بود روی زمین و شیشه‌اش شکسته بود. 

حدس زدم از عمد باتری را درنیاورده‌اند تا ما فکر کنیم هنوز در تورمان هستند و بتوانیم گوشی را ردیابی کنیم. 

کنار موبایل، کوله‌پشتی سمیر را دیدم که با زیپ نیمه‌باز افتاده بود روی زمین.

وقتی سمیر داشت می‌رفت دستشویی و کوله‌‌پشتی را همراه خودش می‌برد، خیلی حساس نشدم.

طبیعی بود که وسایلش را روی صندلی‌های فرودگاه رها نکند و همراهش ببرد.

کارد می‌زدند خونم در نمی‌آمد. مفت و مسلم هر دوتا سوژه از دستمان پریده بودند.

به مرصاد گفتم: بیا اینایی که افتاده توی دستشویی رو بردار ببر، من کار دارم.

و از سرویس بهداشتی زدم بیرون. کمیل ایستاده بود کنار ردیف صندلی‌ها و با یک دست به سمت اتاقک نیروهای امنیت فرودگاه اشاره می‌کرد:
بدو برو دوربینا رو چک کن!

انقدر بلند داد زد که صدایش در سالن پیچید و من ناخودآگاه تندتر دویدم.

به چهره مردمی که در سالن فرودگاه بودند نگاه کردم؛ انگار هیچ‌کس صدای کمیل را نشنیده بود بجز من.

کمیل هم پشت سرم دوید و خودش را به من رساند: 
سال هشتاد و هشت همین بلا سر من اومد. دوربین‌ها رو چک کن، بعیده از فرودگاه خارج شده باشن یا حداقل خیلی دور نشدن. باید قیافه جدیدشون رو پیدا کنی.




روزهای سال هشتاد و هشت مثل یک فیلم آمد جلوی چشمم.

راست می‌گفت، کمیل قبلا با این عملیات فریب مواجه شده بود.

صدای حاج رسول را از بی‌سیم شنیدم:
چی شد؟ دستگیرشون کردی؟


...
...



💞 @aah3noghte💞

کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ...