حکایت طنزی از کلیله‌ و دمنه‌ی نصرالله مُنشی آورده‌اند که بازرگانی اندک‌مال بود و می‌خواست که سفری رود. صد من آهن داشت، در خانه‌ی دوستی، بر وجهِ امانت بنهاد و برفت. چون باز آمد، امین، ودیعت فروخته بود و بها خرج کرده. بازرگان، روزی به طلب آهن، به نزدیک او رفت. مرد گفت: آهن در پیغوله‌ی خانه بنهاده بودم و در آن احتیاطی نکرده، تا من واقف شدم، موش آن را تمام خورده بود. بازرگان گفت: آری، موش آهن را نیک دوست دارد و دندان او بر خاییدن آن قادر باشد. امین راستکار، شاد گشت؛ یعنی"بازرگان نرم شد و دل از آهن برداشت." گفت: امروز مهمان من باش. گفت: فردا باز آیم. بیرون رفت و پسری را از آنِ او ببرد. چون بطلبیدند و ندا در شهر افتاد، بازرگان گفت: من بازی را دیدم کودکی را می‌بُرد. امین فریاد برآورد که: محال چرا می‌گویی؟ باز، کودک را چگونه برگیرد؟ بازرگان بخندید و گفت: دل، چرا تنگ می‌کنی؟ در شهری که موش آن، صد من آهن بتواند خورد، آخر باز، کودکی را هم برتواند داشت. امین دانست که حال چیست، گفت: آهن موش نخورد؛ من دارم؛ پسر باز دِه و آهن بستان. لغات مهم: بر وجه: به طور، به طریق ودیعت: امانت، سپرده پیغوله: گوشه نیک: بسیار خاییدن: جَویدن راستکار: در این جا از راه ریشخند و تهکم به کار رفته و به معنای خیانتکار است باز: پرنده‌ای شکاری باز ده: پس بده بستان: بگیر شرح کلیله و دمنه، ص ۹۳. 🖊📚"آن" (فرهنگ، هنر، ادبیات) @shekardast