-آره خدا خواست و زنده ماندم. ولی تو چرا به دادم رسیدی؟ مگه نمی خواستی از شرم خلاص بشی؟ و سر اسب رو بوسیدم. سطل آب رو برداشتم و نرده رو باز کردم و بیرون اومدم که عماد با قدم های تند به سمتم اومد. از ترس در جا وایسادم. نکنه می خواد دوباره اذیتم کنه؟ با دو دست شونه ام رو گرفت و تکون داد. -راستشو بگو! تو نکردی! تو اینکارو نکردی، آره؟ مات موندم و با تکون های عماد سطل آب تو دستم لرزید. -چه دردته عماد؟ دوباره می خوای بزنی؟ می خوای اصطبل رو به آتیش بکشی؟ از این همه اذیت خسته نشدی؟ چرا نذاشتی بمیرم تا خیالت راحت بشه؟ دوباره تکونم داد و تکرار کرد. -حرف بزن لوران! تو اینکارو نکردی، نه؟ همش کذب بود؟ به همه مان دروغ گفتی؟ حرفهای عماد رو نمی فهمیدم. چیکار نکرده بودم؟ چرا اینقدر عجیب و غریب حرف می زد؟ با تکون هاش سطل از دستم ول شد و آب روی دامنم ریخت. -چی میگی عماد؟ دیوانه شدی و عقلت رو خوردی؟ چیکار نکردم؟ -تو به سیاوش شلیک نکردی. تو یه لحظه از سر تا پا یخ کردم و ماتم برد. دهنم از زور تعجب باز موند. از کجا فهمیده بود؟ با چشمهای ترسیده تو نگاهش زل زدم که با دیدن سکوتم زمزمه کرد: -آره! تو این کار رو نکردی. تو به سیاوش شلیک نکردی. تو نبودی... دستهام مشت شد. با لکنت و نفس نفس به تندی گفتم: -چی... چی میگی؟ من... من زدم. چرا دو دلی؟ و برای اینکه حواسش رو پرت کنم گفتم: -نقشه جدیدته؟ می خوای دوباره به این بهانه، آتیش به جونم بندازی؟ ولی بازم نگاه غریب عماد تو نی نی چشمام می رفت و برمی‌گشت. اصلا نمیفهمیدم چی تو سرش میگذره فقط نگران بودم. مبادا عماد فهمیده باشه که آقا جانم شلیک کرده؟ دستمو روی بازوش گذاشتم. - ارواح خاک امواتت ولم کن عماد. بُریدم از دستت. یکم مروت داشته باش. اگه می خوای بکشی، بکش و خلاصم کن. ولی به جای اینکه عماد جوابم رو بده، با گیجی زیر لب گفت: - به ما دروغ گفتی، به من وسیاوش. و یه دفعه با این حرف دیوانه شد و شونه ام رو محکم و پشت هم تکون داد. -چرا؟ چرا دروغ گفتی؟ تو به سیاوش شلیک نکردی. چرا گردن گرفتی؟ از ترس موهای تنم راست شده بود. هر جوری بود باید جلوی عماد رو می گرفتم. -چی می گی عماد؟ من زدم. من بودم. خودم به شونه اش شلیک کردم. با نفرت زبونش رو روی دندون هاش مالید. -واقعا می خوای باور کنم؟ فکر کردم نمی فهمم؟ تو اگه اینقدر نامرد بودی، برای چی به من کمک کردی؟ برای چی جلوی صفیه سینه سپر کردی و شلاق خوردی؟ برای چی جون این اسبها برات مهمه و میون آتیش از جون خودت گذشتی و نجاتشون دادی؟ آدمی که به رفیق و رفاقتش شلیک می کنه، چطوری می تونه دلش به حال یه اسب بسوزه؟ اصلا وقتی پای اسبم پیچ خورد، چرا نذاشتی بکشمش. چرا جلوی رباب وایسادی و شلاق خوردی؟ چرا به من که جونت رو به لبت رسوندم، کمک کردی؟ کم مونده بود اشکم در بیاد. چطوری اینها رو بهم ربط می داد؟ -چی میگی عماد؟ ربابه و نجات اسب ها چه ربطی به سیاوش داره؟ پنجه اش شونه ام رو فشرد و صورتش رو جلو آورد. خیره تو چشمهام غرید: -آدمی که دلش نمیاد حیوون زبون بستۀ خدا رو بکشه، چطوری میتونه به رفیقش شلیک کنه؟! چطور میتونه جانی باشه؟ به من دروغ گفتی لوران. به سیاوش دروغ گفتی. به هممون. باید بفهمم برای چی؟ اصلا کی به سیاوش شلیک کرد؟ -خطا می کنی عماد. من بودم، من زدم. -می خوای باور کنم؟ سر تا پای تو رحم و محبته. حاضری به خاطر صفیه و رباب شلاق بخوری اما صفیه با خیال راحت کلوچه اش رو بخوره. می خوای باور کنم تو به سیاوش شلیک کردی؟ قبول کنم چشم بستی و حاضر شدی یه آدم رو بکشی؟ اینقدر دروغ نگو، کی بود، کی به خان شلیک کرد؟ به دست و پا افتادم. کم مونده بود تشت رسواییم از بوم بیفته. -عماد هرچی گفتم راسته. چرا به دیگران بهتون می زنی؟ خودم زدم، خودم به سیاوش شلیک کردم. مگه خودت با سیاوش نبودی؟ ندیدی تفنگ دستم بود و بوی باروت می اد. خودم با تفنگ آقاجانم شلیک کردم. کینه گرفته بودم. عماد به تندی شونه هام رو ول کرد که به عقب کشیده شدم. همونجور که به سمت اصطبل می رفت گفت: - میخوای بگو، میخوای نگو دیگه گول حرفاتو نمیخورم. دیگه باور نمیکنم. حساب تو رو هم کف دستت میزارم که این چند وقت سر من و سیاوش شیره مالیدی. خودم با خان حرف میزنم. بالاخره میفهمم جریان چیه. حساب تو هم بمانه برای بعد. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii