قرار چشمانم را می‌بندم به فردا فکر می‌کنم و به کارهای نیمه‌کاره که باید زودتر تکمیل شوند. با خودم قرار می‌گذارم یک هفته صبح‌ها زودتر از همیشه بیدار شوم و کارهایم را زودتر به پایان برسانم. روز پرکاری را پشت سر گذاشته‌ام، خیلی زود خوابم می‌برد. با صدای ناله از خواب می‌پرم! صدای سجاد است. اول خیال می‌کنم خواب بد دیده اما بالای سرش که می‌رسم می‌بینم در تب می‌سوزد و هزیان می‌گوید. بیدارش می‌کنم و آبی به دست و رویش می‌زنم. تب‌بر را با چشمانی بسته می‌خورد و دراز می‌کشد. تبش هنوز بالاست. با پاشویه یک ساعتی طول می‌کشد حرارت بدنش کم شود. صدای اذان صبح را از مسجد می‌شنوم. بعد از نماز خیلی زود خوابم می‌برد. وقت مدرسه بچه‌هاست. امیررضا را بیدار می‌کنم اما معصومه هم تب دارد. تب‌بر را خواب و بیدار می‌خورد و می‌خوابد. امیررضا که می‌رود یاد قرار دیشب میفتم! اما خسته‌ام هنوز خستگی دیروز و نگرانی بیماری بچه‌ها رفع نشده. خیلی زود خوابم می‌برد. تب‌بر کار خودش را کرده بچه‌ها هم حسابی خوابند. یکدفعه چشم باز می‌کنم، به ساعت زل می‌زنم؛ ده؟! این هم از صبح زود بیدار شدن من! بچه‌ها هنوز خوابند دست و صورتم را می‌شویم و یک لیوان شیر و خرما می‌خورم. می‌نشینم پای سیستم و تندتند شروع می‌کنم به طراحی، هنوز خیلی نگذشته که بچه‌ها یکی یکی بیدار می‌شوند. صبحانه بچه‌ها را می‌دهم و باز می‌نشینم پای کار، هنوز خیلی نگذشته که چشمان بی‌حال سجاد خبر از تب دوباره می‌دهد. سیستم را خاموش می‌کنم. پاشویه را شروع میکنم و سوپ را بار می‌گذارم. معصومه سرفه‌های بدی دارد. دمنوش دم می‌کنم. خانه را مرتب می‌کنم آشپزخانه را هم. سجاد اصرار دارد کنارش بنشینم. دستم را می‌گیرد و کارم یک ساعتی همین است. کنارش بنشینم تا بخوابد. همین دستم را از دستش بیرون میاورم بیدار می‌شود و شاکی! امیررضا از مدرسه برگشته. اما خسته است و می‌رود که کمی چرت بزند. ناهار را آماده می‌کنم، معصومه اشتها ندارد اصرار می‌کنم اما بی‌فایده است. سجاد با اشتها همه سوپش را می‌خورد و سفارش پخت سوپ دوباره برای شام می‌دهد. حالش کمی بهتر به نظر می‌رسد. از فرصت استفاده می‌کنم و می‌روم سراغ بررسی تمارین گروه که چند روز است منتظرند. تازه شروع کرده‌ام که سجاد به سرفه می‌افتد. دمنوش دم می‌کنم و داروهایش را می‌دهم. آرام که می‌شود می‌روم سراغ کارم بالاخره بررسی تمارین را تمام می‌کنم. خانم... منتظر تایید داستان‌هایش است. چند روز پیش ارسال کرده اما فرصت بررسی نداشتم. می‌خواهم بروم سراغ داستان‌ها که نوبت معصومه می‌شود. بدجوری بی‌حال است. دیروز لیگ داشت! بازی‌های قبلی را برده بود و حالا از لیگ جا مانده بود. تبش که پایین می‌آید به ساعت نگاه می‌کنم باید به فکر شام باشم. ریخت و پاش‌ها را جمع می‌کنم و مشغول پخت شام می‌شوم باز هم تا شب بچه‌ها چندباری تب می‌کنند. امروز روز کار نیست انگار! همه کارهایم می‌ماند برای یک روز دیگر، خدا بزرگ است. موقع خواب با خودم قرار می‌گذارم از فردا زودتر بیدار شوم.