#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#لوران
#قسمت_پنجاهوهشتم
خاطرشو می خواستم عماد. مهرش به دلم بود اما آقاجانم رو چه می کردم که هر شب با ترکه به جانم میوفتاد که نباید سیاوش رو ببینم؟ جای من نبودی عماد، خبر نداری چقدر درد کشیدم، چقدر حسرت سیاوش رو خوردم؛ اما گفتم خدا بزرگه. همین که با هم رفاقت کنیم، همین که محرم رازش بشم و سنگ صبورش، بسه.
-چجوری با هیبت زنانه بهش نزدیک شدی؟
-نمی خواستم منو با لباس دخترونه ببینه اما یه روز که لباس زنانه پوشیدم و سرخاک خانم جانم رفتم تو مراسم ده کناری منو دید و نام و نشونی گرفت. اونقدر به پرو پام پیچید که بهش دروغ گفتم عماد. چه می گفتم؟ می گفتم من همان لورانم؟ همان که به رفاقت می شناختی؟ نشد... نتانستم. به خدا پشیمانم. ای کاش قلم پام می شکست و سیاوش رو به خانمان نمی آوردم. پشت دستمو بو نکرده بودم که آقام به خون سیاوش تشنه است.
و صدای های های گریه ام بلند شد و تو اصطبل پیچید. صدای کم جون عماد رو شنیدم:
-پس نقشه نبود؟
-به خدا که نبود، به جان آقا جانم نبود. من نمیدونستم آقاجان میخواد کینۀ خون آقابزرگمو بگیره. فقط خبر داشتم چشم دیدن خان بالا ده و پسرش رو نداره. خبر نداشتم وگرنه جلوش رو میگرفتم. جلوش رو میگرفتم و...
های های گریه کردم و صورتمو تو دستام گرفتم و سرم رو روی دستای عماد گذاشتم.
-عماد حلال کن. جونمو بهم ببخش! بزار آقاجانم زنده بمانه. تا هر وقت بخوای اینجا می مانم و تاوان می دم.
و بازهم اشک ریختم. عماد بی هوا از جا بلند شد. همین جور زار میزدم و گریه میکردم. خودم رو جلو کشیدم و التماس کردم.
-عماد جان عزیزت، جان ماه پریت قسمت میدم نگو.
عماد نگاهی به چشمام انداخت و به راه افتاد. صدای گریه ام بلند تر شد. میون گریه اسمش رو صدا زدم.
-عمــــاد!
چند قدم بیشتر نرفته بود که برگشت. بازم خواهش کردم.
-به سیاوش نگو
دستی روی صورتش کشید.
- باشه نمی گم. شاید آدم نامردی باشم؛ اما راز نگهدار خوبیم. خیالت راحت چیزی به سیاوش نمیگم.
میون گریه لبخند زدم .
-تا آخر عمر مدیونتم عماد، بزرگی کردی
بلند شدم و به سمتش رفتم ولی عماد نموند و رفت و من دوباره اشکم ریختم. اینکه به جز خاتون، عماد هم واقعیت رو فهمیده بود، نگرانم می کرد و نمی دونستم واقعا می تونم به حرفاش ایمان داشته باشم یا نه.
تا شب دل تو دلم نبود هر لحظه منتظر بودم صدای سیاوش رو بشنوم که با شلاقش به سراغم میاد. ولی جرات نداشتم بیرون برم و خبری بگیرم. تا شب تو اصطبل موندم و اسب ها رو تیمارداری داری کردم و با هر صدایی نفس بریدم و ساکت شدم. تا اینکه طاقت نیاوردم. باید میفهمیدم عماد به سیاوش حرفی زده یا نه.
فانوس رو روشن و نورش رو کم کردم و به سمت اتاق عماد رفتم. تاریکی شب رو شکافتم و جلو رفتم. از دور صدای پارس سگ ها به گوشم میرسید. آروم آروم روی سنگریزه ها جلو رفتم و بالاخره به اتاق عماد رسیدم. چراغ اتاقش روشن بود و پرده اش کشیده.
به آرومی پشت در وایسادم. نفسم توی سینه گیر کرده بود و حتی جرات نداشتم در بزنم. اگه در میزدم و می گفت که همه چیز رو به سیاوش گفته، چه می کردم؟ اگر عصبانی می شد که این وقت شب به سراغش رفتم چه میکردم؟
دستی روی صورتم کشیدم و دل دل زدم. نه جرات در زدن داشتم و نه جرات برگشتن. که در بی هوا باز شد. عماد با سیبیل های از بناگوش در رفته و چشمهای ریز، لای در نمایان شد. از ترس هین کشیدم و پا عقب گذاشتم که عماد منو دید. به چشم به هم زدنی منو به اتاق کشید و در رو پشت سرم بست.
فانوس توی دستم میلرزید و دست دیگه ام هنوز تو دستش بود.
-خیر باشه گیس بریده! این وقت شب اینجا چی می کنی؟ قاتل بودی، حالا راهزن هم شدی؟
ترسیده دستش رو مشت کردم و پشت هم پرسیدم:
-به سیاوش گفتی؟ گفتی که آقاجانم بهش شلیک کرده؟
دستشو عقب کشید و گوشه اتاق نشست و به سماور اشاره کرد:
-یه چایی بریز.
به سمت سماور گوشه اتاق رفتم و فانوس رو کنار گذاشتم و با ترس و لرز آب جوش توی پیاله چرخاندم و پیاله ای چای برای عماد ریختم. دوباره با دل نگرونی پرسیدم:
-عماد به خان نگفتی؟
عماد پیاله چایی رو داغ داغ سر کشید و جلو گذاشت.
-نه نگفتم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐
@Shaparaakiii