كَعب به داخل قلعه رفته و حَىّ بيرون قلعه مانده است. حَىّ باور نمى كرد كه كَعب اين گونه با او برخورد كند. حَىّ در حال قدم زدن است، او فكر مى كند شايد راه حلّى به ذهنش برسد، مهم اين است كه او بتواند وارد قلعه شود. بعد از لحظاتى، او بار ديگر محكم درب قلعه را مى زند: ــ در را باز كن! اى كعب. ــ دوباره كه آمدى. گفتم برو و ما را به حال خود بگذار. ــ من مى دانم كه تو چرا در را به روى من باز نمى كنى. من تو را خوب مى شناسم. تو برّه آهويى را كباب كرده اى و مى ترسى كه مبادا من بيايم و همسفره تو بشوم. ــ اين چه حرفى است كه تو مى زنى؟ ــ پس اين بوى كباب چيست كه به مشام مى رسد؟ آخر تعجّب مى كنم چطور اين مردم تو را رئيس خود كرده اند در حالى كه تو از مهمان مى ترسى؟ باور كن من از غذاى تو نمى خورم، فقط مى خواهم با تو حرف بزنم. نترس! در را باز كن! ــ تو خيال مى كنى كه ما مهمان نواز نيستيم. الان به تو ثابت مى كنم! كَعب دستور مى دهد تا درب قلعه باز شود، حَىّ در حالى كه از خوشحالى در پوست خود نمى گنجد وارد قلعه مى شود. به راستى كه او دست شيطان را از پشت بسته است! اوّل بايد شكمم را سير كنم! به به! چه غذاى خوشمزه اى! واقعاً كه اين مردم چقدر مهمان نواز هستند. من امشب هرطور شده بايد نقشه خود را عملى كنم، بايد كَعب را راضى كنم تا با ما همكارى كند. اگر او با محمّد وارد جنگ شود ما حتماً پيروز مى شويم. خوب تا فردا صبح صبر كنم، اين طورى بهتر است. ــ اى كَعب! گوش كن! تو از چه مى ترسى؟ به خدا قسم كار محمّد تمام است. تو چرا نمى خواهى در اين جنگ سهمى داشته باشى و نام خودت را در تاريخ يهود ثبت كنى؟ ــ من مى ترسم او پيامبر خدا باشد. خداوند وعده داده است كه پيامبران را يارى كند. ــ اگر محمّد پيامبر است چرا دور خود خندق كنده است؟ چرا فرشتگان به يارى او نمى آيند؟ ــ من نمى دانم از دست تو چه كنم. اجازه بده تا با بقيّه مشورت كنم. 💕💕💕💕💕🍃🍃🍃🍃🍃 ❣❣☂️☂️ eitaa.com/joinchat/4178706454Ca0d3f56e59