eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19.2هزار دنبال‌کننده
95 عکس
479 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fa1374sh کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
پدرش و مادرش کلی معذرت خواهی کردن و رفتن.مرتضی دست فائزه رو کشید و گفت برو بالا .امید اومد جلو و گفت شما حق نداری به زن من بگی چیکار کنه و رو کرد به فائزه و گفت اگه بمونی دیگه همه چی تمومه .فائزه لباس پوشید و دنبال امید راه افتاد انگار دختر و مسخ کرده باشن اختیاری نداشت.بازم درد قلبم شروع شد و مرتضی فشارش رفت بالا چشاش شده بود یه کاسه خون گفتم فکر نکن بهشون .گفت چطور فکر نکنم بچه ام هست این دختر اخر یا خودشو به آتیش میکشه یا ما رو.فائزه دیگه خونه ما نمی اومد و گاهی باهم تلفنی حرف میزدیم منم مرتضی قدغن کرده بود رفتن اونجا رو تا اینکه یه روز فائزه زنگ زد و گفت حامله ام .نمیدونم چرا بجای اینکه خوشحال بشم خیلی ناراحت شدم.گفتم اخه چرا الان گذاشتی باردار بشی تو تکلیفت با شوهرت معلوم نیست بچه میخوای چیکار.دلخور شد و گفت اینم عوض تبریکت بود و گوشی رو قطع کرددنیا اومد که چی شده گفتم فائزه حامله هست اونم وا رفت و گفت الان اخه چرا انگار هیچ کدوممون به زندگی فائزه امیدی نداشتیم.یکی دو هفته گذشته بود و فائزه تلفن هامو جواب نمیداد دلم شور میزد میرفتم دم در خونشون ولی جرات نمیکردم برم بالا تو همین روزها برای دنیا هم خواستگار اومد برادرزاده همسایه امون.مهندس عمران بود و تو مخابرات کار میکرد مرتضی یه هفته پسر بیچاره رو تعقیب کرد و تحقیق کرد و اخر سر اجازه داد بیان خواستگاری برعکس امید پسر با شخصیت و موقری بود خانواده خوب و مومنی داشت.دنیا هم راضی بود و قرار برای بله برون گذاشتیم.مرتضی گفت برو به فائزه هم بگو بیان چون جواب تلفن و نمیداد اصلا رفتم خونشون آیفونو زدم فائزه برداشت و صدای منو که شنید قطع کرد دوباره ایفونو زدم برنداشت دیگه اخر سر آیفون خونه مادرشوهرشو زدم و گفتم فاطمه خانم فائزه انگار خوابه در و باز نمیکنه.زن بیچاره در و باز کرد و اومد استقبالم گفت تو رو خدا ببخشید نمیدونم این بچه ها چرا اینطور شدن.رفتیم بالا.مادرشوهرش در زد فائزه صدای اونو که شنید درو باز،کرد ورفتیم تو از دیدن من خیلی ناراحت شد و رو کرد به مادرشوهرش و گفت میدونی امید بفهمه چه بلایی سرم میاره.مادرشوهرش گفت غلط میکنه تو چیزی نگو خودش رفت پایین و من و فائزه رو تنها گذاشت.خونه خیلی بهم ریخته بود و فائزه حال خوشی نداشت.دستها ش و گردنش کبود بود گفتم چی شده گفت هیچی خوردم زمین ولی اونا کبودی های زمین خوردن نبود کاملا مشخص بودبلند شدم خونه رو جمع و جور کردم و خواستم برم تو اتاق خواب و وسایل رو میز و مرتب کنم نزاشت که مال امید هست بیاد قاطی میکنه.کلی پودر سفید تو نایلون کوچیک بود گفتم اینا چیه.دستپاچه گفت اینا نمک هست نذر امیده داره بسته بندی میکنه.حرفی نزدم و اومدم بیرون.گفتم برای دنیا خواستگار اومده پسفردا بله برون هست شما هم بیایید.گفت مامان میدونی که امید نمیاد منم نمیزاره خوشبخت بشه.دیدم زیر بار نمیره گفتم از من گفتن بود خود دانی پاشدم و برگشتم خونه شب مرتضی مرسید چی شد گفتی به فائزه گفتم اره نمیاد زیر لب چند تا فحش بار امید کرد پسفردا شد و مهمونها اومدن و حرفها زده شد و مهریه رو هم پدر بابک گفت مثل دختر خودم ۳۰۰ تا سکه دخترش تازه نامزد کرده بود ما هم حرفی نزدیم و گفتن بریم محضر عقد کنیم و مراسم بمونه برای عروسی.پدر بابک فرش فروشی داشت و گفت ما رسممون هست چند تا وسیله رو داماد میخره.یخچال و فرش و سرویس چوبی با ما بقیه هم هر چی در توانتون بود بدین خودتونو تو زحمت نندازید کاملا برعکس خانواده امید بودن دنیا شرط کرده بود که میخواد درسش و ادامه بده و دانشگاه بره اونا هم موافقت کرده بودن.رفتن ازمایش و قرار شد فرداش بریم برای خرید هزینه جهیزیه و عروسی فائزه برامون خیلی سنگین دراومدمرتضی یه مقدار قرض کرده بود برای خرید داماد.قرار شد برای کادو هم من از طلاهای خودم یه چیزی رو دنیا انتخاب کنه بدم بهش.رفتیم برای خرید بابک با مادرش اومده بود و منم با فائزه بودم هیچ کدوم از خواهراش نبودن بابک تک پسر بودتو خونه کلی سفارش کردم به دنیا که طلای سنگین برندار نمیتونیم برابرش و بخریم گفت باشه دنیا دختر با درکی بود از همون بچگی خیلی ملاحضه میکرد وضعیت ما و خواهر و برادرش و دنیا یه انگشتر سبک انتخاب کرد و خریدن بعد من گفتم بابک پسرم تو هم یه انگشتری انتخاب کن گفت ما رسم نداریم مرد طلا بندازه خانم من نقره برمیدارم هر چی اصرار کردم نه مادرش اجازه داد نه خودش .همینطور تو بازار زرگرها میگشتیم که مادرشوهرش یه نیم ست خوشگل انتخاب کرد و برای کادو دادن خرید و به دنیا گفت اینجا حلقه هاش خوشگلتره اونی که خریدی خیلی کوچیکه تو هم مثل دخترم دلم نمیخواد چیزی ازش کم داشته باشی یکی از اینا رو انتخاب کن.دنیا هم یکی از اونا رو انتخاب کرد و خریدن. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
حامد گفت کجاش شکل منه درست انگار بهاره رو کوچیک کردن از خودتون حرف در میارین بده ببینم دختر خوشگلمو دلم براش تنگ شده بود اومدم ببینمشو برم خانجان گفت خوب دیگه بهاره خانم ماست تو کیسه کن دختر اومد جای مادر و گرفت حامد یلدا را داد بغل آذر خانم و گفت هیچ کس تو این دنیا جای بهاره رو برای من نمیگیره اون تو وجود خودمه .. دیگه این حرفو نزنی خانجان.حالم خیلی خوب بود و نیازی به بیشتر موندم تو بیمارستان نبود .. و روز بعد با ذوق و شوق یلدا رو به آغوش گرفتم و با بهروز و مامانم راهی خونه شدم خانجان هر کاری از دستش بر میومد کرده بود ولی جلوی زبونش رو نمی تونست بگیره و مامانم مثل من نمی تونست اون حرف های کنایه دار اونو هضم کنه.از راه که رسیدیم همه خونه ی ما بودن خانجان همه رو دعوت کرده بود حسین آقا جلوی پای یلدا گوسفند کشت محسن و بهروز اونو آوردن تو خونه و نشستن و همه ی گوسفند رو به قطعه های کوچیک قسمت کردن و بین در و همسایه پخش کردن خانجان می گفت حتی یک تکه ی اونم نباید بیاد تو خونه آذر خانم و طاهره ناهار درست کرده بودن و هانیه و عطا هم اومدن و خونه با وجود هفت تا بچه شده بود میودن جنگ مریم اومده بود پیش منو با حسرت به یلدا نگاه می کرد گفت خاله میشه یک کم بدی بغل من خوب در حالیکه خودم دستم دو طرف یلدا بود اونو گذاشتم توی بغل مریم ولی بلافاصله همه ی اون بچه ها همینو ازم می خواستن و دیگه نمی شد بگم نه ..... یلدا فقط دو روزش بود و نباید در موردش خطر می کردم ولی مجبور بودم از بغل این درش بیارم و بزارم تو بغل اون یکی ... هیچ کس هم حرفی نمی زد ..بچه ها .یک کله منو صدا می کردن و می گفتن خاله حالا من ..... کلافه شده بودم و صورتم قرمز شده بود ..... مامانم اینو دید به بچه ها گفت دیگه بسه برین بیرون یلدا بخوابه ....دختر کوچیکه ی طاهره که هنوز یلدا رو بغل نکرده بود گریه افتاد و رفت پیش مامانش ...به همین سادگی ...,,,.طاهره ناراحت شد به آذر و خانجان منتقل کرد ..و خودش ناهار نخورده رفت خونه شون تا منو کاملا مقصر جلوه بده و باعث شد که رفتار خانجان کاملا با من و مامانم تغییر کنه ...و خیلی رک و راست به مامانم گفت : زری خانم جان شما اعصاب ندارین من خودم از یلدا مراقبت می کنم و شما دیگه زحمت نکشین ... و با این حرف اون دیگه کسی مامان رو خوشحال ندید؛؛ صورتش در هم بود و تمام مدت سرشو به نگهداری از یلدا گرم می کرد غذا نمی خورد و خلاصه اوقات همه ی ما تلخ بود ...فامیل و دوست و آشنا به دیدن من میومدن و این مامان بود که از اونا پذیرایی می کرد و خانجان تمام مدت نشسته بود ...ولی بازم با هم خوب نشدن که نشدن ..... و روز سوم مامانم با اشک و آه عزم رفتن کرد و به خانجان گفت : دست شما سپرده ...خانجان بدون اینکه از اون تشکر کنه و یا تعارف برای موندنش داشته باشه گفت چشم بسلامت ..... دیگه نمی تونستم به خاطر مامانم خوشحال باشم در حالیکه یلدا رو شیر می دادم گریه می کردم و دلم نمی خواست مامانم به اون زودی بره ...ولی خانجان خوشحال بود که اوضاع رو تو دستش گرفته ....و جر و بحث ما شروع شد ... وقتی می خواست به یلدا شیر گاو با نبات بده می گفت شیرت قوت نداره بچه داره لاغر میشه ... جلوش وایستادم و گفتم : نمی زارم ... خانجان لطفا دیگه اصرار نکنین ...اگر حامد گفت بدین بعد میدم .... گفت : نه که حامد چهار تا شکم زاییده و بزرگ کرده ؟ اون چه می دونه ...ما تجربه داریم ... گفتم حامد بگه,, چشم ,,.....مخصوصا وقتی حامد اومد جلوی خانجان ازش پرسیدم حامد میشه به یلدا شیر گاو بدیم با نبات ؟ داد زد سر من مگه دیوونه شدی می خوای بچه رو مریض کنی بهت گفتم فقط شیر خودت مبادا چیزی بهش بدی ... خانجان اصلا به روی خودش نیاورد و انگار اونجا نیست ولی وقتی حامد نبود ...هر کاری دلش می خواست می کرد و من باید مدام مراقب می بودم لیوان آب رو می خورد و ته اونو می داد به یلدا و می گفت بمیرم برات که این شمر ها نمی زارن بهت آب بدم,,, ببین بچه تشنه اس.. ببین چه جوری می خوره ؟ بیا به خاطر خدا به این بچه آب بده ..... و من نمی تونستم برای هر چیزی باهاش بحث کنم می گفتم خانجان اقلا آب نجوشیده بهش نده ....ولی اون کار خودشو می کرد به بچه ی بیست روزه آبگوشت می داد و یا قورمه سبزی می گفت بوشو شنیده دلش می خواد و توجهی به حرف من نداشت ...تا غافل می شدم انگشتشو می زد تو ماست و می کرد تو دهن بچه می دونستم اگر به حامد بگم قیامت به پا می کنه برای همین سعی می کردم یلدا رو ازش دور نگه دارم ولی خوب نمیشد تا این که سینه های من گوله کرد...چه دردی داشتم خدا می دونه نمی تونستم از جام حرکت کنم و حتی به یلدا شیر بدم خانجان اونو با خودش برد و نمی دونم چی بهش داد که سیر سیر برگشت توی اتاق .. از قیافه ی فاتحانه ی خانجان فهمیدم کار خودشو کرده ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
پلاستیک ها رو گذاشتم زمین و گفتم _این واحد دیگه برای منه اول اینکه لطف کنید نذارید ایشون بیان بالا دوما این خرید ها رو من نمی‌خوام برای شما باشه. چشماش برق زد و گفت _خیلی ممنون خانوم! سری تکون دادم و بیرون رفتم.ظهرم پول قبضا رو براش کارت به کارت میکنم و تمام.حق دخالت توی زندگیم و بهش نمی‌دادم _آدم به لجبازی تو من ندیدم. تند برگشتم و با دیدنش با اخم گفتم _تو اینجا چی کار میکنی؟ عینکش و از چشمش برداشت و گفت _نمیخواستم بیام سمتت مجبورم کردی. سری قبل هر چی خریدم و ریختی سطل آشغال حالا میدی شون به نگهبان. روبه روش ایستادم و گفتم _چون که من احتیاجی به تو ندارم. کلافه دستی به موهاش کشید و گفت _تا کی میخوای به لجبازی ادامه بدی؟اوکی حداقل بیا سر کارت.. _ممنون ولی ترجیح میدم آینه ی دق همسرتون نباشم. با سرزنش نگاهم کرد که گفتم _دیرم شده. راهم و کشیدم و رفتم که صداش از پشتم اومد _حداقل بیا برسونمت. دستی توی هوا براش تکون دادم. از امروز باید بگردم دنبال کار. ×××× ذوق زده گفتم _ممنون. ناامیدتون نمیکنم. لبخندی زد و گفت _اگه بخوای میتونی از همین الان کار تو شروع کنی. چشمام گرد شد و گفتم _از الان؟ سر تکون داد و گفت _اوهوم....وایسا به قیمتا مسلط بشو.مشتری دست رو هر چی گذاشت باید قیمتش و بدونی. سر تکون دادم و گفتم _باشه. پشت دخل ایستاد. کنارش ایستادم که با حوصله قیمت تک تک رو بهم گفت همین طور جنساشون.قیمت اکثر لباساش انقدر بالا بود که مخم سوت کشید و مونده بودم چه طوری میتونم این همه پول و بگیرم اما وقتی آقای راد مثل آب خوردن مانتوی یه میلیونی و فروخت به این نتیجه رسیدم این پولا واسه ی ما پوله! داشتم برای پرو به یکی از مشتری ها کمک میکردم که آقای راد به سمتم اومد. موبایل و به سمتم گرفت و گفت _فکر کنم بار بیستمه که گوشیت زنگ میخوره جواب بده یه وقت نگران نشن. سر تکون دادم و گوشی و گرفتم. برای اینکه شک نکنه بی خانوادم تماس و وصل کردم و الو نگفته صدای داد اهورا توی گوشم پیچید _ده شبه آیلین معلوم هست کدوم گوری رفتی. اون صاب مرده رو چرا جواب نمیدی؟ معذب لبخندی زدم و گفتم _سلام. ممنون تو خوبی؟ عصبی داد زد _کجایی آیلین؟این صدای آهنگه؟چه غلطی داری میکنی که تا این ساعت خونه نیومدی؟ همون لحظه مشتری سرکی به بیرون کشید و گفت _ببخشید میشه اون دکلته مشکی رو هم بدید من بپوشم؟ با لبخند گفتم _بله حتما... در حالی که می رفتم تا لباس و براش بیارم با صدای آرومی گفتم _انقدر زنگ نزن. خودم هر وقت خواستم میام خونه. _پس رفتی فروشنده شدی؟شغل دیگه ای نبود احمق که حتما باید بری جایی استخدام بشی که روی هزار نفر بیان باهات گرم بگیرن؟ بده آدرس اون خراب شده رو.... لباس و به دست مشتری دادم و گفتم _من الان کار دارم باید قطع کنم.این بار رسما عربده کشید _بده آدرسو بیشتر از این روی سگم و بالا نیار! ناچار اسم خیابون و گفتم اما اسم مزون و نه... گفتم همون جا وایسته میام اونم بدون اینکه جوابی بده قطع کرد. بالاخره زنه بعد از پوشیدن چهارصد تا لباس همون لباس اول رو انتخاب کرد و رفت. خمیازه ای کشیدم که آقای راد با خنده گفت _حسابی خسته شدیا. سر تکون دادم و گفتم _آره به خاطر اینکه از صبح که مدرسه بودم. اشاره ای به صندلی کنارش کرد و گفت _بیا بشین میخوام یه چیزی بهت بگم بعدش خودم تا یه جایی می رسونمت. بی حرف کنارش نشستم که گفت _ببین از حرفام تعبیر بد نکن.اما میخوام سعی کنی یه جور دیگه لباس بپوشی. نگاهی به مانتو شلوارم انداختم که گفت _نه نه... منظورم و اشتباه برداشت نکن ببین اینجا جز منطقه های بالاشهر تهرانه! خودت دیدی از صبح چه آدمایی اومدن و خرید کردن.اگه تو انقدر ساده باشی... مکث کرد و گفت _هر مانتویی میخوای از مغازه میتونی انتخاب کنی فقط از فردا سعی کن با یه ظاهر دیگه بیای سر کار. تا خواستم جواب بدم صدایی از پشت سرم گفت _منظورش اینه بزک دوزک کن و پر و پاچه تو بنداز بیرون که همه جذب فروشنده بشن.شرمنده... زن من عروسک پشت ویترین نیست. برگشتم و با چشمای گرد شده به اهورا نگاه کردم.آقای راد گفت _زنتون؟آیلین خانوم گفتین که مجرد هستین.با غیظ گفتم _هستم.خیلی وقته از این آقا طلاق گرفتم حالیش نیست. اهورا با اخم گفت _مسئولیتت با منه هنوز. بردار کیف تو بریم. آقای راد گفت _لطفا اینجا مشکلی ایجاد نکنید آقای محترم... آیلین خانوم اگه شما هم براتون مقدور نیست از فردا تشریف نیارید. لب باز کردم حرفی بزنم که پهلوم سوخت و اهورا گفت _آره به نظر منم دنبال یه فروشنده ی دیگه باشید. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
حیف محمد که اونقدر عاشق تو بود.همه جوره ازت سر بود! هم اخلاق هم قیافه! بزار یکسال بشه بعد تو فکر کسی دیگه باش.من اگه عقدت کردم بخاطر محمد بود! بخاطر بچه برادرم که بی کَس بزرگ نشه، بخاطر اینکه اسم و رسممون روش بمونه و وقتی بزرگ شد بفهمه از چه طایفه اصیلی هست و پدرش کی بوده! بفهمه خون یه مرد تو رگهاش جریان داره.سارا قدمی بیرون گذاشت و در حالی که صورتش خـیس اشک بود گفت:‌ تکلیف دل من مشخصه. بحث الان و دیروز نیست.من قبل از ازدواجمم عاشق تو بودم، هر وقت میومدی مسابقه من بودم که میدیدمت و اشک میریختم.اون من بودم که چهل شب، نماز شب خوندم ولی خدا نخواست مال من بشی...اون من بودم که از احساسم تـرسی نداشتم و تا به امروز این عشقو تو خودم پرورش دادم.حالا از چی حرف میزنی؟ محمد میدونست که من عاشقش نیستم.همتون میدونستید خودت میدونستی که من بیشتر از خودم دوستت دارم.اون گوهر چی داشت که بین این همه دختر تو چشمت گرفته اش؟! محمود فریاد زد: بس کن سارا بیشتر از این تن برادر منو تو قبر نلـرزون.اگه این حرفها از این در بره بیرون مردم هزارتا اراجیف بهمون میچـسبونن. محمود با عصبانیت گفت: حدتو بدون و خودتو جمع کن! کاری نکن محمد رو ازت بگیرم و پـرتت کنم بیرون. اگه اینجا موندی بخاطر مادرمه، وگرنه خیلی وقت پیش فرستاده بودمت خونه پدرت.خاله رباب همش دستشو رو دهن محمود میزاشت و میگفت: مادر تو کوتاه بیا، تو بس کن.آبـرومون داره میره.خدمتکارا جمع شده بودن و تو حیاط پچ پچ میکردن، محمود دستی تو موهاش برد و دور خودش چرخید و گفت: تو مصـیبتی سارا تو باعث تمام بدبختی های این خونه ای.سارا با پشت دست اشک هاشو پاک کرد و گفت: به جون خودت قسم میخورم زندگیتو با گوهر به آتیـش میکشم.نمیزارم یه آب خوش از گلوت پایین بره.اون دوتا بچه ات هیچ وقت نمیتونه بهت خوشی بده! هر وقت به اونا نگاه کنی یادت میوفته که خـونبس برادرت شده مادر بچه هات.سارا چه جرئتی داشت که جلو چشم خاله رباب و محمود اون حرفهارو میزد..مش حسین اومد جلو و خیلی آروم نفهمیدیم چی تو گوش محمود گفت که باعث شد محمود دیگه کلمه ای حرف نزنه و به طرف اتاق بالا رفت.خاله لیلا و رباب تو حیاط بیشتر از یکساعت نشستن و صحبت کردن.باد خنک بهاری از لابه لای شیشه های شکسته به داخل میومد.معصومه هرچی از دهنش در اومد به سارا گفت و دوباره یه دل سیر به دوقلوهام شیر داد،تا آخر عمرم مدیونشم، اون واقعا لیاقت این زندگی خوب رو کنار بچه هاش داره و خواهد داشت.سینی چای رو آوردن داخل و خدمه ها از دیدن دوقلوها خوشحال میشدن چون واقعا انگار عروسک بودن.معصومه یه لیوان بزرگ برام چایی ریخت و گفت:بیا بشین زیاد سرپا واینستا تو تازه زاییدی.رفتم تو جام نشستم واقعا راه رفتن برام سخت بود، یه لیوان چایی و خرما خوردم و نازنین رو نگاه کردم!چی داشت که اونطوری من عاشقش شده بودم.دوست داشتم اسم پسرمو علی میزاشتم و نمیدونم چرا به دلم افتاده بودعلی ولی اون زمانها مادرها اسم بچه رو نمیزاشتن و اجازه دخالت نداشتم.پسرم یکم گریه میکرد وقتی گرسنه اش میشد ولی نازنین اصلا گریه نمیکرد، مریم دوست داشت بغل بگیردشون و با معصومه رو پاهای کوچیکش میزاشتیم و اونم از ذوق میخندید، صدای یالا یالا میومد.عمو و مش حسین بودن.چادرم رو معصومه بهم داد و سر کردم خجالت میکشیدم که تو رخـتخوابم و نمیتونم بلند بشم.پشت سرشون خاله هم اومد و خاله رباب با سینی شیرینی وارد شد، دور بچه نشستن و عمو با دیدنشون چندبار خداروشکر کرد و گفت: چقدر شبیه خود محمودن... مش حسین نگاهی به محمود که تازه وارد میشد کرد و گفت:محمود خان میبینم یه خان کوچیک هم اینجا خوابیده.محمود دیگه لبخند رو لبهاش نبود و مشخص بود حرفهای سارا باز روش تاثیر گذاشته و عذاب وجدان گرفته.رو به مش حسین گفت:میرم سرخاک محمد، دیر میام.خاله رباب به مش حسین چشم دوخت و مش حسین گفت:امروز نرو پیش بچه هات بمون محمود سری تکون داد و گفت:از درون دارم میسـوزم مش حسین تنها جایی که آرومم میکنه اونجاست.مش حسین سرفه ای کرد و گفت:محمود خام حرفهای سارا نشو، اون عصبیه سر تو خالی میکنه وگرنه کی گفته محمد از اینکه تو پدر شدی ناراحته و ناراضی.همه میدونن که محمد دیوانه وار تو رو دوست داشت و من مطمئنم اگه الان بود سر از پا نمیشناخت که محمود خان صاحب دوتا بچه شده.محمود هی بلندی گفت و ادامه داد:مش حسین اگه یه حرف درست از دهن سارا در اومده باشه همینه من هربار به صورت بچه های خودم نگاه کنم عذاب وجدان خـون محمد رو میگیرم...محمود پشت بهمون رفت.جلوی بغضمو گرفتم و سرمو پایین انداختم ،خاله لیلا ناراحت بود و گفت:من هیچ وقت طرف کسی رو نمیگیرم ولی گوهر جان زبونم لال خودتو بزار جای سارا، شوهرت رو کشتن بچه تو شکمت بی پدر، خودت تازه عروس،اونوقت خونبس شوهرت بچه بیاره! ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
حاج خانم در جواب همسرش پاسخ داد: امیر مهدی رو خودت بزرگ کردی حاجی. اون حتما یه چیزی تو دختره می بینه که انتخابش کرده. بریم ببینیم خدا چی میخواد. پسری که من و شما بزرگش کردیم و با ایمانه حتما دختری ک دیده دختر خوبیه. _باشه خانوم. سپردم این وصلت رو به جدم حضرت زهرا. هر چی خودش خواست انشالله ک درسته. برم بیرون و برگردم اگر شد زنگ بزنیم برای اجازه گرفتن از خانواده حورا خانم. **** _سلام علیکم. خوبین ان شالله؟ _سلام. بفرماین. _من پدر امیر مهدی هستم. غرض از مزاحمت جناب ما امرمون خیره اگه خدا بخواد. شما دایی حورا خانم هستین دیگه؟ _بله بله خواهش میکنم بفرمایین. _ما می خواستیم اگه بشه فردا شب برای خواستگاری حورا خانم مزاحمتون بشیم. آقا رضا کمی مکث کرد. نمیدانست چی بگوید ولی خودش را جمع وجور کرد وگفت:شما از کجا حورا خانم ما رو می شناسین؟ _ حورا خانم دوست عروس بنده هستن. گویا هم دانشگاهین. برای عقد عروس و پسرمم اومدن حرم و من دیدمشون. خانم ما عم خیلی از حجب و حیای دختر خواهر شما خوشش اومد و پسرمونم که... خنده ای کرد و گفت: قضیه اون یک دل نه صد دله حاج آقا. برای اولین بار بود کسی او را حاج آقا صدا می کرد. _ خلاصه ما هم شمارتونو از عروسمون گرفتیم تا مزاحمتون بشیم برای امر خیر. شاید فرجی شد و این پسر ما هم از مجردی و تنهاییش دراومد. _پسرتون چی کاره اس؟ _ امیر مهدی ما تو مغازه انگشتر و عطر فروشی سمت حرم کار میکنه. در اصل من دو دهنه مغازه دارم که یکیش مال پسرامه یکیشم یه جوونی رو گذاشته بودم برای فروشندگی که چند روزی اومد اجازه گرفت که بره سفر. _آهان که این طور. باشه ما فرداشب منتظرتونیم. _خیلی ممنونم. ببخشید‌آقای؟؟ _ ایزدی هستم. _ بله جناب ایزدی پس ما مزاحمتون میشیم. _ اختیار دارین. امری دیگه نیست؟ _ عرضی نیست. التماس دعا یا علی خدانگهدار. _ خدافظ پدر امیر مهدی نفس عمیقی کشید وگفت: بفرما حاج خانم به امیر مهدی بگو خودشو واسه فردا شب اماده کنه. _نه من نمیگم خودت برو یه سر بزن مغازه اونجا ببینش بهش بگو. _باشه پس خودم میگم بهش . امیر مهدی مشغول مغازه و مشتری ها بود که پدرش را دید و گفت: عه سلام بابا. خوبین؟ _سلام پسرم. بیا کارا رو ول کن. یه دقیقه باهات حرف دارم. امیر مهدی گفت: چشم شما برین بشینین من مشتری ها رو جواب کنم میام. بعد از اینکه مشتری ها رفتند، دو فنجان چای برای خودش و پدرش ریخت و گذاشت روی میز. _ من در خدمتتم بابا جون. _ببین بابا جون زندگی شوخی بردار نیست. باید تا آخرش وایستی. ببینم تو اصلا حورا رو دوست داری؟ امیر مهدی که خیلی خجالتی بود کمی من و من کرد ولی چیزی نگفت. _ ای بابا خوب دوسش داری دیگه. پس برو و خودتو واسه فردا شب اماده کن. امیر مهدی مات و مبهوت مانده بود. با تعجب گفت: واقعا بابا ؟؟ _آره برو دیگه. _ پس مغازه چی میشه؟ _برو من در مغازه هستم. خسته شدم زنگ میزنم داداشت بیاد. تو خیالت راحت باشه پسرم. امیر مهدی از ذوق نمیدانست چه بگوید. اول به آرایشگاه رفت و بعد هم سری به بوتیک ها زد و کت و شلوار قشنگی خرید. آن قدر خوشحال و ذوق زده بود که ماشین ها را دو تا یکی رد می کرد که زودتر به مقصد برسد. بعد از خرید یک دست کت و شلوار شیک برای خودش یک دست هم برای پدرش خرید. سوار ماشین شد. چند دقیقه توی ترافیک با خودش خلوت کرده بود. استرس این را داشت که چطور با خونواده حورا روبرو شود. _ اقا نمیخوای حرکت کنی ما کار و زندگی داریم. امیر مهدی با معذرت خواهی لبخندی زد و راه افتاد. روز بعد تا ساعت۸شب در مغازه بود. وقتی به خانه رسید ساعت ۸و نیم شب بود. پدر و مادرش با استرس گفتند: پسر کجا بودی تو؟ منتظرت بودیم خب دیر شد.گوشیتم که جواب نمیدی نگرانت شدیم. امیرمهدی در جواب آن ها پاسخ داد: شرمنده توی ترافیک مونده بودم. _آخ از دست تو پسر. _مادر من ناراحت نشین بیاید ببینید چی خریدم برا بابا. کت و شلوار را از کاور در آورد و به دست پدرش داد. _قابل شما رو نداره باباجون. امیدوارم خوشتون بیاد. _ وای پسرم دست شما درد نکنه. چرا زحمت کشیدی؟ خیلی قشنگه ممنونم پسرم. _خواهش میکنم پدرم وظیفه بود. ببخشید که کمه. _قربونت برم پسرم نزن این حرفو. هدی گفت:خب دیگه بریم دیره مامان جون. بالاخره همه با خوشی و خنده راه افتادند. فقط دل در دل امیر مهدی نبود. چقدر دلش برای حورایش تنگ شده بود. چقدر بی صبرانه منتظر دیدن حورا در لباس سفید خاستگاری بود.قلبش در سینه می کوبید و بی قراری می کرد. ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
-آره خدا خواست و زنده ماندم. ولی تو چرا به دادم رسیدی؟ مگه نمی خواستی از شرم خلاص بشی؟ و سر اسب رو بوسیدم. سطل آب رو برداشتم و نرده رو باز کردم و بیرون اومدم که عماد با قدم های تند به سمتم اومد. از ترس در جا وایسادم. نکنه می خواد دوباره اذیتم کنه؟ با دو دست شونه ام رو گرفت و تکون داد. -راستشو بگو! تو نکردی! تو اینکارو نکردی، آره؟ مات موندم و با تکون های عماد سطل آب تو دستم لرزید. -چه دردته عماد؟ دوباره می خوای بزنی؟ می خوای اصطبل رو به آتیش بکشی؟ از این همه اذیت خسته نشدی؟ چرا نذاشتی بمیرم تا خیالت راحت بشه؟ دوباره تکونم داد و تکرار کرد. -حرف بزن لوران! تو اینکارو نکردی، نه؟ همش کذب بود؟ به همه مان دروغ گفتی؟ حرفهای عماد رو نمی فهمیدم. چیکار نکرده بودم؟ چرا اینقدر عجیب و غریب حرف می زد؟ با تکون هاش سطل از دستم ول شد و آب روی دامنم ریخت. -چی میگی عماد؟ دیوانه شدی و عقلت رو خوردی؟ چیکار نکردم؟ -تو به سیاوش شلیک نکردی. تو یه لحظه از سر تا پا یخ کردم و ماتم برد. دهنم از زور تعجب باز موند. از کجا فهمیده بود؟ با چشمهای ترسیده تو نگاهش زل زدم که با دیدن سکوتم زمزمه کرد: -آره! تو این کار رو نکردی. تو به سیاوش شلیک نکردی. تو نبودی... دستهام مشت شد. با لکنت و نفس نفس به تندی گفتم: -چی... چی میگی؟ من... من زدم. چرا دو دلی؟ و برای اینکه حواسش رو پرت کنم گفتم: -نقشه جدیدته؟ می خوای دوباره به این بهانه، آتیش به جونم بندازی؟ ولی بازم نگاه غریب عماد تو نی نی چشمام می رفت و برمی‌گشت. اصلا نمیفهمیدم چی تو سرش میگذره فقط نگران بودم. مبادا عماد فهمیده باشه که آقا جانم شلیک کرده؟ دستمو روی بازوش گذاشتم. - ارواح خاک امواتت ولم کن عماد. بُریدم از دستت. یکم مروت داشته باش. اگه می خوای بکشی، بکش و خلاصم کن. ولی به جای اینکه عماد جوابم رو بده، با گیجی زیر لب گفت: - به ما دروغ گفتی، به من وسیاوش. و یه دفعه با این حرف دیوانه شد و شونه ام رو محکم و پشت هم تکون داد. -چرا؟ چرا دروغ گفتی؟ تو به سیاوش شلیک نکردی. چرا گردن گرفتی؟ از ترس موهای تنم راست شده بود. هر جوری بود باید جلوی عماد رو می گرفتم. -چی می گی عماد؟ من زدم. من بودم. خودم به شونه اش شلیک کردم. با نفرت زبونش رو روی دندون هاش مالید. -واقعا می خوای باور کنم؟ فکر کردم نمی فهمم؟ تو اگه اینقدر نامرد بودی، برای چی به من کمک کردی؟ برای چی جلوی صفیه سینه سپر کردی و شلاق خوردی؟ برای چی جون این اسبها برات مهمه و میون آتیش از جون خودت گذشتی و نجاتشون دادی؟ آدمی که به رفیق و رفاقتش شلیک می کنه، چطوری می تونه دلش به حال یه اسب بسوزه؟ اصلا وقتی پای اسبم پیچ خورد، چرا نذاشتی بکشمش. چرا جلوی رباب وایسادی و شلاق خوردی؟ چرا به من که جونت رو به لبت رسوندم، کمک کردی؟ کم مونده بود اشکم در بیاد. چطوری اینها رو بهم ربط می داد؟ -چی میگی عماد؟ ربابه و نجات اسب ها چه ربطی به سیاوش داره؟ پنجه اش شونه ام رو فشرد و صورتش رو جلو آورد. خیره تو چشمهام غرید: -آدمی که دلش نمیاد حیوون زبون بستۀ خدا رو بکشه، چطوری میتونه به رفیقش شلیک کنه؟! چطور میتونه جانی باشه؟ به من دروغ گفتی لوران. به سیاوش دروغ گفتی. به هممون. باید بفهمم برای چی؟ اصلا کی به سیاوش شلیک کرد؟ -خطا می کنی عماد. من بودم، من زدم. -می خوای باور کنم؟ سر تا پای تو رحم و محبته. حاضری به خاطر صفیه و رباب شلاق بخوری اما صفیه با خیال راحت کلوچه اش رو بخوره. می خوای باور کنم تو به سیاوش شلیک کردی؟ قبول کنم چشم بستی و حاضر شدی یه آدم رو بکشی؟ اینقدر دروغ نگو، کی بود، کی به خان شلیک کرد؟ به دست و پا افتادم. کم مونده بود تشت رسواییم از بوم بیفته. -عماد هرچی گفتم راسته. چرا به دیگران بهتون می زنی؟ خودم زدم، خودم به سیاوش شلیک کردم. مگه خودت با سیاوش نبودی؟ ندیدی تفنگ دستم بود و بوی باروت می اد. خودم با تفنگ آقاجانم شلیک کردم. کینه گرفته بودم. عماد به تندی شونه هام رو ول کرد که به عقب کشیده شدم. همونجور که به سمت اصطبل می رفت گفت: - میخوای بگو، میخوای نگو دیگه گول حرفاتو نمیخورم. دیگه باور نمیکنم. حساب تو رو هم کف دستت میزارم که این چند وقت سر من و سیاوش شیره مالیدی. خودم با خان حرف میزنم. بالاخره میفهمم جریان چیه. حساب تو هم بمانه برای بعد. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii