می‌گویند اگر می‌خواهی فرزندانت کتابخوان شوند خودت کتاب بخوان من هم به عنوان یک مادر سعی دارم هر روز ساعتی را به مطالعه اختصاص دهم. گاهی کم گاهی زیاد. امروز هم طبق معمول می‌روم سراغ کتاب. صفحه اول و دوم و سوم را می‌خوانم صفحه چهار که می‌رسم سجاد کتاب در دست می‌آید و کنارم می‌نشیند. کتابش را روی کتاب توی دستم می‌گذارد:«مامان لطفا این‌ رو برام بخون!» دلم نمی‌آید ردش کنم. کتاب را از دستش می‌گیرم. با خوشحالی کنارم می‌نشیند و زل می‌زند توی چشمانم:«به نام خدا، در یکی از روزهای گرم تابستان فیل کوچولو خیلی تشنه بود...» تا آخر قصه را همان‌طور نشسته و خوب گوش می‌دهد. کتاب را می‌دهم دستش:«بفرما حالا نوبت منه کتاب خودم رو بخونم» کتاب‌ را از دستم می‌گیرد و می‌رود پی بازی‌اش. نفس راحتی می‌کشم و مشغول خواندن می‌شوم. هنوز دو صفحه نخوانده‌ام که دوباره سرو کله‌اش پیدا می‌شود. دستش را دور گردنم حلقه می‌کند. خودش را لوس می‌کند:«مامان خیلی دوستت دارم» دستش را می‌بوسم:«منم دوستت دارم عشقم» می‌دود توی اتاق و خیلی زود کتاب به دست روبه رویم می‌نشیند:«می‌شه این کتاب رو هم برام بخونی؟» مگر می‌شود به این نگاه معصومانه جواب رد داد؟ کتاب را از دستش می‌گیرم:«می‌خوام برم اون طرف، امروز خودم تنهایی، اما، ماشین زیاده، آقا پلیس کجایی..» گاهی توی صورتم زل می‌زند و گاهی خیره به عکس‌های کتاب می‌شود. کتاب که تمام می‌شود لبخندی تحویلش می‌دهم بدون حرفی کتاب را می‌گیرد و می‌رود توی اتاق. مشغول مطالعه می‌شوم اصلا یادم رفته کجا بودم، از اول صفحه شروع می‌کنم. هنوز به آخر صفحه نرسیده کتاب دیگری روبه روی چشمانم تاب می‌خورد. با خوشحالی می‌گوید:«وای مامان این کتاب رو خیلی دوست دارم یادته باهم رفتیم پارک موقع برگشت خریدیم؟» چشمم به خط‌های ریز کتابم است جوابش را با تکان سر می‌دهم. دست زیر چانه‌ام می‌گذارد سرم را بالا می‌آورد:«مامان میشه اینم بخونی برام؟» کمی فکر می‌کنم. کتاب را از دستش می‌گیرم. کتاب پر از نقاشی‌های رنگارنگ است. قبلا هم بارها برایش این کتاب را خوانده‌ام. کتاب خودم را می‌بندم و کنار می‌گذارم:«نظرت چیه حالا تو برای من کتاب بخونی؟» خنده روی صورتش می‌نشیند:«این کتاب روبلدم!» سرم را به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهم:«بله برای همین می‌گم شما برای من بخون» کتاب را باز می‌کند:«شیمو می‌خواد که بره، تا آخرای دنیا...» درست است که امروز من نتوانستم کتاب بخوانم اما در عوض سجاد سه تا کتاب خواند!