#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_سیوپنجم
همونجا بذارید سهراب میاره داخل.
- باشه داداش، شیرین خانم من بیرون منتظرم.سرم را برایش تکان دادم که از مغازه بیرون رفت. آقای شایسته به سمت همان در کوچک انباری رفت و چندباری سهراب را صدا زد. بعد به سمت پیشخوانش رفت، همان دفتری که داشت می خواندش را ورق زد و برگهی چکی را بیرون آورد. من هم چند قدمی به او نزدیک شدم تا دوباره مجبور نشود پیشخوان را دور بزند و برسد به من.
چک را دو دستی و بدون حرفی به سمتم دراز کرد.
-قابلتونم نداره.
-ارزش کارتون بیشتر از ایناست.کاغذ را از دستش گرفتم. زیپ کیفم را باز کردم و همینطور در میان انبوه وسایلم رهایش کردم.
-پس امشب سفارشای جدید رو بهم پیامک می کنید؟
_بله بله، حتما.
- پس من با اجازهتون...
- نه نه صبر کنید.قدمی که برای برگشتن بالا آوردم را پایین گذاشتم و سوالی نگاهش کردم. کمرش را خم کرد و از زیر پیشخوان چیزی کادوپیچ شده را بیرون آورد و روی پیشخوان گذاشت. نگاه ماتم از کادو به سمت صورت او سر خورد که سرش را پایین انداخت.
-یه چیز ناقابل برای خواهرزادتون.
چشم هایم از تعجب گرد شد. او برای شانلی کوچک کادویی گرفته بود؟
نتوانستم لبخند پر از ذوقم را مخفی کنم. انگار این کادو برای خودم بود که برایش هیجان داشتم!با صدای ضعیفی لب زدم:
-واقعا ممنونم ازتون.نمی دانستم چطور این لطفش را جبران کنم. همین که در میان این همه دغدغه به فکر به دنیا آمدن خواهرزادهی من بود ارزش هزاربرابر کادو بود.
-روز خوش.او هم سری تکان داد که به سمت در خروجی رفتم. دلم می خواست زودتر بروم خانه و این لباس را تن شانلی کوچک بپوشانم. نمی دانستم چه چیزی هست اما از حالتش یقین داشتم لباسی را کادو کرده است.احمد آقا به در ماشین تکیه داده بود و با پایش به زمین ضرب می گرفت. به سمتش رفتم و رو به رویش، در پیاده رو ایستادم.
-اقا احمد بریم؟سرش را بلند کرد و با دیدن من صاف ایستاد و خودش را مرتب کرد.
- میگم شیرین خانم...سرش را خاراند و سردرگم به اطراف نگاه کرد. منتظر ادامه ی حرفش شدم اما او قصد گفتن نداشت. یعنی قصد داشت و نمی توانست بگوید، تا نگاهش را به من می دوخت و لب باز می کرد انگار چیزی مانعش می شد و دوباره کلافگی به سراغش می آمد.
-چی میخواین بگید؟
- میشه با ماشین نریم؟ابروهایم را بالا انداختم. من برای ماشین بود که به او زنگ زده بودم، حال با ماشین نرویم؟
- چرا؟ ماشین خراب شده؟نگران به اطراف ماشین نگاهی انداختم که دست هایش را تکان داد و با شتاب گفت:
- نه نه، میخوام قدم بزنیم باهم حرف بزنیم.با حرفش نگاهم مات به همان چرخ ماشین ماند. دقایقی حرفش را در ذهنم حلاجی کردم تا معنایش را بفهمم اما انگار هر بار گم تر می شد. شاید هم می فهمیدم، آری معنایش را می دانستم اما معنایش در سرزمین باورهایم نمی گنجید.
-خب، مادرتون حتما باهاتون حرف زده، ما باید یه گفتگویی داشته باشیم هم رو بیشتر بشناسیم. البته می شناسیم خب، ولی در حد همسایگیه.فکر کردم شاید حرفی از مادرم که مربوط به احمد آقا باشد را به خاطر بیاورم اما حرفی نبود. اصلا مادر تمام این ماه فکر و ذکرش به دنیا آمدن دخترک شیوا بود و حتی دیگر به منم کمتر گیر می داد.
- مادرم چه حرفی باید بهم بزنه؟او هم با تعجب نگاهم کرد و چند لحظه ای مات ماند. انگار از این بی خبری ام تعجب کرده بود و ای کاش همینجا ماجرا را پایان می داد.
- درمورد برنامهی ازدواجمون که مادرتون و خواهرم حرف زدند.با صدای بلند فریاد زدم:
_چی؟بالاخره آنچه باورم ازش هراس داشت بر سرم آمد. هنانی که ذهنم از تعبیرش هراس داشت. این بار هم مادر مرا قربانی افکار قدیمی خودش کرده بود.
-شیرین خانم، الکی ادای بیخبرا رو در نیارید.با نگاه خیرهاش با سرعت سرم را پایین انداختم. انگار به آنی تمام باورهایم از هم پاشید. من با چه نگاهی به او زنگ می زدم و او چه تصوری از من کرده بود؟ نکند او هم مانند زن های همسایه گمان می کرد قصد ازدواج با او را دارم که با او می روم و میآیم؟نه، او می فهمد.... می فهمد من قصدم تنها کمک بود.
- من واقعا خبری نداشتم.
-ولی... ولی مادرتون گفت شما راضی هستید، هم به خودم گفتم و هم به خواهرم.فقط توانستم چشم هایم را دوی هم بفشرم. مادر داشت با زندگی و آبروی من چه می کرد؟تمام حرفهایش انگار در سرم اکو می شد، تمام کنایه های همسایه ها که یقین داشتم با حرف مادر بیشتر می شود.لحظه چهرهی فرزانهخانم در پلک های بسته ام نقش بست، مادر چطور می توانست مرا جای او در کنار احمد آقا بنشاند؟ مگر فرزانه خانم دوستش نبود؟ مگر با فرزانه خانم برای من نقشه نمی کشیدند؟مگر آدرس آن فالگیری که گفته بود سیاه بخت می شوم را از همین فرزانه خانم نگرفته بود؟ چطور می توانست من را وصل شوهرش کند؟حس کردم سرم گیج می رود.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii