#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#فاخته
#قسمت_سیوپنجم
تلفنش زنگ می زد و هی قطع می کرد و زیر چشمی به نیما نگاه می کرد
آخر سر برداشت و فریاد زد
-بابا خستم کردی زنکه..چی از جون من می خوای بابا.اینهمه مرد برو آویزون یکی دیگه باش ..اه .همه رو برق می گیره ما رو.. الله اکبر.قطع کرد و سرش را بین دستانش گرفت حس کنجکاوی چیره شد بر نیما
-هوم..کی بود رفیق ما رو می خواد
اینقدر.حسودیم شد باباعصبانی شد و بلند گفت
-خفه شو بابا..همه حسرت زندگی تو رو دارن اونوقت.یک خودکار به طرفش پرت کرد.جری تر ش کرد
-خفه بابا....زندگی من حسرت داره
-داره و خودت نمی فهمی.وقتی مثل من بابات ولت می کرد و با زن بابا می رفت خارج و سراغ ازت نمی گرفت
می فهمیدی زندگی به چند منه.خوشی زده زیر دلت، حالیت نیست.هر ماه حسابت پره اما نفهمی.من جای بابات بودم عمرا دیگه حمایتت می کردم.والا زن اجباریتم از سلیقه خودت و از اون عفریته خیلی خیلی بهتره..ولی نمی تمر گی زندگی تو بکنی...وای ببخشید اصلا به من ربطی نداره..فرهود خر کی باشه واسه رفیقش نسخه بپیچه...اگه مثل من به جرم چشم داشتن به زن پدرت از همه چی محروم میشدی...هر یه ذره خوشبختی رو هورت می کشیدی..اما بی لیاقتی ...بی لیاقت...خاک عالم بر اون سرت..تو لیاقت نداری بخدا..وقتی مثل من نمی زاشتن با اونی که دلم می خواد باشم وبه اونی که دوسش دارم برسم و در کتار خودم داشته باشمش و همونی که عاشقش بودم خودشو خیلی راحت خلاص می کنه.داغشو برای همیشه تو دلت میزاره و حسرتشو تو قلبت اونوقت میفهمیدی ؛ اونوقت هر روز پای پدرت رو می بوسیدی.بلند شد و دوباره رو برویش ایستاد.انگار امروز زندگی بدجور دست به گلویش گذاشته بود.
-رفیقتم . نوکرتم هستم . می فهمم درد داری. ولی به همون رفاقتی که بینمونه دیگه هرگز اسمی از فاخته نبر..حواست جمع باشه..با دهان باز فقط او را نگاه می کرد .از بین تمام حرفهایش فقط تعریف او از فاخته را شنیده بود.آن حسادت از شنیدن نام فا خته را در چشمانش می دید.ناخودآگاه دلش گرم شد.نیما دل از کف داده بود و خودش را به نفهمی می زد .نیشش تا بنا گوشش باز شد .خندید
-بدبخت عاشق..لحظه ای بی حرف چشم به چشمان حسود عاشقش خیره شد و بعد اندکی مکث با پوزخندی معنی دار اتاق رو ترک کرد .صبح نیما صندوق عقب را بست .فاخته هنوز هم همانجا با ذوق ایستاده بود .از حرکاتش تعجب می کرد ولی شاید اگر می دانست او تا به حال مسافرت نرفته است اینقدر حرکاتش برایش جای تعجب نداشت.
-خب برو بشین دیگه
-مادر جون و آقا جونم بیان
دستانش را پشتش گرفته بود و خودش را تاب می داد.شماره فرهود را گرفت تا ببیند سر کار رفته است یا نه.باید یکی از قطعات را تحویل می دادند و بقیه پولشان را می گرفتند. برای شرکت نو پایی مثل شرکت انها سود خوبی بود.گوشی دم گوشش به شادی فاخته چشم دوخته بود.پدر و مادرش هم آمدند.خوشبختانه داماد عزیزشان هم تشریف فرما شده بودند.سهراب پسر بدی نبود اما نمی تو انست تعادل را میان زندگی و دخالتهای مادرش بر قرار کند.تا جاییکه نازنین را از شهرستانی که با مادر شوهرش زندگی می کرد فراری داد.سهراب خان هم شدند داماد سرخانه و حقوق بگیر پدر.حساب و کتاب پدر را انجام می داد. هیچوقت نتوانست او را خیلی دوست داشته باشد.آنها هم داشتند سوار ماشین خودشان می شدند.دوباره شماره فرهود را گرفت که دید پدر و مادرش عقب نشستند.سرش را از شیشه دولا کرد
-چرا نمی یای جلو بابا
-بشین بابا جان ...هر کس با زن خودش بشینه دیروز قبل از آمدن یک سر به حجره پدر رفت.پدر و پسری کلی با هم حرف زدند .دلش هنوز هم از پدر گله داشت اما از دیروز و شنیدن حرفهایش کمی دلش آرامتر شده بود.دنبال فاخته گشت در حیاط کنار بچه ها بود.اصلا دلش نمی خواست حتی اندازه سر سوزن، هم کلام سهراب باشد.از همانجا بلند داد زد
-فاخته بیا دیگه.صدای چشم بلندش را شنید .بدو بدو آمد و جلو کنار نیما نشست.به پشت برگشت.
-ببخشید پشتم به شماست
-راحت باش مادر ..با نیما حرف بزنی خوابش نبره
خوشحال گفت
-چشم.نیما هم نشست و کمربندش را بست.رو به فاخته کرد
-کمربندتو ببند
-چشم قربان
-شیشه رو هم بکش بالا
-چشم نمایشی اخمی به چهره اش داد
-چرا هی می گی چشم
-چشم دیگه نمی گم.خنده اش گرفت.دست خودش نبود.شادی خود جوشی داشت که نمی توانست پنهانش کند.مهمتر همسفر شدن با نیمایی بود که در این یک هفته بعد از صحبتهایشان .می شد گفت هفته بسیار خوبی را گذرانده بود.شادی اش را حتی دوستان مدرسه اش هم فهمیده بودند.روحیه اش فرق کرده بود.برایش دیگر زندگی جذاب بود.نیما جذاب بود..خانه اش جذاب بود... مدرسه. زندگی. . . .حتی خوابیدن در اتاق هم جذاب بود.
ادامه دارد..
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#بامداد_خمار
#قسمت_سیوپنجم
خواهرم گفت:
_شما راست مي گوييد. اصلا بچه و دايه را نمي برم. يك وقت آن ها هم از خانم جان مي گيرند. مي گويم دايه جان خودمان منوچهر را به اينجا بياورد. دو سه شب با هم بمانند
فوراً متوجه شدم صلاح در آن ديده كه خانه را خلوت كند تا سروصداهاي احتمالي به بيرون درز نكند. نزهت با مهارت و سرعت نقشه كشيده بود و آن را به مرحله اجرا در آورد
مادرم با تعجب پرسيد:
_نزهت جان چي شده؟ چرا تو هم با محبوبه آمده اي؟
از اين ترسيده بود كه مبادا بين او و همسرش اختلافی پيش آمده باشد. خواهرم خنده كنان گفت:
_خانم جان، اگر ناراحت هستيد برگردم. مثل اين كه حال و حوصلۀ مهمانداري نداريد
_قدمت سر چشم مادر، خوش آمدي. ولي آخر چرا حالا ؟ چرا ناهار خورده و نخورده راه افتاديد؟ چرا بچه را نياوردي؟
خواهرم به طوري كه دايه متوجه نشود، چشمكي جدي به مادرم زد و گفت:
_آخر وقتي محبوب جان گفت شما سرما خورده ايد، نگران شدم. آمدم احوالتان را بپرسم. مي ترسيدم بچه هم از شما بگيرد. آقا گفت بچه را نبر. حالا هم شما منوچهر را با دايه خام بفرستيد منزل ما. درشكۀ ما دو در منتظر است.
يكي دو روز آن جا مي مانند. حال شما كه بهتر شد بر مي گردند
باز هم چشمكي به مادرم زد. ديدم كه دست مادرم مي لرزد. احساس كرده بود كه موضوع محرمانه اي در كار است كه نبايد خدمه از آن بو ببرند. اين هم از دردسرهاي طبقۀ ممتاز بود كه زندگي خصوصي نداشتند.
شايد دايه جان هم وقتي منوچهر را قنداق مي كرد و او را كه سير از شير مادر غرق در خواب بعد از ظهر بود بغل گرفته سوار درشكۀ خواهرم مي شد، مشكوك شده بود. ولي نمي دانست قضيه چيست
به محض رفتن دايه خانم، مادرم و خواهرم كه با كمال بي اشهايي به زور مشغول صرف شيريني و چاي بودند، استكان ها را بر زمين گذاشتند و به يكديگر خيره شدند. نگاه مادرم سرشار از پرسش و حيرت بود. خواهرم مانند تعزيه گرداني چيره دست گوش به صداي پاها و چرخ هاي درشكه كه دور مي شدند سپرده بود و مي خواست براي انجام مرحلۀ بعدي نقشۀ خود، از خلت و سكوت خانه اطمينان حاصل كند
مادر با لحني كه اندكي خشم آلود بود به تندي پرسيد :
_چي شده نزهت؟ چرا چرند مي گويي؟ من كه چيزيم نيست؟ ...
_خواهرم حرف او را قطع كرد و به من گفت:
_بدو دده خانم را صدا كن
دو دقيقه طول نكشيد كه دده خانم ظاهر شد
_دده خانم، من نذري كرده ام. مي خواهم ده تا شمع در شاه عبدالعظيم روشن كنم. خودم نمي توانم بروم. گرفتار بچه هستم. تو با فيروز خان برو اين ده تا شمع را روشن كن. اين پول را هم توي ضريح بينداز و پول را كف دست دده خانم گذاشت بقيّه اش هم براي خرج ماشين دودي
دده خانم با طمع نگاهي به پول انداخت و با لحني تملّق آميز گفت :
_الهي نذرتان قبول باشد خانم كوچيك. خدا به شما خير بدهد. الهي هميشه سرحال و سر دماغ باشيد
بعد مكثي كرد و افزود :
_ولي مگر امشب آقا جايي نمي روند؟ درشكه نمي خواهند؟
_نه. آقا جانم امشب منزل تشريف دارند. من مي گويم فيروز خان پي فرمان من رفته
زرنگي دده خانم گل كرد :
_مي ترسم تا برويم و برگرديم، دير وقت شب بشود به ماشين دودي نرسيم... آخر تا آن جا كه مي روم بايد يك تُك پا هم بروم خواهرم را ببينم
_عيبي ندارد. شب را خانۀ خواهرت بمانيد. ولي صبح زود اين جا باشيدها
تا دده خانم خواست ذوق زده دور شود، من شرمزده و اندوهگين خود را به او رساندم .
_بيا دده خانم، دو تا شمع هم براي من روشن كن. اين هم مال خودت
پول را كف دست او چپاندم. تطاهر به تعارف كرد :
_نه محبوب خانم، آبجي خانمتان كه پول دادند. مه هم كه تا شاه عبدالعظيم مي رويم، دو تا شمع هم براي شما روشن میكنيم. كم كه نمي آيد
_بگير دده خانم. نگيري بدم مي آيد .
_دستت درد نكند. قبول باشد الهي .
در اتاق مادرم دو دستي بازوي خواهرم را چسبيده بود و در حالي كه منتظر بود دده خانم و شوهرش زودتر از در حياط اندورني خارج شوند، با صدايي آهسته و نگران مي گفت
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#اقدس
#قسمت_سیوپنجم
تو خواب برای اولین بار آقاجونمو دیدم که دست یه دختر ۳،۴ ساله روگرفته بود با خوشحالی دویدم سمت آقاجونم و بغلش کردم و بوسیدمش .آقاجون نگاهی تو چشام کرد و گفت اقدس بابا غصه نخوری ها دخترت پیش خودمه نگاهش و سُر داد رو دختر بچه با تعجب نگاهی به دختربچه کردم و گفتم این دختر منه؟آقاجون گفت آره اسمش زهراس نشستم جلوی پای دختر کوچولو و نگاهش کردم خواستم بغلش کنم که صدای در بیدارم کرد.با ناراحتی بلند شدم و در و باز کردم دیدم مرتضی هست کباب گرفته بود آورد گذاشت رو تخت و نشست کنارم ولی من هنوز تو حال و هوای اون خواب بودم گفت چیه اقدس چرا گرفته ای گفتم مرتضی خواب عجیبی دیدم خواب آقامو دیدم با دخترم گفت اسمش زهراس
مرتضی آهی کشید و تکیه زد به دیوار و گفت اقدس اون روز که بچه بدنیا اومده بود و دیدمش برا اولین بار تو ذهنم همش زهرا صداش میکردم اشک هر دومون راه افتاد و مرتصی اشکاشو پاک کرد و برگشت سمتم که اقدس جون مرتضی بزار یه لقمه شام بخوریم معده ام داره سوراخ میشه
خندیدم و شاممونو خوردیم و خوابیدیم
دو روز مشهد بودیم چون مرتضی مسافر داشت بیشتر نمیتونستیم بمونیم
برگشتیم روستا همون شب مرتضی رفت و من باز تنها موندم .بی بی اومد پیشم بمونه گفتم عمه تو رو هم اذیت میکنیم اینطوری گفت نه عمه برا من فرقی نداره که خونه خودم باشم یا اینجا دوباره روزهای افسردگی شروع شد اصلا دل و دماغ هیچ کاری رو نداشتم .اون روزا بیشتر دخترای روستا میرفتن نهضت مرتضی هم گیر داد که تو هم برو یکم سرگرم میشی .برای فرار از خونه منم رفتم ثبت نام کردم و رفتم کلاس کلاسهای اول و دوم باهم بود سوم و چهارم باهم استعدادم تو درس خوندن بد نبود تو چند ماه تونستم خوندن و نوشتن و یاد بگیرم چون دائم در حال تمرین بودم زودتر یادمیگرفتم و معلم هم دید استعدادشو دارم منو برد تو کلاس سوم و چهارم
مرتضی برام کتاب میخرید دوست داشتم خوندن و روزانه میخرید .بعضی روزها هم با رادیو سرگرم بودم.بیشتر پسرای روستا رفته بودن جبهه یه شب مرتضی اومد خونه و لباس سربازی پوشیده بود گفتم این چه سر و وضعیه مرتضی گفت میخوام برا جبهه نیرو ببرم اینا رو دادن.گفتم خطرناکه نیروی چی میخوای ببری گفت دنبال راننده بودن که ماشین سنگین برونه من داوطلب شدم .وا رفتم جلو در گفتم یعنی چی میخوای منو بدبخت کنی اومد تو و رفت تو اتاق دنبال سجلدش دنبالش رفتم و گفتم میخوای منو بدبخت کنی .برگشت سمتم و گفت چرا داری چرت و پرت میگی مگه قراره برم خط مقدم رزمنده میبرم جبهه و میارم نگران نباش بادمجون بم آفت نداره رفتم چایی دم کردم و براش اوردم شام و خورد و رفت.مرتضی الان دیگه بیشتر روزها نبود هفته ای دو روز می اومد خونه .تو یکی از روزها یه تلویزیون سیاه و سفید آورد .برام که از تنهایی در بیام.از اون به بعد خونه ما شد سینما بچه ها و زنها می اومدن خونمون تا باهم فیلم و سریال ببینن.منم از خدام بود از تنهایی در می اومدم موقع رفتن هم کمک میکردن خونه رو جمع و جور میکردن و میرفتن.سوم و چهارم و هم تو دوماه تموم کردم .رفتم کلاس بالاتر معلممون برام کتاب می اورد میخوندم تا اینکه دوباره حامله شدم .اینبار جای خوشحال شدن ترس همه وجودمو گرفته بود میترسیدم باز این یکی هم بمیره.عمه بیشتر هواسش بهم بود و تنهام نمیزاشت وقتی به مرتضی گفتم خیلی خوشحال شد .مرتضی کلی تغییر کرده بود دیگه از اون سیبیلهای بلند خبری نبود موهایی که تا روی شونه بودن و کوتاه کرده بود.میترسیدم بلایی سر مرتضی بیاد و همش التماسش میکردم که نرو دیگه
همیشه هم بهم اطمینان میداد که چیزیم نمیشه اونجایی که من میرم پشت جبهه هست.اینبارم مثل حاملگی قبلیم نمیتونستم چیزی بخورم و ویار شدید داشتم.کمر درد هم از همون روزهای اول امونمو بریده بود بیشتر تایم روز خواب بودم دیگه مثل قبل اشتیاقی به درس خوندن نداشتم.ماه پنجمم بود که یه روز ظهر مرتضی اومد خونه سابقه نداشت اون موقع روز بیاد همیشه شبها می اومدچشاشو ازم میدزدید گفتم چی شده مرتضی گفت بیا بشین کارت دارم.با استرس رفتم پیشش که چی شده گفت تو دلت نمیخواد بری پیش خانواده ات .گفتم چه ربطی داره الان این حرف و میزنی .گفت میخوام ببرمت پیش خانواده ات گفتم چی شده گفت مادرت انگار مریضه گفتم ببرمت ببینیش دلم ریخت گفتم مطمئنی مریضه از کجا فهمیدی گفت یکی از همسایه هاتون آشنامونه اون گفت.گفت پاشو برو لباسهاتو بپوش ببرمت خیلی میترسیدم از رودرو شدن باهاشون ولی دلمم میخواست برم رفتم لباس پوشیدم و راه افتادیم. سر کوچه ماشین و نگهداشتیم و رفتم تو کوچه هر کی منو میدید با تعجب نگاهم میکرد. رسیدم دم در دیدم همه جا پارچه سیاه کشیدن دیگه نفهمیدم چی شده از حال رفتم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#یاسمین
#قسمت_سیوپنجم
بنده خدا حرفى نزد،با نفرت و تندى نگاهش كردم و گفتم! الان حرفى نزد! دوازده ساله داره حرف مى زنه،خجالتم نمى كشه!اوايل ازدواجم موقع جهاز اوردنم يادته؟ موقعى كه خونتون كلفتى مى كردم يادت رفته؟خودمم مى دونستم كه حرفام غير منطقى و پوچه، ولى كم اورده بودم، مى خواستم بهانه بيارم و از حسين و خانوادش ببرم.هر چى سعى مى كردم و دنبال بهانه بودم، جز خوبى، هيچى ازشون نمى ديدم.اون شب تا صبح گريه كردم،حسين هم تا خوده صبح نازم و كشيد، صبحم زنگ زد مغازه و گفت امروز نمى ياد سر كار، كه همين كارش باعث شد بيشتر عصبى بشم و بازم نتونم به مجيد زنگ بزنم، هر چى ديرتر مى شد و زمان مى گذشت حس مى كردم كارم سخت تر مى شه و بايد كارى كنم!ولى فايده نداشت حسين خودش رو مقصر مى دونست و مى خواست هر كارى از دستش بر بياد انجام بده تا از دلم در بياد.اون روز گذشت و فرداش به مجيد زنگ زدم، گوشيش خاموش بود.روز به روز بدتر مى شدم، شدم افسرده، عصبى و ضعيف.با خانواده ى حسين كه خودحسين تموم كرد.بعدش هم هر كارى از دستش بر مى يومد انجام مى داد تا من از اين حال و هوا در بيام،انقدر بهش بى تفاوت بودم و كم محلى مى كردم كه اونم بازم نسبت به من سرد شد و بى خيالم شد.دوباره چسبيد به كارش و كمتر دورو ورم مى پلكيد.زندگيم داشت نابود مى شد،مجيد كه به جرم خيانت از من بريده بود،حسين كه به خاطر رفتارم سردم كامل كنارم گذاشته بود،سارا كه اصلاً سمتم نمى يومد و به حسين چسبيده بودو مى گفت مامان عصبيه بايد بره دكتر!چند بار ذهنم درگيره فرار شد،فرار از اين زندگى!گناهى كه مرتكب شده بودم،گناهى كه قابل بخشش نبود،حس دلسوزى نسبت به حسين ديوانم مى كرد،عشقى كه نسبت به سارا داشتم،خانوادم... همه ى اينا باعث مى شد كه بمونم و نرم.مى گفتم خدايا فقط اين يك خواب باشه.كاش مى شد يه قسمت هايى از زندگى رو پاك كرد انگار كه هيچوقت نبوده و اتفاق نيوفتاده.اگر من با مجيد سر موضوعى بحث و دعوا كرده بودم، به راحتى با اين مسيله كنار مى يومدم،دوست داشتم منم حرف بزنم،دوست نداشتم قضاوت بشم. مى گفتم خدايا اگر قراره كه مجيد بره،بذار با دل صاف از پيشم بره نه با دلخونى و فكر اشتباه و تهمت!هر چند كه خودمم مى دونستم از اولش همه چى دروغ بود ولى مى خواستم اوضاع همينجورى كه از اولش بود و تو همون شخصيت پاك و معصوم و تنها تو. ذهن مجيد نقش داشته باشم، چند بارى تا مغازش رفتم نبودش، جرات اينكه برم و از شاگردش سوال كنم نداشتم چون بهم گفته بود هيچوقت تنها تو اين محيط نيا، شمارش خاموش بود، به مغازه زنگ مى زدم جواب نمى دادتا اينكه جرات كردم و يكبار كه شاگردش ورداشت البته بعد از دو ماه، پرسيدم مجيد كجاست؟ گفت خيلى وقته رفته تركيه مگه خبر ندارين؟ گفتم كى برمى كرده؟ گفت برا هميشه رفته و ديگه بر نمى گرده!بعد از اون جريان، من رو با دو تا خطام تو همه ى برنامه هاش و گوشيش بلاك كرد، به جز اينستاگرامش كه خيلى وقت بود نه عكسى گذاشته بود و نه فيلمى، مى دونستم ازش استفاده نمى كنه و فقط به خاطره من باز كرده، اونجا رو هم يادش رفته، تصميم گرفتم كه ياداوريش نكنم و اونجا مسيجى ندم چون يادش مى انداختم و از اونجا هم بلاكم مى كرد.روزى نبود كه به يادش نخوابم و بيدار نشم، باورم نمى شد به همين راحتى و در عرض يك روز باهام تموم كنه.با يكى از دوستاى دوران دبيرستانم كه كم و بيش از دوستى ما با خبر بود و خودش يه درگيرى عاطفى تو زندگيش داشت تماس گرفتم و گفتم كمكم كنه،اونم هر چى تلاش كرد از تصميمم منصرفم كنه فايده نداشت، براى همين شمارشو دادم كه پادرميونى كنه و كارى كنه كه مجيدفقط براى يكبار به حرفام گوش بده.دوستم پانيز به موبايلش مسيج داد.سلام ببخشيد مى تونم چند لحظه وقتتون رو بگيرم، البته اگر وقت مناسبى هست؟
دودقيقه بعد ،مجيد:سلام خواهش مى كنم بفرماييد شما؟ و در چه موردى؟پانيز:من پانيز هستم دوست ياسمن مى خواستم در مورد سواتفاهى كه چند ماهه پيش اومده صحبت كنم.مجيد:ببخشيد اين پرونده ديگه بسته شده، من نمى تونم با ادمى كه بهم خيانت مى كنه، و گوششيشو جواب نمى ده ورد تماس مى ده و بعدش زنگ نمى زنه! معلوم نيست چند تا سيم كارت داره و خيلى چيزاى ديگه اطمينان كنم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_من
#قسمت_سیوپنجم
گاهی دلم می خواست یک جوری برم و سر راهش سبز بشم ببینم که چیکار می کنه... ولی جلوی خودمو می گرفتم ... از ته قلبم می خواستم که همین مقدار هم که بهش فکر می کنم از سرم بیرون بره ....ولی نمی شد نه که دوستش داشتم باشم نه،،، ولی از در خونه که میومدم بیرون نگاه می کردم ببینم اومده یا نه ؟ نزدیک بیمارستان اطرافم رو می پایدم شاید ببینمش ... و موقعی که بر می گشتم تا دم ایستگاه اتوبوس همش حواسم به خیابون بود و مرتب پشت سرمو نگاه می کردم .... ولی خبری ازش نشد و کم کم باورم شد که اون راست گفته بود و دیگه سراغم نمیاد برای همین منم داشتم فراموش می کردم و انگار خیلی برام مهم نبود .... من از اول هم اونو برای خودم زیاد می دیدم .... یکماه شایدم بیشتر گذشت ....و من به زندگی عادی خودم برگشتم ....... با خودم می گفتم حتما عاشق من نبود چون اگر بود به همین راحتی دست بر نمی داشت ... ولش کن تا گفتم نه رفت و پشت سرشم نگاه نکرد .. خوب شد بهش جواب منفی دادم ....... و این طوری از خودم راضی می شدم . تا یک روز پنجشنبه که زود تعطیل شده بودم و برگشتم خونه دیدم هانیه و مامان دارن بالا رو تمیز می کنن و همه چیز رو می سابن در و پنجره و پله ها و همه چیز در دست تمیز کردن بود. بلند گفتم : .سلام ..من اومدم ....مامان از همون بالا گفت : برو ناهارتو بخور برو حموم داره برات یک خواستگار میاد .... پامو کوبیدم زمین و گفتم: مامان جان ای بابا این چه کاری بود کردین؟ من از خواستگاری بدم میاد شما هم که می دونین من جلو نمیام ...( مریم دوید بغل من ) گفتم همین مریم رو عروسش کنین بره خونه ی بخت الهی خاله قربونت بره. مامان گفت : به خدا خانمه خیلی اصرار کرد ... گفت در حد یک دید و باز دید همین بزار مادر بیان؛؛ در خونه رو که نمیشه روی خواستگار بست , می گن اگر خواستگارو راه ندی بختت بسته میشه.. اون داشت منو راضی می کرد که بهروز وارد خونه شد از شیر مرغ و جون آدمیزاد رو خریده بود و همه چیز عالی و درجه یک گفتم داداش جان دید و بازدید همین طوری که این کارا رو نداره ... گفت : نه آبرومونه فردا میگن باباش مرده بود نتوستن برای دخترشون خواستگار قبول کنن باید سنگ تموم بزاریم. از این که اونا داشتن اونقدر زحمت می کشیدن خجالت کشیدم بیشتر جلوشون وایستم ..این بود که به ناچار به حرفشون گوش کردم و منتظر اولین خواستگار خودم شدم قبل از اینکه اونا بیان از مامان پرسیدم حالا اینا کی بودن اسمشون چی بود؟ گفت نمی دونم والله یادم رفت ولی خانمه خیلی خوب حرف می زدو با ادب بود فامیلش ؟؟؟؟.. صبر کن....گفت به خدا ایییی چرا این طوری شدم ...فر....فَرَ...فَرَخ.....نمی دونم یک همیچین چیزی ... حالا میان می پرسیم .درست سر ساعت اومدن بهروز در و باز کرد . من چراغ آشپز خونه رو خاموش کردم که اونا رو از تو تاریکی ببینم ... سه تا خانم که یکی شون چادری بود اومدن تو با یک جعبه ی شیرینی و یک نفر که آخر از همه وارد شد و توی دست راستش یک سبد گل بود که جلوی صورتش رو گرفته بود و من نتونستم ببینمش با بهروز سلام و علیک گرم و صمیمی کردن و رفتن بالا هیچ احساس خاصی نداشتم و مراسم خواستگاری رو مسخره ترین و توهین آمیز ترین کار توی دنیا می دونستم همون جا تصمیم گرفتم که این آخرین باری باشه که تن به این کار میدم با اخطار هانیه یک سینی چایی بردم تو اتاق وقتی وارد شدم سر جام خشک شدم دکتر درست روبروی در نشسته بود هوا سرد بود و من باید در و زود می بستم ولی سینی به دست به اون نگاه می کردم .... یک کم دستپاچه شدم هانیه زود سینی رو ازم گرفت و خودش تعارف کرد من سلام کردم و دست دادم و کنار مامانم نشستم ... خانمی که معلوم می شد مادر دکتره نگاه خریدارانه ای به من کرد در حالیکه که خیلی شیرین و صمیمی شکل مامانم حرف می زد . ازم پرسید حالتون خوبه ؟ نترس دخترم این مرحله ها رو همه ی دخترا باید طی کنن ..چاره ای نیست بعدا برای بچه هات تعریف می کنی که کیا اومدن کیا رفتن. روشون چه ایرادی گذاشتی که رفتن و پشت سرشون رو نگاه نکردن از کی خوشت اومد اونوقت بچه هات هم به همین روزا می خندن ... گفتم: نه ؛؛من شوکه شدم دیدم آقای دکتر اومده اصلا فکرشم نمی کردم.. خنده ی کش داری کرد و گفت راستش دسته جمعی برات نقشه کشیدیم ...تا الان شوکه بشی گفتم راستی مامان ؟ بهروز ؟ مامان گفت چیکار کنم آخه می گفتی نمی خوای شوهر کنی ترسیدم قبول نکنی همه با هم داشتن از شیرین کاری خودشون تعریف می کردن و می خندیدن و من از بین حرفای اونا فهمیدم که مدتیه مادر دکتر مامان رو دیده و بهروز و دکتر هم چند بار همدیگر رو ملاقات کردن و خلاصه با هم نقشه کشیدن و این جلسه رو درست کرده بودن. راستش چرا دورغ بگم داشت ته دلم قند آب می کردن مخصوصا از صمیمیتی که بین اونا پیش اومده بود خیلی خوشحال بودم .
ادامه ساعت ۸ صبح
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#ارباب
#قسمت_سیوپنجم
چرا همه انقدر ازم این سوالو میپرسیدن؟
سر تکون دادم و گفتم
_یه چیزایی. اینا رو هم به کمک خانوم سجادی آماده کردم...
سر تکون داد. به سمتش رفتم و همزمان صدای خانوم سرمد توجهم و جلب کرد
_پس امروز میتونم بیام برای پروف لباس؟نگاه من به اهورا بود و نگاه اون مستقیم روی خانوم سرمد...چرا تا الان متوجه نشده بودم که...
_پس من ساعت شش با نامزدم میام اونجا. فقط یه لحظه صبر کنید بپرسم...
گوشی و عقب گرفت و با هیجان گفت
_اهورا ساعت شش کاری نداری با من بیای؟پرونده ها از دستم افتاد. نامزد... لباس نامزدی...توجه هر دوشون بهم جلب شد.سریع خم شدم و کاغذا رو یکی یکی جمع کردم.لبمو محکم گاز گرفتم. الان وقت گریه نیست آیلین...صدای پای اهورا رو شنیدم. همزمان به خانوم سرمد گفت
_میام...کنارم نشست و باقی مونده ی کاغذا رو جمع کرد.سریع بلند شدم و گفتم
_کاری با من ندارید؟همون لحظه خانوم سرمد تماسو قطع کرد و گفت
_تا ساعت شش میمیرم...
اهورا خواست جوابشو بده که به خاطر من منصرف شد و گفت
_شما میتونید برید.سر تکون دادم و بدون مکث از اتاق زدم بیرون.
نازی با دیدنم گفت
_قرمز شدی نکنه ضایعت کرد؟نفس کشیدن برام سخت شده بود. به سمت سرویس پا تند کردم و رفتم داخل!
اون لحظه شانس آوردم که جز من کسی داخل دستشویی نبود.بغضم سر باز کرد و اشکام جاری شد.دختری که میخواست اون بود،حق داشت...آخه احمق تو چی داشتی که باهات بمونه؟اما خانوم سرمد رو حتی دخترا هم عاشقش میشن.من کجا و اون کجا؟با پشت دست اشکامو پاک کردم.نباید اجازه میدادم شکستنمو ببینه... نباید..
* * * *
دکمه ی آسانسور و زدم و منتظر موندم.این هم از اولین روز کاری که حتما به عنوان نحس ترین روز زندگیم ثبتش میکنم.
در آسانسور باز شد. رفتم داخل... هنوز در بسته نشده بود سر و کله ی اهورا و خانوم سرمد هم پیدا شد.تند تند دکمه ی آسانسور رو زدم تا بسته شه اما از شانس گندی که داشتم بهم رسیدن.
خانوم سرمد لبخندی زد و وارد آسانسور شد و با خوش رویی گفت
_خسته که نشدی؟
در حالی که سعی میکردم به اهورا نگاه نکنم گفتم
_نه خوب بود!در آسانسور بسته شد.
سر اهورا داخل موبایلش بود که خانوم سرمد گفت
_بهت گفته بودم دوست ندارم همش سرت تو موبایل باشه...
اهورا بی هیچ اعتراضی گوشیش و توی جیبش گذاشت و گفت
_بفرما جمعش کردم.سرمو پایین انداخته بودم. تمام حرصم رو سر بند کیفم خالی کردم. انگار اون لحظه که یه چیزی بیخ گلوم بود خانوم سرمد هم دلش میخواست هی سیم جیمم کنه.یا شاید هم اخلاقش این بود که با هر آدمی بجوشه.
_تو همیشه انقدر ساکتی آیلین جون؟
موهامو داخل شالم بردم و گفتم
_نه راستش همیشه هم انقدر ساکت نیستم.لبخندی زد و گفت
_پس شاید چون روز اول کاریته غریبی میکنی!منو دوست خودت بدون باشه؟
سر تکون دادم و گفتم
_البته که همین طوره خانوم سرمد.
دستی به بازوم زد و گفت
_خانوم سرمد و هم بذار کنار هلیا صدام کن.سر تکون دادم و همزمان در آسانسور باز شد.زودتر از هر دوشون بیرون رفتم و گفتم
_فردا میبینمتون!پشتمو کردم و هنوز یه قدم نرفته بودم صدای اهورا بلند شد
_سوار بشید تا یه جایی می رسونمتون
همینم مونده بود.برگشتم و گفتم
_لازم نیست. من مزاحم شما نمیشم. دیرتون هم شده. خانوم سرمد گفت
_عیب نداره تا هر جایی که مسیرمون بود می رسونیمت. این مزون هم تا ده شب بازه بیا.بازم مخالفت کردم
_نه... من با اتوبوس میرم. ممنون!
خانوم سرمد سری تکون داد اما اهورا با تحکم گفت
_آدم رو حرف رئیسش حرف نمیزنه. سوار شو.
ناچار سوار شدم...خانوم سرمد یا همون هلیا جلو نشست... دقیقا جایی که همیشه من نشسته بودم.
به محض نشستن شیشه رو پایین دادم و سرمو برگردوندم تا کمتر ببینم اما صداشون... لعنت به صداشون...
_اهورا بعدش میشه بریم دنبال کفش؟این مزون کفشی که میخواستم و نداشت اما یه جا آدرس گرفتم همون کفشی و که میخوای برات درست میکنم.
کاش میشد گوشامو بگیرم اما محال بود و صدای لعنتیش و شنیدم که گفت
_طراحی و بذار برای عروسی...یه نامزدی که این همه دنگ و فنگ نداره..
_ای بابا اهورا چی میشه انقدر بی بخار نباشی؟نامزدی هم به اندازه ی عروسی مهمه مگه نه آیلین؟
نگاهش کردم و با لبخندی مصنوعی گفتم
_آره همینطوره...
_بفرما...باید همکاری کنی اهورا من روی ریز ترین قسمتا هم حساسم همه چیز باید به نحو احسنت انجام بشه.
اهورا با لبخند محوی گفت
_چشم.
_با اینکه میدونم قبول کردنت برای اینه که از سر بازم کنی اما خوب...
چشمم به ایستگاه افتاد و گفتم
_من همین جا پیاده میشم.
بی اعتنا از کنار ایستگاه رد شد و گفت
_می رسونمتون
دلم میخواست داد بزنم...هلیا با یه نگاه به قیافم فهمید و گفت
_اشکالی نداره عزیزم... میگم آیلین تو هم برای نامزدیمون میای دیگه؟کارت دعوت همه ی همکارا رو دادیم جز تو که تازه واردی.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آساره
#قسمت_سیوپنجم
به محض این که فهمیدند من مقابل خانه ایستاده ام،با صدای بلندی که همه همسایه هامیشنیدند،بی آبرویی کردند.هرچه می توانستند جلوی دیگران تهمت بارم کردندانقدر جیغ جیغ هایشان روی اعصاب بود که صاحب خانه گفت فردا اینجارو باید تخلیه کنید. حرفش انقدر جدی بود که نمی شد روی آن نه آورد.مادرو پدر احمد هم در خانه را قفل زدند و اجازه ندادند به خانه بروم. ساعت نزدیک یک شب بود. ستایش و امیرعلی بی تابی می کردند.پول رهن خانه به نام من بود و می توانستم از پدر و مادر احمد، شکایت کنم. اما فکرهای عجیب و غریبی که در ذهنم نقش بسته بود مانعم میشد. با خودم گفتم اگر به خانه بروم و با این عصبانیت بلایی سرم بیاورند چه کنم؟ یا اگر نصف شبی مردی را به خانه بیاورند که بلایی سرم بیاورد یا حتی من را بدکاره جلوه دهند چه؟یا اگر در خانه مواد بذارند تا جرم نکرده ای را مجبور شم به گردن بگیرم چه؟ و هزاران فکری که از ترس سراغم آمده بود، مانع این شد که آن شب شکایت کنم. از طرفی خستگی شدیدی که داشتم و وضعیت آوارگی مان، باعث شد که فعلا قصد شکایت نداشته باشم تا فردا که اوضاع بهتر شد، به زندگی ام فکر کنم.
دوباره به کلانتری برگشتم و گفتم: من جا ندارم بمونم که بچه هامو بخوابونم.وقتی مامور از همه چیز باخبر شد نامه داد و مرا به بهزیستی فرستاد. من، ستایش و امیرعلی، در بهزیستی شب را سحر کردیم
اصلا نمی دانستم باید چه کار بکنم. ته دلم امید داشتم که همه چیز ختم به خیر می شود اما از بی جایی و بی کسی ام دلم می خواست فریاد بزنم.تا سه روز در بهزیستی بودیم اما بعد از سه روز مسئول بهزیستی گفت که شما سرپرست دارید و طبق قانون اجازه ماندن در اینجا را ندارید. شماره پدرم را گرفتند و به آن ها درباره وضعیت ما گفتند اما پدرم باز هم حرفش را تکرار کرد و گفت: من دختری به اسم ساره ندارم.از بهزیستی بیرون آمدم. وقتی به خانه برگشتم فهمیدم که مادر و پدر احمد تمام وسایل ها را بار زده اند و رفته اند. انگار با صاحب خانه تسویه کرده بودند. روی دیدن صاحب خانه را نداشتم. انقدر از دست ما عصبی بود که دیگر سراغش را نگرفتم. از طرفی با خودم می گفتم که وسایل خانه ام، از پول احمد خریداری شده و همان بهتر که هر چیزی که از احمد به من وصل است، نابود شود.
قصد کردم به خانه یکی از خواهرهایم که شهر دیگری بود بروم اما اصلا رویی به من نداد که دلم بخواهد قدمی از قدم بردارم. من مانده بودم و دو بچه ای که منتظر بودند کاری برایشان کنم. بی اختیار به سمت ترمینال شهر قدم برداشتم و سوار اتوبوس های تهران شدم. در تمام راه بد این که ستایش و امیرعلی متوجه شوند، ریز ریز گریه می کردم. اصلا نمی دانستم در تهران کجا باید بروم فقط می خواستم جایی باشد که چندساعتی در راه باشم. بعد از شش ساعت به تهران رسیدیم.نمی خواستم به پدر فاطمه چیزی بگویم. پدر خودم مرا نخواست حالا یک غریبه باید من را به زندگی اش راه بدهد؟ دوست نداشتم سربار پدر فاطمه باشم. فقط به این امید داشتم که زودتر موعد دادگاهم برسد و همه چیز را تمام کنم.وقتی به تهران رسیدم، دلم عین سیر و سرکه جوشید. انگار به ته دنیا رسیده بودم.ستایش که خیال می کرد جایی برای ماندن داریم، بدون دغدغه و فکر دستانم را گرفته بود و با من قدم میزد. دو تا نان لواش و یک پنیر کوچک گرفتم و برای بچه ها که حسابی گرسنه بودند، دادم.در دلم گفتم: خدایا من بی پناهم. هیچ کسیو جز خودت ندارم. یه کاری کن شرمنده بچه هام نشم. به این دو تا طفل معصوم نگاه کن و امشب خودت برام سرپناه جور کن.همان لحظه صدای مردی که کنار اتوبوس ایستاده بود و پشت سر هم فریاد میزد: مشهد، مشهد حرکت! به گوشم رسید. بی اختیار به سمت اتوبوس رفتم. دو تا صندلی گرفتم و با چشمانی که پر از اشک بود، گفتم: می خوام مهمونت بشم امام رضا. انگار دل نگرانی هایم یکباره رنگ باخت. خیالم راحت شده بود که جایی برای ماندن دارم.زن و شوهری که کنارمان نشسته بودند، به من شکلات تعارف کردند. برای ستایش و امیرعلی برداشتم. گرم صحبت شدیم. از من پرسیدند برای زیارت می روم یا کاری در مشهد دارم.من هم گفتم که قصدم زیارت است و یک دفعه ای امام رضا طلبیده و دارم میروم. در میان حرف هایشان گفتند که خودشان یک مسافرخانه ارزان گرفته اند که آن جا میروند. من هم که حس کردم قیمتش خوب است، فرصت را مناسب دیدم و از او خواستم تا من و بچه هایم را به مسافرخانه ای که می گوید ببرند.پولی که برایم مانده بود خیلی کم بود. دلهره و اضطراب بی پولی هم به فکرهای دیگرم اضافه شده بود اما گفتم تا اینجا که آمده ام، ادامه اش هم خدا کمک می کند.بدون لباس اضافه آمده بودیم اما انقدر کثیف و خسته راه بودیم که همان لباس ها را از تن بچه ها درآوردم و شستم و روی بخاری پهن کردم تا خشک شود. بچه ها را حمام کردم و خودم هم یک دوش حسابی گرفتم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#زندگی_شیرین
#قسمت_سیوپنجم
همونجا بذارید سهراب میاره داخل.
- باشه داداش، شیرین خانم من بیرون منتظرم.سرم را برایش تکان دادم که از مغازه بیرون رفت. آقای شایسته به سمت همان در کوچک انباری رفت و چندباری سهراب را صدا زد. بعد به سمت پیشخوانش رفت، همان دفتری که داشت می خواندش را ورق زد و برگهی چکی را بیرون آورد. من هم چند قدمی به او نزدیک شدم تا دوباره مجبور نشود پیشخوان را دور بزند و برسد به من.
چک را دو دستی و بدون حرفی به سمتم دراز کرد.
-قابلتونم نداره.
-ارزش کارتون بیشتر از ایناست.کاغذ را از دستش گرفتم. زیپ کیفم را باز کردم و همینطور در میان انبوه وسایلم رهایش کردم.
-پس امشب سفارشای جدید رو بهم پیامک می کنید؟
_بله بله، حتما.
- پس من با اجازهتون...
- نه نه صبر کنید.قدمی که برای برگشتن بالا آوردم را پایین گذاشتم و سوالی نگاهش کردم. کمرش را خم کرد و از زیر پیشخوان چیزی کادوپیچ شده را بیرون آورد و روی پیشخوان گذاشت. نگاه ماتم از کادو به سمت صورت او سر خورد که سرش را پایین انداخت.
-یه چیز ناقابل برای خواهرزادتون.
چشم هایم از تعجب گرد شد. او برای شانلی کوچک کادویی گرفته بود؟
نتوانستم لبخند پر از ذوقم را مخفی کنم. انگار این کادو برای خودم بود که برایش هیجان داشتم!با صدای ضعیفی لب زدم:
-واقعا ممنونم ازتون.نمی دانستم چطور این لطفش را جبران کنم. همین که در میان این همه دغدغه به فکر به دنیا آمدن خواهرزادهی من بود ارزش هزاربرابر کادو بود.
-روز خوش.او هم سری تکان داد که به سمت در خروجی رفتم. دلم می خواست زودتر بروم خانه و این لباس را تن شانلی کوچک بپوشانم. نمی دانستم چه چیزی هست اما از حالتش یقین داشتم لباسی را کادو کرده است.احمد آقا به در ماشین تکیه داده بود و با پایش به زمین ضرب می گرفت. به سمتش رفتم و رو به رویش، در پیاده رو ایستادم.
-اقا احمد بریم؟سرش را بلند کرد و با دیدن من صاف ایستاد و خودش را مرتب کرد.
- میگم شیرین خانم...سرش را خاراند و سردرگم به اطراف نگاه کرد. منتظر ادامه ی حرفش شدم اما او قصد گفتن نداشت. یعنی قصد داشت و نمی توانست بگوید، تا نگاهش را به من می دوخت و لب باز می کرد انگار چیزی مانعش می شد و دوباره کلافگی به سراغش می آمد.
-چی میخواین بگید؟
- میشه با ماشین نریم؟ابروهایم را بالا انداختم. من برای ماشین بود که به او زنگ زده بودم، حال با ماشین نرویم؟
- چرا؟ ماشین خراب شده؟نگران به اطراف ماشین نگاهی انداختم که دست هایش را تکان داد و با شتاب گفت:
- نه نه، میخوام قدم بزنیم باهم حرف بزنیم.با حرفش نگاهم مات به همان چرخ ماشین ماند. دقایقی حرفش را در ذهنم حلاجی کردم تا معنایش را بفهمم اما انگار هر بار گم تر می شد. شاید هم می فهمیدم، آری معنایش را می دانستم اما معنایش در سرزمین باورهایم نمی گنجید.
-خب، مادرتون حتما باهاتون حرف زده، ما باید یه گفتگویی داشته باشیم هم رو بیشتر بشناسیم. البته می شناسیم خب، ولی در حد همسایگیه.فکر کردم شاید حرفی از مادرم که مربوط به احمد آقا باشد را به خاطر بیاورم اما حرفی نبود. اصلا مادر تمام این ماه فکر و ذکرش به دنیا آمدن دخترک شیوا بود و حتی دیگر به منم کمتر گیر می داد.
- مادرم چه حرفی باید بهم بزنه؟او هم با تعجب نگاهم کرد و چند لحظه ای مات ماند. انگار از این بی خبری ام تعجب کرده بود و ای کاش همینجا ماجرا را پایان می داد.
- درمورد برنامهی ازدواجمون که مادرتون و خواهرم حرف زدند.با صدای بلند فریاد زدم:
_چی؟بالاخره آنچه باورم ازش هراس داشت بر سرم آمد. هنانی که ذهنم از تعبیرش هراس داشت. این بار هم مادر مرا قربانی افکار قدیمی خودش کرده بود.
-شیرین خانم، الکی ادای بیخبرا رو در نیارید.با نگاه خیرهاش با سرعت سرم را پایین انداختم. انگار به آنی تمام باورهایم از هم پاشید. من با چه نگاهی به او زنگ می زدم و او چه تصوری از من کرده بود؟ نکند او هم مانند زن های همسایه گمان می کرد قصد ازدواج با او را دارم که با او می روم و میآیم؟نه، او می فهمد.... می فهمد من قصدم تنها کمک بود.
- من واقعا خبری نداشتم.
-ولی... ولی مادرتون گفت شما راضی هستید، هم به خودم گفتم و هم به خواهرم.فقط توانستم چشم هایم را دوی هم بفشرم. مادر داشت با زندگی و آبروی من چه می کرد؟تمام حرفهایش انگار در سرم اکو می شد، تمام کنایه های همسایه ها که یقین داشتم با حرف مادر بیشتر می شود.لحظه چهرهی فرزانهخانم در پلک های بسته ام نقش بست، مادر چطور می توانست مرا جای او در کنار احمد آقا بنشاند؟ مگر فرزانه خانم دوستش نبود؟ مگر با فرزانه خانم برای من نقشه نمی کشیدند؟مگر آدرس آن فالگیری که گفته بود سیاه بخت می شوم را از همین فرزانه خانم نگرفته بود؟ چطور می توانست من را وصل شوهرش کند؟حس کردم سرم گیج می رود.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گوهر
#قسمت_سیوپنجم
چقدر بهش نیاز داشتم و محکم بغلش گرفتم چندبار منو بغل گرفت و گفت:غصه نخور نمیدونم چرا این رفتار رو کرد،خاله رباب ناراحته که تو رو زده، این چیزا تو این خونه باب نیست، هنوز انگشت محرم به من نخورده.قبول دارم محمد خیلی سارا رو میزد ولی خوب سارا اخلاق نداره و اونم جوون بود و نادون.ولی زن حامـله مگه ز*دن داره؟! تو بغلش چه حال خوبی داشتم،نشستیم و چندساعت باهم درد و دل کردیم آرومم کرد و نمیزاشت گریه کنم باورش سخت بود ولی طوری تکون میخورد که شکمم بالا و پایین میرفت و معصومه میگفت بخاطر استرس و ناراحتی منه اون بچه هم درد منو میفهمه و ناراحته، موقع ناهار بود و باید برمیگشتم اتاق،اما پاهام قدرت قدم برداشتن نداشت و نمیخواستم به اون اتاقی که روزی آرامش دهنده بود پا بزارم.سینی سوپ و پلو دمی لوبیا چشم سیاه برای من آورده شد و همزمان وارد اتاق شدیم محمود تو جا نشسته بود و اصلا سرشو نچرخوند که ببینه کی وارد شده.سینی رو روی تـخت گذاشت و رفت.دست خودم نبود من که دوستش داشتم،من که عاشقش بودم، رفتم و نشستم رو تخت ظرف سوپشو پر کردم و به طرفش گرفتم بهم خیره شد ولی چیزی نگفت..با بغض غذا میخوردم اشکمم هر لحظه آماده ریختن بود.زیر چشمی نگاهش کردم چیزی نمیخورد و فقط هی تو جا جلو و عقب میشد رنگش بی نهایت زرد شده بود رفتم جلوتر و قاشق سوپشو جلوی دهنش گرفتم،بی انصافتر و سنگدل تر از اونی بود که محبتمو بفهمه دستمو کنار زد و سوپ روی لحاف ریخت ولی اعتنایی نکردم و دوباره براش پر کردم همون موقع ضـربه ای به در خورد و خاله رباب اومد داخل، سلام دادم و خواستم به احترامش بلند بشم که دست رو شونه ام گذاشت و گفت:راحت باش تو بار شیشه داری.محمود با تعجب نگاهش کرد، شاید باورش نمیشد که مرام مادرش از اون بیشتره.خاله رباب لبه تخـت نشست و کاسه سوپو ازم گرفت و گفت:خودت غذاتو بخور اون بچه خیلی ضعیفه بزار قوت بگیره من میدم به پسرم.محمود با تعجب به مادرش نگاه میکرد!شاید توقعشو نداشت که مادرش با من صحبت کنه.خاله چندقاشق که بهش سوپ داد گفت:اون رفتار صبحت از چی بود!؟یعنی انقدر بده پدر شدن!؟روزی که من فهمیدم تو رو باردارم همین بابات دستش خالی بود ولی هفته ای یدونه مرغ سر میبرید تا من بخورم و تو قوت بگیری تو شکمم.این رفتارت رو من بهت یاد ندادم!.از همه سختر برای منه که عروسی دارم که بوی قـ.اتل پسرمو میده!که نوه ای خواهم داشت که هربار ببینمش اون روز یادم بیوفته!ولی من خدارو میشناسم گناه این دختر چی بوده؟محمود آخرت نمیتونی جواب خدارو بدی!!
محمود دستهای مادرشو بوسید وگفت:میخواستم اون بچه رو از بین ببرم ولی فقط بخاطر دل تو میزارم بمونه وگرنه من هیچ از وجودش خوشحال نیستم.اشکهام مثل سیل میریخت و نگاهش میکردم.خاله رباب چشم غره ای به پسرش رفت و به من گفت:از سوپ بخورم بوش بهم میخوره یوقت دلم میخواد.خاله با زور هم شده بود به خوردش داد و گفت:میرم نماز بخونم گفتم برات آب پرتقال تازه بگیرن اوردن بخور یوقت نگی میل ندارم.محمود به روش لبخندی زد و دستی به صورتش کشید و گفت:همین که تو رو میبینم بهتر میشم مادر لبخندی زد و دستی به صورتش کشید و گفت:همین که تو رو میبینم بهتر میشم مادر من.خاله پیشونیشو بوسید و با چشم هاش بهم گفت صبوری کنم و راهی بیرون شد، چقدر اتاقمون غم انگیز شده بود محمود پشت بهم خوابید و منم دراز کشیدم چندبار پام بهش خورد ولی هیچ عکس العملی نشون نداد.خوابم برده بود و همه جام درد میکرد خواب ننه رو دیدم که داره بهم میوه میده و چقدر تو خواب پهلوش گریه کردم و از بخت سیاهم گله داشتم.حس کردم محمود شکممو لـمس کرد ولی چشم هامو که باز کردم خواب بود نفهمیدم که خواب دیدم یا واقعا دستش رو روی شکمم کشید! متوجه بودم که تو حیاط همش رفت و آمد میکنن و خبرهایی هست پرده رو کنار زدم و دیدم عمه فرح چادر به کمر بسته بقچه بدست داره میاد سمت عمارت...نفس هام به شماره افتاده بود پس محمود کار خودشو کرده بود و برای سـقط بچه فرستاده بود دنبـالش میخواستم فـرار کنم من نمیزاشتم به پاره تنم آسیبی برسونن، اون همه دارایی من بود.من مثل مادرم بی احساس و خشک نبودم من براش بهترین مادر میشدم و جونمو پیشکشش میکردم.تازه بیدار شده بود با عصبانیت به طرفش چرخیدم من تـرسی از کـ.تک خوردن نداشتم خیلی تو مجردی تو سری خورده بودم هر کسی بهم یه لـگد میزد و ناسزا میگفت.با عصبانیت گفتم:نمیزارم دستت به بچه من برسه تو میخوای قـ.اتل بشی بشو ولی من نمیزارم پاره تنمو بکـ.شن.به در اتاق ضـربه میزدن و من ناخواسته جـیغ میزدم، وحـشت کرده بودم میزدم، وحـشت کرده بودم و محمود متعجب بهم چشم دوخته بود معصومه هر.اسان وارد شد و گفت:چی شده؟!و به من خیره شد..پشت سرش محرم اومد داخل و چادرمو روی سرم انداختم
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رعیت_زاده
#قسمت_سیوپنجم
قلبم همچین میزد انگار الانه بیوفته جلوپام که اختر پشت سر اون مرد اومد تو گفت الاغ باز مست کردی چپ و راستت و گم کردی؟سرخرتو کج کن باید بری اتاق بغلی!از این مدل خونه ها دورا دور ی چیزایی شنیده بودم اما استغفرالله داشتم به چشم میدیدم خونه هایی که شما تو این دوره میگید خونه تیمی.وقتی رفتن گل میخ و از چفت انداختم مگه دیگه از ترس تونستم چشم روی هم بذارم؟چند وقتى بی سرو صدا که نه با صداهای بی حیایی اتاق بغلیا گذشت هرازگاهی واسه اینکه رگ پام نگیره و بچه بچرخه تو حیاط راه میرفتم تا سروکله عموم پیدا شد!يكى دو ساعتى از این اتاق به اون اتاق چرخید با يكى دوتا از خانمای اونجا خوش و بش کرد و بدون اينكه خبری ازم بگیره قصد رفتن كرد.از پشت صداش زدم گفتم عمو نيومده مى خواى برى؟بعد وقتی اومدی حداقل ي خبرى حرفى حديثى!نیش بازش بسته شد گفت چی میخوایی بشنوی؟گفتم خوب معلومه از رستم!خبری ازش نداری؟یعنی برنگشته عمارت خبرم و بگیره؟خونسرد گفت مگه اونشب دم این خونه نگفتم سرش گرمه؟حور و پری تو دربار رستم ودوره کردن آخه توى رعيت به چه دردش ميخورى؟دلم مى خواست بگم مگه مثل تو دله دزده كه به اينا قناعت كنه اما دستم زیر سنگش بود و باید زبون به دهن میگرفتم گفتم تا كى اينجا بمونم؟ گفت تا وقتى یادشون بره ی ارباب زاده روکشتی!کم از جنایت نبوده کارت!سرخورده گفتم بی تقصیر بودم یعنی هنوز یادشون نرفته؟گفت اون جماعتى كه من ديدم اگه ادعای خون نکنن حتما بچه تو ازت میگیرن برو دعا کن به جونم جونم كه تخم حرومتو نجات دادم.بازم رفت و بعد ی ماه برگشت؛سنگین تر شده بودم سینی چایی و گرفتم جلوش نگاهى به شكمم انداخت و گفت: كى وقت زاييدنته؟!خجالت زده گفتم فکر کنم اخراشه اخه پیش قابله نرفتم زل زد تو صورتم گفت مى خوام طلاقتو بگيرم رستم ديگه بر نمى گرده! مى گن تو دربار زن فرنگی گرفته؛اینقد دل مشغله زن جدیدشو داره که حتی اسمی ازت نمیاره چه برسه جویای احوالت بشه که کجا هستی چکار میکنی؟خانجانم پس زده چه برسه به تويى كه زدى بچشم كشتى با زارو التماس گفتم من نکشتم به من باشه میگم همش حیله و نیرنگ بود.
گفت خوب باشه تو نكشتى اما میگن رستم وقتى فهميده با خانجان چه كردى قسم خورد اسمتم نياره!حتى باورمم نمى شد عموم واقعیت و بگه ولی چه كنم كه دستم جایی بند نبود و چشمام منتظر بودن به تکون خوردنای لبای عموم.گفتم عمو مى گى چيكار كنم با ی بچه؟یعنی نزاییده بشم بیوه؟خدارو خوش میاد؟شکم بچه روچجورسیر کنم؟کفر نیست ارباب زاده باشه و کمک دستم بره گدایی؟با نیشخند گفت مگه کاری میتونی کنی؟اصلا بیا برو ادعای حق کن کیه ادم حسابت کنه طلاقتو كه گرفتی همين جا دستتو بند مىکنم جوونی اينده دارى مى تونى تو همين شهر زندگی کنی.از عموم بعيد بود كه بخواد دلداریم بده. معلوم نبود چه خوابى برام ديده که به دلم بد اومده بود و اروم و قرارمو ازم گرفته بود. وقت زايمانم نزديك و نزيكتر مى شد و ترسم بيشتر و فکرای پوچ وپراز وهمم بیشتر میشد.این روزا عموم لطف میکرد خرجیم و میداد دست اختر بعد اینکه فارغ میشدم مگه خرج بچه مردم و میداد؟اختر ادم بدی نبوددرسته خونه فساد داشت مثل مردا مشروب میزد بالا و سیگارپشت سیگار دود میکرد و اخلاق درستیم نداشت ولی با من یکی که خوب تا میکرد و تعصب مردونه روم نشون میداد.بالاخره موعد فارغ شدنم سر رسید نصف شب بود!از شرم اولش داد و فریاد نکردم فقط میگفتم مادر کجایی ولی وقتی دردام اوج گرفت نعره میزدم ننه اختر بیا!تند و تیز اومد گفت سر اوردی دختر نصف شبی؟جون به لبم کردی!چه وقت درد گرفتنت بود دست به دامن کی بشم اخه؟مثل جارچیا تو راهرو داد زد امشب کسب و کار تعطیله هرکی بره پی کار خودش!کل خونه رو خالی کرد نشست زیر پام گفت زور بزن.زور زدم نشد که نشد!درد کشیدم و به خودم پیچیدم تا اینکه اختر زیرپام چرت میزد سر ظهری با کلی دعا ثنا دخترم بدنیا اومد.بچه رو پیچید لای روسری گفت خیرت باشه دوتا جل کهنه ام نتونستی واسه بچه ات درست کنی؟با هق هق گفتم دلت خوشه ننه اختر با کدوم پول با کدوم دل خوش؟گفت عیبی نداره راه دوری نمیره میفرستم یکی از دخترا رو بازار یکم پارچه مارچه بخرن بلکم بتونی بچه تو قنداق کنی.گذاشتش رو سینه ام گفت خوش اقبال باشه ولی اصلا شبیه تو نیستابه گمونم که کشیده به پدرش!وقتی دخترکم ورو سینه ام گذاشت فراموش کردم چقددرد کشیدم ذوق زده صورتش و نگاه کردم کاش رستمم بود اخه خیلی دوست داشت اولین نفر باشه که بچه رو میبینه و تموم ابادی و مشتلق بده.حیف که قسمت نبود!اونروز اختر لطف کرد تن دختر ارباب رستم و پوشوند و گفت از کاه و تخم مرغ محلی اینجا خبری نیست برات تهیه کنم ولی کاچی و درست میکنم که جمع کردن زن زائو ثواب داره.شاید خیر اخرتم بشی دنیام که به گند کشیده شده.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#حورا
#قسمت_سیوپنجم
حس تنهایی، اینکه همه بعنوان یه اضافه بهش نگاه میکنن برایش خیلی اذیت کننده بود.شایدمارال دراین چندسال تنهاکسی بود که کمی حورا را دوست داشت.اما حال حورا به قدری بد بود ک دیگر حتی مارال هم نمیتوانست تسکین دردهای روحی اوباشد آن شب حورا خیلی باخدای خودش حرف زد. ازش خواست همانطور که از اول زندگی همراه او بوده باز هم باشد..
یک تصمیم جدی گرفت که زندگیش را عوض کند.
دیگر تحمل سختی و ناراحتی و ظلم را تا آن حد نداشت.
دوباره ب خدای مهربانش تکیه کرد و باتوکل یاعلی گفت.
به این فکر افتاد ک به جای این که همش در اتاق خانه ای بماند که از زندان هم برایش بدتر است مینواند دنبال کاری برود که هم تجربه شغلی اش بالا برود و هم مدت زیادی بیرون از خانه مشغول باشد.
دیگر به دایی اش هم اعتمادی نداشت.
به هیچکس جز خدا اعتماد نداشت.
می خواست چیزهایی که میخواهد را بدون محتاج بودن به خانواده دایی اش بدست بیاورد.
صبح که حورا درحال آماده شدن بود، متوجه صحبتای دایی و زندایی اش شد که به سمت دعوا و مشاجره می رفت.
درمیان حرفای آنها دوباره اسم خودش راشنید
حورا...
حورا...
دیگرچراحورا؟؟
دیگر برایش اهمیت نداشت. به سمت در رفت و زیر لب زمزمه کرد: کاش اسمی نداشتم...
کاش دیگه اسمم رو از زبون هیچکس نشنوم.
حالم چقدر گرفته میشه وقتی مرکز همه دعوا ها و مشاجره ها منم.
تا اینکه وقتی باکلی خستگی و گرسنگی به مرکزمشاوره ای رسید..
اسم یکی از استادانش را دید و خوشحال شد. حتما میتواند همان جا کار کند.
ازمنشی پرسید:ببخشید میتونم آقای صداقت رو ببینم؟
_وقت قبلی دارین؟
-لطفابگین یکی از دانشجوهاشون هستم.. حورا خردمند.
_چشم میگم بهشون شما منتظر بمونین.
منشی تلفن را برداشت و شماره ای را گرفت.
_ آقای صداقت خانم خردمند اومدن میگن دانشجو شما هستن میخوان ببیننتون.
_....
_بله حتما.
تلفن را قطع کرد و گفت: میتونین برین تو آقای صداقت منتظر شمان.
حورا تشکری کرد و داخل شد.
وقتی استادش، حورا را دید، باکمال احترام از جایش بلندشد.آخر حورا شخصیت بسیارقابل احترام و مورد اعتمادی پیش استادانش داشت.
آقای صداقت با خوش رویی از حورا استقبال میکند و او را دعوت به نشستن میکند
–خب خانم خردمند از این طرفا؟
_استاد غرض از مزاحمت این که دنبال کار میگردم. خواستم اگه بشه تو مرکز مشاوره ای شما مشغول به کار بشم تا ببینم خدا چی می خواد.
_حالا چرا کار؟
_برای تفریح... از خونه موندن خسته شدم.
_پس بحث پولش نیست؟!
چه می گفت به استادش،راستش را!!
_بالاخره اونم ملاکه؛شما می تونید کمک کنید؟
استاد فهمید حورا علاقه ای به ادامه این بحث ندارد پس دیگر کشش نداد.
_چرا میتونم کمکت کنم. امروز یک فرم میدم پر کنی از فردا هم مشغول به کار شی. خانم خردمند شما استعداد فوق العاده ای داری تو درس خوندن و پیشرفت کردن.
میدونم میتونی ترقی کنی و از آخر مشاور خیلی خوبی بشی برای همین پیش خودم بهت کار میدم و کمکت میکنم تا خودم پیشرفتت رو ببینم و لذت ببرم از داشتن چنین دانشجو و کار آموز نمونه ای.
_ خجالتم ندین استاد داریم درس پس میدیم.
صداقت خندید و فرم را جلوی حورا گذاشت تا پر کند. خودش هم روی صندلی لم داد و دو تا چای سفارش داد.
*******
_ داداش حواست هست برم خرید؟!
_ آره برو ولی زود برگرد مهرزاد اگه بیاد...
_ عه خب کلیدو ازش بگیر ترس نداره که.
_ ترس چیه رضا؟! فقط نمیخوام باهاش روبرو بشم، همین..
_ مرد یه بار شیونم یه بار. قرار نیست خودتو از همه مخفی کنی که. کینه ای که نبودی تو مهدی جان.
امیر مهدی انگشتر ها را مرتب کرد و گفت: کینه نیست رضا فقط نمیخوام دلخوری دیگه ای به وجود بیاد همین.
_ خیلخب به کارت برس منم برم. مهرزاد اومد کلید رو ازش بگیر.
هوفی کشید و گفت: باشه. سلام برسون. خدافظ.
امیر رضا رفت و امیر مهدی هم مشغول مشتری ها شد. بودن در مغازه باعث می شد حورا را فراموش کند. اما فکر و خیال آخر شب به سراغش می آمد.
دلش می خواست به استخاره محل نگذارد و جلو برود و بگوید دوستش دارد اما به دلش بد افتاده بود.
شاید قسمت نبود... قسمت... قسمت..
"تا زمانی که رسیدن به تو امکان دارد
زندگی درد قشنگیست که جریان دارد
زندگی درد قشنگیست، به جز شبهایش!
که بدون تو فقط خوابِ پریشان دارد
یک نفر نیست تو را قسمت من گرداند؟!
کار خیر است اگر این شهر مسلمان دارد!
خواب بد دیده ام، ای کاش خدا خیر کند
خواب دیدم که تو رفتی، بدنم جان دارد!
شیخ و من هر دو طلبکار بهشتیم ولی
من به تو، او به نماز خودش ایمان دارد
اینکه یک روز مهندس برود در پی شعر
سر و سرّیست که با موی پریشان دارد
"من از آن روز که در بند توأم" فهمیدم
زندگی درد قشنگیست که جریان دارد..."
بعد نماز مغرب،امیر مهدی دوباره به مغازه آمد و خودش را سرگرم کرد تا اینکه مهرزاد رسید.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_سیوپنجم
-نه سیاوش. نمی خواستم برم.
قدمی به سمتم برداشت که از پشت عقب عقب روی زمین پیش رفتم و سیاوش قدم به قدم جلو میومد.
-تو رو خدا ببخش!
-پس میخواستی تقاص پس نداده، فرار کنی؟
-سیاوش تو رو به رفاقتمون قسم، کوتاه بیا.
ولی سیاوش عاصی شده بود. آروم آروم جلو اومد و یه دفعه دست به لباسش برد. تنم لرزید. می خواست چه کار کنه؟
دکمه های لباسش رو آروم آروم باز کرد. مو به تنم سیخ شد. شنیده بودم که راهزنا به زنان قافله ها حمله میکنن و حتی بی سیرتشون می کنن. زنها رو به بردگی می گیرن و کارهای زشت و قبیح میکن؛ اما تا به حال ندیده بودم و حالا سیاوش داشت دکمه هاش رو باز میکرد و قدم قدم جلو میومد. به دیوار پشتم چسبیدم و دستهام رو به التماس بهم چسبوندم.
- توروخدا جلو نیا! غلطکردم سیاوش. دیگه فرار نمی کنم.
اما سیاوش نمی شنید. لباسشو در آورد. سینه لختش زیر نور مهتاب برق زد. صدای خاتون رو می شنیدم که از پشت به در میکوبید و از سیاوش می خواست در رو باز کنه.
سیاوش لبخند ترسناکی زد و زمزمه کرد:
-حالا دیگه من می دانم و تو!
و تو یه لحظه به سمتم حمله کرد. با دستهام سعی کردم جلوشو بگیرم اما قدرت سیاوش بیشتر بود. دستهام رو با یه دست گرفت و پاهام رو کشید. زیر پیکرش کشیده شدم و میون دستهاش حبس.
-سیاوش نکن! به خاطر رفاقتمون.
با نفرت خروشید.
-به خاطر همون رفاقتمون بهت کاری نداشتم و گذاشتم زنده بمونی. اما تو چیکار کردی؟ می خواستی فرار کنی؟ بلایی به سرت میارم مرغ های آسمون به حالت زار بزنن.
دست به سمت یقه ام دراز کرد و گوشۀ لباس روی شانه ام رو کشید که تخت سینه ام باز شد. با دست ضربه ای به سینه اش زدم که صورتش گرفته شد و سری به ناراحتی تکون داد و غرید:
-از خودم حالم بهم میخوره. از اینکه بهت اعتماد کردم. هنوز باورم نمیشه گولت رو خوردم.
با پشت دست به شونه اش کوبیدم و داد زدم
-ولم کن. چی میخوای از جونم؟
دستهام رو اسیر کرد و داد زد:
- جونت رو!
و دیگه صبر نکرد. بازم باهاش کلنجار رفتم و با تمام قدرتم سعی کردم جلوش رو بگیرم.
- می خوام تاوان دروغهات رو بدی. واقعا میخوای بهت رحم کنم؟ تو رفیقی بودی که از پشت بهم خنجر زدی.
با دستهام به سینه اش کوبیدم که سیلی محکمش روی صورتم نشست. درد تا پس سرم رفت و بی حال شدم. با دستهایی اسیر شده فقط دنبال راهی برای فرار گشتم. با اینکه یه عمر مثل مردها زندگی کرده بودم اما حالا می دونستم باید جلوشو بگیرم وگرنه بی سیرتم می کنه.
با ناراحتی فکری به ذهنم رسید و بدون اینکه صبر کنم دستم رو به زحمت از دست سیاوش بیرون آوردم و روی بازوی زخمیش رو فشار دادم. از درد به خودش پیچید و با نعره ای عقب کشید. با گیجی پرسید:
-چیکار می کنی؟
و به تندی دوباره به سمتم هجوم آورد که روی چهار دست و پا فرار کردم. از پشت لباسم رو کشید که لباسم از پشت کشیده و پاره شد. شونه ام رو گرفت و به تندی چرخوندم و روم چمبره زد.
- دست از سرم بردار. من رفیقت بودم بی انصاف. چند بار نجاتت دادم، میخوای بکشی؟ بکش! میخوای بزنی؟ بزن! اما بهم دست درازی نکن. حرمتم رو نشکن.
دستش رو هوا موند و نگاهش تو تاریکی رو نگاهم چرخید. انگار با شنیدن حرفم خشم و خروشش کمتر شد. سری با ناراحتی تکون داد و اینبار با صدای آرومی گفت:
- من چشم بسته باهات رفاقت کردم اما تو بهم نارو زدی.
نالیدم:
-سیاوش حداقل تو مرد باش. میخوای بکشی بکش؛ ولی این کار و باهام نکن.
دستهای سیاوش شل شد و کم کم عقب نشست. با ترس خودم رو از زیر بدنش بیرون کشیدم و به کنج دیوار پناه بردم. پاهام رو تو شکمم جمع کردم و سینه لختم رو با دستم پوشوندم. سیاوش همونجا به دیوار تکیه داد. نگاهم روی بازوی زخمیش چرخید. همون جای تیری بود که آقام به بازوش زده بود و حالا دوباره خونریزی داشت و از دستش خون می رفت. با اینکه خودم اینکارو کردم اما دل دیدن دردش رو نداشتم.
سیاوش زانوهاش رو تو شکمش جمع کرد و دست رو زانوهاش گذاشت.
- از وقتی یادمه همه به خاطر آقام ازم دوری می کردن و رفیقی نداشتم؛ اما با تو رفیق شدم. گفتم بالاخره یه مرد پیدا شده که میتونم باهاش حرف بزنم. با تو من خوش میگذشت؛ اما نمیدونستم یه نامردی که فقط میخوای انتقام خون آقا بزرگت رو بگیری. لعنت به تو، ننگ به آقام که دشمن تراشی کرد. لعنت به من که با تو رفاقت کردم.
ادامه دارد...
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii