eitaa logo
سرگذشت های تلخ و شیرین
19هزار دنبال‌کننده
112 عکس
485 ویدیو
0 فایل
سرگذشت ها و داستان های واقعی گاهی هم رمان😍 برای محتوای کانال زحمت و وقت زیادی صرف میشه دوستان کپی بدون ذکر لینک کانال شرعا حرااام✋🏼💯 حرفی سخنی بود من اینجام👇🏽🫶🏻 @Fa1374sh کانال تبلیغات شاپرک👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/163971899C9e5f5087e0
مشاهده در ایتا
دانلود
پیش فائزه موندم شب و صبح شد و پرستارا اومدن تا ببرنش اتاق عمل دنیا هم صبح اومده بود بیمارستان کمک کردیم و آماده اش کردیم و رفت اتاق عمل نیم ساعت بعد صدام کردن و گفتن لباسای بچه رو بیارید ولی چیزی پیدا نکردم و دنیا رو فرستادم بره زود بخره فائزه رو از ریکاوری آوردن تو بخش و دنیا هم یه دست لباس پیدا کرده بود خریده بود بردم دادم پرستار بچه رو آوردن پیش فائزه یه دختر خوشگل و سفید بود دلم براش رفت از همون نگاه اول دلم میخواست تو بغلم نگهش دارم جدا نشم کسی از خانواده امید کلا نیومد بیمارستان نه مادرش نه حتی خودش.گفتن یه روز باید بمونه فردا مرخصه فایزه خیلی درد داشت نگاهی به جای عملش کردم حالم بد شد چه به سر بچه ام اورده بودن.به دنیا گفتم پیش فایزه بمون من برم یکم وسایل بخرم بیام.رفتم برای بچه و فائزه لباس خریدم.یکم خوراکی خریدم و زنگ زدم به زهرا گفتم ماجرا رو گفتم اگه میتونی یکم کاچی و آش بپز برا فایزه بیار کسی رو نداشتم جز اون.برگشتم بیمارستان پیش بچه ها ظهر بود که زهرا اومد خدا خیرش بده آش،و کاچی پخته بود اورده بود اما پرستار نزاشت که فعلا نباید چیزی بخوره عمل شده.فائزه درد زیاد داشت رفتم خواهش کردم اومدن براش مسکن زدن دخترش تا صبح یکسر گریه کرد و بی قراری کرد .ظهر مرخصش کردن و بردیمش خونه .هزینه بیمارستان و مرتضی حساب کرد بچه خیلی گریه میکرد فائزه کم اورده بود و خودش از بچه بدتر گریه میکرد مونده بودم چیکار کنم.دو سه روز که گذشت فائزه تونست سر پا بشه با مرتضی رفتن پزشک قانونی و کارای شکایت و انجام دادن و شب بود که با صدای ضربه محکم به در از جا پریدیم.امید بود که داشت میکوبید به در و فحش میداد به فایزه و مرتضی .مرتضی بلند شد رفت دم در و صدای دعواشون همه جا رو برداشته بود دنیا گوشی رو برداشت و زنگ زد پلیس چادرمو سرم کردم و علی هم دنبالم اومد امید داشت خودشو میکوبید اینور اونور که منم میرم شکایت میگم شما من و زدین وزن و بچم و اوردین اینجا.حالا که قرار به شکایته منم میکنم.همسایه ها به صدامون ریختن تو کوچه و اومدن مرتضی و امید و جدا کردن مرتضی عصبی داد زد سر من که برگرد برو پیش بچه اینجا چیکار میکنی.برگشتم تو خونه فائزه بچشو بغل کرده بود و مثل بید میلرزید نگاهش،که بهم افتاد گفت مامان تو رو خدا نزار منو ببره.بغلش کردم و دلداریش دادم که صدای ماشین پلیس اومد.مرتضی اومد تو و لباس پوشید و با مامورا رفتن.بعد کلی دردسر امید راضی شد که فائزه رو طلاق بده .چون بچه دختر بود تا ۷ سالگی سرپرستیش و به فائزه دادن .بخاطر گرفتاری فائزه عروسی دنیا هم عقب افتاده بود اونم عروسی کرد و رفت طبقه بالای خونه مادرشوهرش ساکن شد یکم که اوضاع ارومتر شد زنگ زدم به مهین و سراغ حسن و گرفتم.گفت کارمون به دادگاه کشیده ولی حسن سندی اورد که آقاجون خونه رو زده به نامش و نمیدونم چیکارا کرد که دادگاه به نفع اون رای داد تو دادگاه گفته بود که خونه رو از آقام خریده گفتم شماره ای ازش ندارید گفت نه یه جا اجاره بودن که از اونجا هم رفتن.دیگه امیدی به برگشت طلاها نبودروز و شب خودمو سرزنش میکردم.روزهامون میگذشتن و هستی هر روز بزرگتر و شیرین تر میشد دنیا هم دانشگاه تربیت معلم قبول شد و به آرزوش رسید علی پیش مرتضی کار میکرد و نرگس هم تازه دیپلم گرفته بود فائزه یه مدت بعد طلاق خیلی افسرده و منزوی شده بود که با اصرار من و دنیا دوباره رفت آموزشگاه آرایشگری ثبت نام کرد صبح میرفت و شب می اومد هستی شده بود تموم جون و تنم.خبری از امید نبود تا اینکه تولد ۶ سالگی هستی سر و کله مادرشوهر فائزه پیدا شد و اومد که هوای هستی رو کردم و امید دلش برا بچه اش تنگ شده و میخواد هفته ای یه روز بچه رو ببینه.گفتم بعد این همه سال یادتون افتاده .گفت گرفتار بودیم این مدت.بعد ها فهمیدم دخترش هم از شوهرش جدا شده و عروس بزرگشون دار و ندار پسره رو بالا کشیده و رفته ترکیه گفتم باید با فائزه مشورت کنم .گفت دلمون نمیخواد دوباره بیفتیم تو دادگاه و پاسگاه هفته ای یه روز که چیزی نیست .گفتم خبر میدم و رفت.فایزه یه سالن باز کرده بود با شراکت دوستش و تموم وقتش اونجا بود شب شد و فایزه برگشت خونه ادامه ساعت ۸ صبح ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
حامد زنگ زد و بعدم با کلید درو باز کرد و رفتیم تو... خانجان توی اتاقش بود... من رفتم و سلام کردم و خواستم ببوسمش زد تخت سینه ی من و گفت... برو برو پیش همون مامانت که یادت داده چه جور عروسی باشی... حامد پرید جلو و با خشم گفت: چیکار می کنی خانجان؟؟ من دخالت کردم و گفتم : چیزی نیست... ببخشید تو رو خدا شما تنها موندین ناراحت شدین ... ولی من حال نداشتم دیدم شما اذیت میشین ... حامد گفت : خانجان؟ یعنی ما حق نداریم جایی بریم؟ ای بابا اختیار خودمون رو نداریم؟... نمیشه که دائما پیش شما باشیم....خانجان گفت: لازم نکرده کی گفته پیش من باشین ؟... برین هر جهنم دره ای دلتون می خواد برین ... من احمقم که از صبح تا شب نشستم زن و بچه ی تو رو نگه داشتم... حامد گفت: خوب خسته نباشین ولی چند روز هم رفتیم مامان بهاره این کارو بکنه مگه خودتون نگفتین که مامانش وظیفه داشته گذاشته رفته؟ ... خوب ما رفتیم اونجا حالا چی میگین؟... گفت : تف بروت بیاد که تو روی من وایمیستی؟ زنت یادت داده؟ یا مادر زنت؟ به زری خانم بگو دست شما درد نکنه... بچه ی منو ازم گرفتی... ولی خدایی هم هست... صدای منو میشنوه.. حالا باشه که ببینین اگر عروسش باهاش همین کارو نکرد؟ گفتم خانجان الهی قربونت برم شما چی دارین میگین؟ مامانم چیکار به این کارا داره تو رو خدا شما بگو چی دوست داری ما همون کارو می کنیم... من نمی خوام شما ناراحت بشین... به خدا من نمی خوام از دست من عصبانی بشین... ببخشید راست میگین ما زیادی موندیم ولی تقصیر حامد نیست من دوست داشتم پیش مامانم باشم... فقط همین... حامد عصبانی شده بود گفت: خانجان... به خدا اگر بازم به کار ما دخالت کنین... من وسط حرفش دویدم و گفتم: معلومه که خانجان حق داره... مادرته... تو بی خود می کنی خط و نشون می کشی برو... خانجان الهی فداتون بشم تو رو خدا ناراحت نباشین من غلط کردم..... حامد با غیظ گفت: برو وسایلتو جمع کن بریم... گفتم: خانجان اگر شما راضی نیستید من برم یلدا رو بیارم... هان؟ چی میگین؟ یک کم آروم شده بود و گفت نه برین... من کاری به شما ندارم... حامد وسایلشو جمع کرده بود و گفت خداحافظ و از در رفت بیرون منم همین کارو کردم ولی به زور بغلش کردم و بوسیدمش و رفتم ... تا سوار ماشین شدم حامد گفت: ببین بهاره تقصیر توست چرا اجازه میدی دخالت کنه یک بار که جلوش در بیایی دیگه نمی کنه خانجان اینطوریه اگر میدون ببینه می تازونه ... تو محکم باش ..من اینطوری خفه میشم نمی تونم کسی کنترلم کنه... گفتم به خدا دلم نمیاد... مادره... دلشو نباید بشکنی... با خوبی بهش بگو. من بدم میاد تو روی خانجان در میای.فردا از دانشگاه رفتم خونه ی مامانم و وقتی حامد اومد وادارش کردم بریم خونه... ولی صبح دوباره یلدا رو آوردم و گذاشتم پیش مامانم... غروب که برگشتم دیدم یلدا از بس گریه کرده سیاه و کبود شده و ساکت هم نمیشه... اون گریه می کرد و مامانم گریه می کرد... هراسون از بغل مامان گرفتم و فکر کردم الان ساکت میشه... ولی نشد که نشد. یک ریز با صدای بلند جیغ می کشید هر کاری کردم شیر بخوره نخورد. مامان می گفت یک دفعه به گریه افتاد و دیگه هم ساکت نشده... زنگ زدم به حامدو هراسون گفتم: یلدا خیلی وقته گریه می کنه آروم هم نمیشه می تونی بگی چیکارش کنم؟ گفت: صبر کن خودمو می رسونم... من یلدا رو می دادم بغل مامانم اون می داد بغل من... ولی فایده نداشت... بچه اینقدر گریه کرده بود که دیگه صداش از گلوش بیرون نمیومد..تا حامد رسید اونو گرفت تو بغلش و خوابوندش روی تخت که معاینه اش کنه ... یلدا در حالیکه دونه های عرق روی پیشونیش بود ساکت شد و به صورت حامد نگاه کرد و خندید.... حامد گفت: ای پدر سوخته منو می خواستی؟ چی شده بود بابا؟ دلت برام تنگ شده بود؟ و اونم می خندید و آقون واقون می کرد ... مامان یک نفس راحت کشید و نشست و تازه به گریه افتاد ... بیچاره ترسیده بود که بلایی سر یلدا اومده باشه و خوب همه از چشم اون می دیدن... مامان گفت: فکر کنم غریبی کرد یکی از همسایه ها اومده بود اینجا تا تو صورتش نگاه کرد زد زیر گریه و دیگه هم آروم نشد... حامد که دید مامان اینقدر ترسیده گفت: چیزی نیست بچه گریه می کنه دیگه مخصوصا مثل دختر من که ناز داره ... عیب نداره هیچ بچه ای از گریه چیزیش نشده.دیگه از فردا مامان با ترس و لرز یلدا رو نگه می داشت و اجازه نمی داد کسی اونو ببینه که نکنه غریبی کنه... تا من امتحانم تموم شد و تعطیل شدم. روز آخر رفتم خونه ی مامان تا حامد بیاد دنبالم بریم خونه که بهروز اومد خونه و گفت: توی خیابون شلوغ شده یک عده ای داشتن می گفتن مرگ بر شاه... باور کردنی نبود چون هنوز ما این جور چیزها رو نشنیده بودیم و اصلا در موردش هم فکر نمی کردیم... ولی بهروز می گفت خیلی مردم عاصی شدن و داره شلوغ میشه ... ادامه دارد... ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
حالا چه جوری سرمونو بین اهالی بلند کنیم؟چی بگیم بهشون؟با بغض گفتم _لازم نیست چیزی بهشون بگید من بعد چند روز برمی‌گردم. _مگه میشه؟یه دختر تنها رو ول می‌کنن توی شهر؟مجبوری بشینی ور دل من شاید یه مرد هم سن بابات بیاد بگیرتت تازه اگه خوش شانس باشی وگرنه عین مرضیه باید هر روز انگشت نما بشی. چه قدر احمق بودم که فکر میکردم خانوادم حمایتم می کنن. بابام با چهره ای در هم گفت _باشه کمتر سر به سرش بذار خاتون. یه اتاق براش آماده کن. فعلا هم هیچی به کسی نگو تا من با ارباب صحبت کنم. تند گفتم _نه... نه... ارباب بی خبره. بفهمه اهورا رو از ارث محروم میکنه اون وقت... خاتون وسط حرفم پرید _به تو چه دختر به تو چه؟ ارثش که به تو نمیرسه. خواستم جواب بدم اما منصرف شدم و به اتاق رفتم.با خودم فکر کردم برای نجات از دست اهورا یه مدت بیام اینجا... حتی یه روز هم نمیتونن تحملم کنن! * * * * * داشتم گلای باغچه رو آب می‌دادم که زهرا یکی از اهالی به سمتم اومد و نفس زنون گفت _خان زاده اومده. رنگ از رخم پرید.اما با حرف بعدیش ته دلم خالی شد _مهتاب زایمان کرده خان زاده هم آفتاب نزده راه افتاده من فکر کردم یه روزم طاقت دوری تو نداشته و برگشته.اما دیدم که رفت خونه ی ارباب فهمیدم مهتاب بچش به دنیا اومده. پسرم هست!حس کردم از بالای بلندی پرت شدم پایین. به زور لبخند زدم و گفتم _آهان... مبارکشون باشه. فهمید یه مرگم شد که بدون حرف رفت. چونم شروع به لرزیدن کرد. منه احمق فکر کردم یه شبه متوجه ی نبود من شده و این همه راه اومده دنبالم. کسی اسمم و صدا زد. برگشتم و با دیدن فرهاد با لبخند کم جونی به سمتش رفتم که گفت _می‌خواستم دیشب بیام دیدنت اما گفتم شاید خسته ای!چیزه... نگاهش کردم که گفت _ناراحت که نیستی؟آخه خان زاده... وسط حرفش پریدم و گفتم _میدونم مشکلی نیست. نفسش و فوت کرد و گفت _من هنوزم نمیدونم چرا گذاشتن این وصلت سر بگیره.خیلی لاغر شدی نسبت به قبل. سرم و پایین انداختم و گفتم _من و خان زاده طلاق گرفتیم. خیلی وقته. متعجب گفت _طلاق گرفتین؟ سر تکون دادم که گفت _خیلی وقته طلاق گرفتین و تو الان اومدی روستا. تک و تنها توی شهر چی کار می کردی؟ شونه بالا انداختم _هیچی درس میخوندم و کار می‌کردم. اینجا هم بیشتر از چند روز نمیمونم..خاتون و بابام تحمل دیدنم و ندارن. تا خواست جواب بده صدای ساز و دهل توی روستا پیچید. برای اینکه نشنوم گفتم _من با اجازتون برم داخل. درست نیست منو شما اینجا ایستادیم منتظر جواب نموندم و با چشمای اشکی وارد خونه شدم. * * * * * شیرینی ها رو توی دستم جا به جا کردم و چند تقه به در زدم. یکی از نگهبان های خونه‌ی ارباب در و باز کرد و با دیدن من از جلوی در کنار رفت. لبخندی زدم و وارد شدم. خاتون بیخ گوشم گفت _ببین چه جشنی توی روستا راه افتاده. اگه عرضه‌ي زاییدن داشتی الان همه ی اینا مال تو بود.. خدا میدونه اون مهتاب خانوم چه قدر طلا گرفته! جوابش و ندادم.وارد خونه‌ی ارباب که شدیم اولین نفر چشمم به مادر اهورا افتاد. با دیدن ما با خوشروئی ازمون استقبال کرد و گفت _خوب شد اومدی عروس حرفای پشت سرت و خوابوندی هر کی اومد سراغ تو رو گرفت همه گفتن شاید خدایی نکرده از حسادت نیومدی منم تو روشون در اومدم گفتم آیلین ما اصلا اهل این حرفا نیست. لبخند زدم و گفتم _مهتاب هست؟ سر تکون داد _هست،تو اتاقه... خان زاده هم پیششه بچم انقدر ذوق باباشدنش و داره از کنار زن و بچش جم نمیخوره. زیر لب گفتم _خداروشکر... و به سمت اتاقشون رفتم.چند تقه به در زدم و درو نیمه باز کردم. اهورا روبه پنجره ایستاده بود و با اخم گوشی و کنار گوشش گرفته بود و پوست لبش و می‌جوید. با صدای آرومی گفتم _میشه بیام تو؟ سرش با شدت به سمتم چرخید و با دیدنم خشکش زد. درو کامل باز کردم. مهتاب با دیدنم سعی کرد بلند بشه که خودم و بهش رسوندم و گفتم _بلند نشو... صورتش و بوسیدم و احوالش و پرسیدم که به سختی جوابم و داد. معلوم بود زایمان سختی داشته. خاتون هم خم شد صورت مهتاب و ببوسه. برای اینکه زشت نباشه. به اهورا نگاه کردم و گفتم _تبریک میگم... با اخم و سرزنش نگام کرد و سر تکون داد. سعی کردم چشمم به پسرشون نیوفته خاتون سر سنگین گفت _حال شما خوبه خان زاده؟تبریک میگم.امیدوارم قدمش خیر باشه... بهش تاکید کرده بودم حرفی از طلاق منو و اهورا نزنه اما نتونست جلوی زبونش و بگیره و گفت _دختر ما بدبخت شد ایشالا شما خانواده‌ی خوشبختی بشید. با این حرف اخمای اهورا بیشتر در هم رفت و شانس آوردم که مادرش اومد. خواستم بشینم که بی اعتنا به جمع گفت _آیلین بیا یه لحظه کارت دارم. همه ساکت شدن. با لبخند مصنوعی گفتم _باشه حالا بعدا م... نذاشت حرفم تموم بشه. دستم و گرفت و دنبال خودش کشوند.زیر سنگینی نگاه همشون آب شدم. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
اونشب محمود خونه نیومد و معصومه و بچه هاش با خاله لیلا کنار من خوابیدن و خاله رباب محمد رو برد پیش خودش. هرچی سارا التماس کرد بهش نداد...خوابم نمیبرد و تا وقتی آفتاب بالا نیومده بود چشم رو هم نذاشتم، درسته در قفل بود ولی میترسیدم و بیشتر چشمم به در بود تا محمود بیاد! صدای اذان میومد، خاله لیلا خیلی قبلتر از اذان پای سجاده بود، در باز شد و محمود وارد حیاط شد!رو به خاله لیلا گفتم:محمود اومد، چادرمو دورم پیچیدم و رفتم بیرون!محمود با دیدنم خشکش زد و گفت: چرا اومدی بیرون؟! دستمو به طرفش دراز کردم و گفتم: تا الان کجا بودی؟دستمو گرفت و گفت: آدمی نیستم که بخوام سوال جواب بشم اینو خوب میدونی! جلوتر رفتم و گفتم:محمود من و بچه هامو ول نکن به امان خدا سارا داشت منو میکـشت.گره روسریمو باز کردم و جای ناخن هاشو نشونش دادم و گفتم:داشت خفه ام میکرد، برعکس تصورم داغونتر از اونی بود که بهم اهمیت بده منو کنار زد و رفت به طرف بالا.بیچاره خاله لیلا تو حیاط با فاصله وایستاده بود و نذاشت تنها برگردم اتاق...دوباره قلبم شکست!بالاخره اونشب شوم تموم شد و سارا رفت پیش بچه اش.محمود رفته بود تو اتاقش و تا ظهر بیرون نیومد، خاله رباب از شب قبل حال درستی نداشت و براش آویشن دم کرده بودن.سارا تو حیاط روی تخـت نشسته بود و با محمد بازی میکرد و هر از گاهی بغلش میگرفت،اگه محمد مـرده بود اونو میفرستان خونه پدرش و اونوقت دیگه محمود رو نمیدید پس اون هیچ وقت به محمد صـدمه نمیزد.معصومه و خاله لیلا برای بچه هام تشک و لحاف میدوختن دلم پیش محمود بودرو به معصومه گفتم:مراقب بچه هام هستی؟! من میرم به محمود سر بزنم زود میام.خاله لیلا سوزن رو تو تشک پر شده از پشم گوسفند کرد و گفت:پسرم خیلی روزای سختی داره برو ولی ناراحتش نکن اون به اندازه یه دنیا غم رو دلشه...به طرف اتاق محمود راه افتادم.سارا قشنگ منو میدید از تو حیاط وقتی دید در زدم و رفتم داخل نمیدونم چه حسی داشت.محمود تو تاریکی نشسته بود و با دیدنم گفت:برو بیرون!جلوتر رفتم و روبروش نشستم انگار پیر شده بود یا چروک رو صورتش افتاده بود!سرش رو به دیوار پشتش تکیه داد و گفت:گوهر من اشتباه کردم من نباید در عوض خـون محمد تو رو میاوردم!حق با ساراست از این به بعد هر روز من با عذاب و مکافات میگذره!تحمل دردشو نداشتم، رفتم جلو و بغل گرفتمش،سرشو به قلبم فـشردم و اونم محکم دستهاشو دورم حلقه کرد و تو بغلم گریه میکرد!دیدن اشک های یه مرد اونم مردی مثل محمود تن آدمو میلـرزوند!امیر باعث شده بود خونه پر از عشق و صفاشون هر روز یه مصـیبت داشته باشه.چندبار سرشو بو*سیدم و گفتم:منو ببخش که باعث شدم اینطوری سختی ببینی!حلالم کن.صدای ضربه خوردن به در اومد و محمود اشک هاشو پاک کرد و صداشو صاف کرد و گفت:کیه؟! سارا در رو باز کرد و در حالی که محمد تو بغلش بود اومد داخل..من و محمود متعجب بهش چشم دوختیم! جلوتر اومد و گفت:محمود خان دیشب نبودی که ببینی چی کشیدم؟! مگه نگفتی نمیزاری نـاموس محمد اشک از چشم هاش بیاد؟!سارا ادامه داد: تا صبح یه چشمم اشک بود و یکیش خون! پسرمو ازم جدا کرده بودن!! به چه جرمی؟! مگه من میتونم به بچه ام اسیب بزنم؟! من برای پیش تو بودن هر کاری میکنم..فقط یکبار به چشم یه زن به من نگاه کن...من محرمتم من میدونم که اگه سایه ات بالا سرم باشه محمد هم راضی و خوشحاله.محمود به در اشاره کرد و گفت:برو بیرون سارا بیشتر از این منو بهم نریز...سارا محمد رو که برای محمود دست و پا میزد رو جلو گرفت و معلوم بود محمود نمیتونه طاقت بیاره و بغلش گرفت و با خودش برد بالا پیش خاله رباب!خواستم از کنار سارا فرار کنم که گفت:تو هنوز نبردی گوهر! فکر میکنی با دوتا بچه آوردن میشی همه چیز محمود؟!.من بخاطر عشقش دردی کشیدم که تو حتی تصورشم نمیتونی بکنی...مجبور بودم کنار برادرش بخوابم فقط به این امید که بتونم محمود رو از نزدیک ببینم...من همچین عشقی دارم و میدونم بالاخره بهش میرسم!!سارا رو کنار زدم و گفتم:میبینی که فعلا من از محمود بچه دارم، نه تو!! بهتره یه فکری به حال خودت بکنی و کمتر رویا بافی کنی..محمود قسمت من بوده و عاشق همیم.سارا سعی نکن به پر و بال من بپیچی از دیروز که خدا بهم دوتا دسته گل داده من شدم یه گرگ و برای خوشبختیشون با دندونام تیکه تیکه ات میکنم.با شونه ام به شونه اش زدم و به طرف اتاقم رفتم انقدر ترسیده بودم که بیشتر فرار کردم!..وارد اتاق شدم و پشت در چندبار نفس عمیق کشیدم..علی گریه میکرد و خاله لیلا تو بغلش تکونش میداد جلو رفتم و تو بغل گرفتمش صورت قشنگشوبوسیدم و با زور بهش شیر دادم انقدر فکش کوچیک بود به زور شیر میخورد... ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
امیر مهدی با شرم و حیای همیشگی اش گفت: نه بابا شما شروع کنین. تا وقتی بزرگترا هستن من حرفی نمی زنم. _پسر من که نمیخوام زن بگیرم تو میخوای زن بگیری پس حرف بزن از زندگیت بگو. امیر مهدی با دستمالی که در دست داشت عرق هایش را پاک کرد و گفت:من تو یک خانواده با ایمان بزرگ شدم و دوست داشتم همسرمم مثل خودم باشن. یک بانوی کامل و محجبه که جز خودم کسی بهش نگاه نکنه. مریم خانم وسط حرف های امیر مهدی پرید و گفت: مثلا شما چطورین؟؟ شما مذهبیا خشکی مقدسین. همه چیزتون مسجد و نماز و روزه و از این ریا کاریاست. آقا رضا خطاب به همسرش گفت : بسه خانم. بزار ببینیم‌امیر مهدی جان چی میگه.. بگو پسرم. امیر مهدی که دلش از حرف های مریم خانم شکسته بود کمی مکث کرد و یک نگاه به صورت حورا انداخت. مشخص بود او هم مثل خودش ناراحت شده است. دوباره شروع کرد به توضیح دادن. _من یه مغازه کوچیک عطر وتسبیح فروشی کنار حرم دارم که اونجا کار میکنم. البته زیر سایه پدرمه. پدرم خیلی برام زحمت کشیدن و هیچوقتم زحمتاشون جبران نمیشه. درسم میخونم الان ارشد حقوق و الهیاتم. آقا رضا گفت :خونه چی؟ داری پسر؟؟ _اگه حورا خانم موافق باشن یه خونه کنار حرم دیدم بعدش اگه خدا بخواد بریم همونجا کنار مرقد آقا زندگی کنیم..پدر امیر مهدی گفت: خب اگه اجازه بدین حورا خانم با این آقا امیر مهدی ما برن چند کلمه ای با هم حرف بزنن تا بیشتر باهم آشنا بشن. چطوره آقا رضا؟ مریم خانم از این صمیمیت پدر امیر مهدی با شوهرش خوشش نیامده بود اما آقا رضا با خوش رویی گفت: البته چرا که نه.. سمت حورا چرخید و گفت: حورا جان بلند شو آقا امیر مهدی رو ببر تو اتاقت با هم حرف بزنین بلند شو دایی جان.. حورا با کمی مکث امیر مهدی را به اتاق قبلی خود برد. اتاقی که گریه و ناراحتی حورا را دیده بود. نماز شب ها و مناجات های او را دیده بود. اتاقی که هنوز هم دست نخورده و مرتب بود. حورا در اتاق را باز کرد وگفت: بفرمایید. امیر مهدی کنار کشید و گفت:خانم ها مقدم ترند. حورا با لبخند پر از حیای همیشگی اش وارد اتاق شد. بعد هم امیر مهدی داخل شد و در را بست. وقتی نشستند هر دو سکوت کردند. هیچ کدام نمی دانستند درباره چه چیزی حرف بزنند یا از کجا شروع کنند. _حورا خانم نمیخواین شروع کنین‌؟ _نه شما اول شروع کنید. _حرفای اولیه رو که زدم و زدید فقط اومدم این جا بهتون بگم تا آخرش هستم و پا پس نمی کشم. اومدم که بهتون نشون بدم هر چی هم بشه من عقب نمی کشم و بالاخره خودمو به آرزوم می رسونم. حورا که منظور امیر مهدی را فهمیده بود با خجالت سرش را به زیر انداخت و لپ هایش گلی شد. درطول حرف زدن های امیر مهدی حورا با چادر سفیدی که از مادرش به ارث برده بود جلویش نشسته بود و سرش را لحظه ای بالا نیاورد... و چه خانومی شده بود. حورا‌ بعد از امیرمهدی خواست حرف بزند اما رویش نمیشد. "الا بذکر الله تطمئن القلوب" را در دلش خواند و شروع کرد به حرف زدن. _من کسی رو ندارم فقط خانواده داییم هستن که قبلا پیششون بودم ولی حالا جدا شدم در جریان که هستین؟! امیر مهدی سری تکان داد و حورا ادامه داد: دارم لیسانس دومم رو میگیرم و دوست دارم همسر آیندم همراهم باشه تو زندگیم. اجازه بده درسمو ادامه بدم. وسط حرف زدن حورا در اتاق باز شد و مریم خانم داخل شد. _بسه دیگه‌نمیخواین تموم‌کنین حرفاتون رو؟ شما که حرفاتونو قبلا زدین چه حرفی دارین مگه؟؟ حورا مثل همیشه سکوت کرد ولی امیر مهدی گفت: بله حرفامون تموم شده دیگه میایم خدمتتون. مریم خانم که رفت امیر مهدی به حورا گفت: ناراحت نباشین حورا خانم. حالا حالاها خیلی وقت داریم با هم حرف بزنیم. شرایطتون رو درک میکنم. با هم از اتاق بیرون آمدند و چند لحظه ای هم پیش خانواده ها نشستند که پدر امیر مهدی گفت: پس با اجازه آقا رضا ما رفع زحمت کنیم. خبر از شما... آقا رضا گفت: بله چشم خبرتون میکنیم.. خانواده حسینی با خداحافظی از خانه خارج شدند. حورا و آقا رضا تا دم در مهمانان را بدرقه کردند. موقع رفتن امیرمهدی به حورا گفت: دوست دارم جوابت بله باشه... آن شب فقط حورا دلش خانواده اش را میخواست. طبق معمول زندایی اش گفت :همه کارا خودت بکن واسه تو خواستگار اومده حورا خانم. حورا با تمام بغضی که در گلویش بود چیزی نگفت وتمام کارها را تا ساعت یک انجام داد و با اصرار به دایی رضا از او خواست بگذارد به خانه خودش برود. آن جا راحت تر بود. ادامه ساعت ۲ ظهر ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii
خاطرشو می خواستم عماد. مهرش به دلم بود اما آقاجانم رو چه می کردم که هر شب با ترکه به جانم میوفتاد که نباید سیاوش رو ببینم؟ جای من نبودی عماد، خبر نداری چقدر درد کشیدم، چقدر حسرت سیاوش رو خوردم؛ اما گفتم خدا بزرگه. همین که با هم رفاقت کنیم، همین که محرم رازش بشم و سنگ صبورش، بسه. -چجوری با هیبت زنانه بهش نزدیک شدی؟ -نمی خواستم منو با لباس دخترونه ببینه اما یه روز که لباس زنانه پوشیدم و سرخاک خانم جانم رفتم تو مراسم ده کناری منو دید و نام و نشونی گرفت. اونقدر به پرو پام پیچید که بهش دروغ گفتم عماد. چه می گفتم؟ می گفتم من همان لورانم؟ همان که به رفاقت می شناختی؟ نشد... نتانستم. به خدا پشیمانم. ای کاش قلم پام می شکست و سیاوش رو به خانمان نمی آوردم. پشت دستمو بو نکرده بودم که آقام به خون سیاوش تشنه است. و صدای های های گریه ام بلند شد و تو اصطبل پیچید. صدای کم جون عماد رو شنیدم: -پس نقشه نبود؟ -به خدا که نبود، به جان آقا جانم نبود. من نمیدونستم آقاجان میخواد کینۀ خون آقابزرگمو بگیره. فقط خبر داشتم چشم دیدن خان بالا ده و پسرش رو نداره. خبر نداشتم وگرنه جلوش رو میگرفتم. جلوش رو میگرفتم و... های های گریه کردم و صورتمو تو دستام گرفتم و سرم رو روی دستای عماد گذاشتم. -عماد حلال کن. جونمو بهم ببخش! بزار آقاجانم زنده بمانه. تا هر وقت بخوای اینجا می مانم و تاوان می دم. و بازهم اشک ریختم. عماد بی هوا از جا بلند شد. همین جور زار میزدم و گریه میکردم. خودم رو جلو کشیدم و التماس کردم. -عماد جان عزیزت، جان ماه پریت قسمت میدم نگو. عماد نگاهی به چشمام انداخت و به راه افتاد. صدای گریه ام بلند تر شد. میون گریه اسمش رو صدا زدم. -عمــــاد! چند قدم بیشتر نرفته بود که برگشت. بازم خواهش کردم. -به سیاوش نگو دستی روی صورتش کشید. - باشه نمی گم. شاید آدم نامردی باشم؛ اما راز نگهدار خوبیم. خیالت راحت چیزی به سیاوش نمیگم. میون گریه لبخند زدم . -تا آخر عمر مدیونتم عماد، بزرگی کردی بلند شدم و به سمتش رفتم ولی عماد نموند و رفت و من دوباره اشکم ریختم. اینکه به جز خاتون، عماد هم واقعیت رو فهمیده بود، نگرانم می کرد و نمی دونستم واقعا می تونم به حرفاش ایمان داشته باشم یا نه. تا شب دل تو دلم نبود هر لحظه منتظر بودم صدای سیاوش رو بشنوم که با شلاقش به سراغم میاد. ولی جرات نداشتم بیرون برم و خبری بگیرم. تا شب تو اصطبل موندم و اسب ها رو تیمارداری داری کردم و با هر صدایی نفس بریدم و ساکت شدم. تا اینکه طاقت نیاوردم. باید می‌فهمیدم عماد به سیاوش حرفی زده یا نه. فانوس رو روشن و نورش رو کم کردم و به سمت اتاق عماد رفتم. تاریکی شب رو شکافتم و جلو رفتم. از دور صدای پارس سگ ها به گوشم میرسید. آروم آروم روی سنگریزه ها جلو رفتم و بالاخره به اتاق عماد رسیدم. چراغ اتاقش روشن بود و پرده اش کشیده. به آرومی پشت در وایسادم. نفسم توی سینه گیر کرده بود و حتی جرات نداشتم در بزنم. اگه در میزدم و می گفت که همه چیز رو به سیاوش گفته، چه می کردم؟ اگر عصبانی می شد که این وقت شب به سراغش رفتم چه میکردم؟ دستی روی صورتم کشیدم و دل دل زدم. نه جرات در زدن داشتم و نه جرات برگشتن. که در بی هوا باز شد. عماد با سیبیل های از بناگوش در رفته و چشمهای ریز، لای در نمایان شد. از ترس هین کشیدم و پا عقب گذاشتم که عماد منو دید. به چشم به هم زدنی منو به اتاق کشید و در رو پشت سرم بست. فانوس توی دستم میلرزید و دست دیگه ام هنوز تو دستش بود. -خیر باشه گیس بریده! این وقت شب اینجا چی می کنی؟ قاتل بودی، حالا راهزن هم شدی؟ ترسیده دستش رو مشت کردم و پشت هم پرسیدم: -به سیاوش گفتی؟ گفتی که آقاجانم بهش شلیک کرده؟ دستشو عقب کشید و گوشه اتاق نشست و به سماور اشاره کرد: -یه چایی بریز. به سمت سماور گوشه اتاق رفتم و فانوس رو کنار گذاشتم و با ترس و لرز آب جوش توی پیاله چرخاندم و پیاله ای چای برای عماد ریختم. دوباره با دل نگرونی پرسیدم: -عماد به خان نگفتی؟ عماد پیاله چایی رو داغ داغ سر کشید و جلو گذاشت. -نه نگفتم. ادامه ساعت ۲۱ شب ࿐჻❥⸙🦋⸙❥჻࿐ @Shaparaakiii